سالهای سکوت
121 لصفصف ی تفنگ را به طرف ایشان گرفت که شلیک کند. روز بد ندهد تا ایشان بلند شدند مستحفظ لوله خواهید کنید با کی می بنده دست ایشان را گرفتم و دو دستی به طرف زمین کشیدم و گفتم چه کار می بینید؟ خلاصه، شکر خدا که اتفاقی حرف بزنید مگر از صبح خشونت و شدت عمل آنها را نمی الله سرجای خود نشست و قضیه بدون خطر و فقط با ضرب و فحش و توهین خاتمه رخ نداد. امین پذیرفت. الله و بنده خوانده شد و ما جلو میز مأمورین رفتیم. بعد از ظهر اسم جناب امین ۴ در حدود ساعت ی حیاط است های شما در آن گوشه الله تقاضای پالتو خود را کرد. در جواب گفتند که لباس امین های دیگر تمام شد و ما به آن محلی که نشان داده بودند رفتیم در آنجا فقط مقداری وقتی بازرسی الله شان مرده بودند یافتیم. امین ی ترکمنی که صاحبان لباس کهنه و پاره و دو پوستین مندرس و پاره قبض خود را نشان مأمور داده و خواستند اجازه بگیرند که بروند تقاضای پالتو خود را بکنند. مأمور ها را بردار و ایشان مجبور خواهی یکی از پوستین قبض را خواند و آن را پاره کرد و گفت ا گر می قیمت خود بردارند. های کهنه را در عوض پالتوی خز گران شدند یکی از پوستین خروج ما از زندان در حدود ساعت چهار بعد از ظهر مستحفظین ما را تشنه، گرسنه، خسته و وامانده و محروم از های دو نفری از درب خارج کردند. درست بیست و یک ماه تمام بود مستراح و روشویی در ردیف ی ما شد. حال همه که بنده در زندان بودم و حالا درب به روی من و دوستان همسفرم باز می خواستند ما را ببینند، ایستاده بودند. رو مقابل زندان انبوه جمعیتی که می غیرعادی بود. در پیاده های تعلیم دیده ما بانان با سگ توانستند ما را بشناسند؟ مأمورین و مستحفظین و سگ ولی آیا می توانستند دید بزنند. بنده را احاطه کرده بودند و کسانی که آمده بودند تا ما را ببینند فقط از دور می ی دختری شاعر شیوا جناب استاد از میان جمعیت فقط یک نفر را که نامش ورقائیه خانم و نوه دواندند. پس از آنکه صد متری گذشتیم ما را از محمد سلمانی بود شناختم. مستحفظین ما را می ای کردند که کسی حق ورود به آنجا را نداشت. بالاخره به ترن رسیدیم و خیابان اصلی وارد کوچه سوار شدیم. از زندان تا محل ترن دویست و پنجاه متر بیشتر نبود. بنده به قدری در زندان ضعیف ی کوتاه سه دفعه ایستادم. داخل واگن مأمور ایستاده بود و به واردین جا شده بودم که در این فاصله
Made with FlippingBook flipbook maker