نقره داغ

مهرویه مغزی

نقره داغ

باران رحمتِ الهى و حرارت شمسِ حقيقت بذرهاىِ نيتهاى پاك او را باز و شكفته خواهند كرد. اين روزها حوا زیبائی خود را در آئینه تماشا مى كند، آئینه ای که روى ديواره بسیار نازک زمان آويزان است، و لبانش را هم روى لب هاىِ انوار زمان گذاشته و بر آنها بوسه مى زند و به پيشواز فضل وعناياتِ الهى، كه با انوارِ زمان به قلبش مى تابند، می رود. اين روزها روح حوا مابين زمين و آسمان معلق و قدم مى زند، روانش هم در مدار بسته تنش ثانيه ها و دقيقه ها را مى شمارد تا به محبوبش بپيوندد. قلب حوا هم، با آنكه بسيار بزرگ است، ولى وحشى نيست، و براى ورود حضرت دوست مرتبا آب و جارو مى كشد. ولى أمان! امان از مارغرايز كه لحظه اى حوا را تنها نمى گذارد. گاهى اوقات حلقه اش را بدورِ كمرِ حوا تنگ تر كرده و حوا را از خدا دور مى كند. ولى حوا كه مار را از خود جدا مى بيند سرِ مار را محكم به طاق كوبيده و بیهوشش مى كند، و تا مدت زمانِ كوتاهى ازشّر او راحت مى شود. واز آنجا كه حوا اولين فرزند خداوند است، و اولین فرزند از همه فرزندان تنهاتر است، حوا هم از همه فرزندان خدا تنهاتراست، و براى رفع تنهائى خود؛ باید جا براى خدا در قلب خود باز كند و خدا را شريك تنهائيش كند. قصه گو ساكت شد، وآه عميقى از ته دل براى تنهایى حوا كشيد. شنونده داستان از سكوت قصه گو استفاده كرد و پرسيد: حال قصه حوا را كوتاه و خلاصه كن و بگو تا براى همگان تعريف كنم. قصه گو نگاهى عميق به او كرد و گفت: اگر خواستى قصهِ حوا را خلاصه و باز گو كنى از رازِ خلقت حوا بگذر، چون هيچ كس حرف تو را باور نخواهد كرد، وداستان زندگى حوا اين چنين تعريف كن : حوا ماهى طلائى بود و در يك رودخانه گِل آلود زندگى مى كرد. يك شب نفسِ او ازبوى تعفن و لجن رودخانه گرفت، از زير آب بالا آمد تا از اكسيژن هوا نفس كشد، چشمش به ماهِ تمام، كه در آسمان نيلگون مى درخشيد، افتاد وعاشق ماهِ تمام شد، به عشق ماهِ تمام از آب متعفن رودخانه بيرون پريد تا به معشوق خود رسد، در هوا معلق شد، براى آنكه از بى آبى نميرد آب شد، و براى آنكه درهوا باقى مانده وسرازیر نشود حمام آفتاب گرفت، درحرارت

255

Made with