نقره داغ

مهرویه مغزی

نقره داغ

حوا در آتش سوخت و يك ذره " من " آفتاب بخار شد، بخارِ آب در جّو به مرز آتش رسيد، طلا از حوا باقى ماند. ذره طلائى به أوج ماه رسيد و در دل ماهِ تمام ( سرالله) نشست، از آنجا كه ماه عاشق خورشيد بود و حوا را بسيار دوست مى داشت حوا را به خورشيد هديه داد و ذره دردلِ خورشيد (شمش حقیقت) نشست. قصه تمام شد و قصه گو ساكت شد، و قصه گو درچشمان شنونده داستان حوا طلب ذره شدن را دید. بعد از يك سكوت طولانى شنونده داستان نقرهِ داغ پرسيد: آنچه را براى من تعریف کردی حقيقت بود يا افسانه ؟ در جواب گفت: براى تو افسانه شد! پرسيد: چرا؟ جواب آمد: اگر براى تو حُكمِ حقيقت را داشت وبر قلبت نشسته بود، اين سئوال را از من نمى كردى. پرسيد: دل تو نقرهِ داغ است يا جام طلا؟ در جواب گفت: اگر دل من طلا و جام بود، زبانم از داستانسرائى بسته بود. اگر نقرهِ داغ بود ‌ ! أينجا پيش تو نبود. پس همانطور که قبلا هم گفتم این سئوال را از احدى مپرس همينكه قصه گو داستانش تمام شد از جا بلند شد، جام قلبش را محكم بر زمين زِد و شكست و منتظر عنايات حق شد تا جام شكسته قلبش را التيام دهد و آنرا دوباره پر و لبريز كند. او مى دانست كه اگر خود جام قلبش را نشكند؛ غرور آنرا خواهد شكست!

پايان

256

Made with