سال‌های سکوت

162 های سکوت ‌ سال داد. از قضای اتفاق آقا علی ‌ نظافتند و محکوم بودند که سالیان دراز را در آن به سر برند نشان می آباد میان احبا به تمیزی و نظافت مشهور ‌ شود در عشق ‌ اصغر معینی که در حکایت زیر نامش ذ کر می بودند و در تابستان با لباس سفید و تمیز خود از دور نمایان بودند. آقای مدبر گفتند روزی از ماریوفکا به فیرمای شماره چهار رفتم تا چند نفر کارگر جهت ماریوفکا ی سیاسی بودند و این اداره هر وقت ‌ انتخاب کنم (ایرانیان کاملاً تحت نظارت و در اختیار اداره داد تا از ایرانیان ساوخوز انتخاب شوند و ‌ جهت ادارات ماریوفکا نیاز به کارگر داشت، دستور می کرد). ‌ دانست انتخاب می ‌ رفت و کسانی را که صلاح می ‌ ی شهرداری می ‌ آقای مدبر به عنوان نماینده درست Saman علی جدی را دیدم که مشغول سامان ‌ در آنجا آقایان علی اصغر معینی و عباس های درست خرد ‌ کنند. کاه آن ساقه ‌ گل درست می ‌ باشند. (سامان خشتی است که از کاه ‌ کردن می ی گندم است. کاری است بسیار مشکل که معمولاً اسب یا گاو را وسط این کاه و گل راه ‌ نشده ی گل تا زانوها در گل ‌ برند تا مخلوط شود.) اواسط پاییز و هوا سرد بود، این دو نفر توی چاله ‌ می کردند تا با کاه مخلوط ‌ آوردند و گل را لگد می ‌ ای پاها را از گل در می ‌ العاده ‌ بودند. به زحمت فوق ی این دو نفر که شدت گرسنگی و ‌ آمد به عهده ‌ ی آن بر نمی ‌ شود. کاری که حتی گاو هم از عهده خوری آنها را به نایی مبدل کرده بود، واگذار شده بود آنها هم مجبور به اطاعت و انجام وظایف ‌ کم شدند. آقای ‌ بودند. زیرا در غیر این صورت از نیم کیلو نان جیره محروم و محکوم به گرسنگی می مدبر حکایت کردند که من جلو رفتم و لباس آنها را که از گونی بود دیدم و متوجه شدم که تعداد چرد. به قدری تعداد آنها زیاد بود که من وحشت کردم. هیچ وقت ‌ زیادی شپش روی لباس آنها می آید بر ‌ توانستم پیش خود تصور کنم و الان هم هر وقت آن صحنه یادم می ‌ ای را نمی ‌ چنین صحنه لرزم. ‌ خود می برد و بعد از چندی هم وسایلی فراهم شد که آقای ‌ آقای مدبر، آقا علی اصغر معینی را با خود می علی جدی نیز عازم ماریوفکا شد. ‌ عباس

و این هم یکخبر خوش ی غلات که ‌ ی من آمد و ویزا درست شد، اداره ‌ آقای مدبر چنین تعریف کردند که: وقتی گذرنامه

Made with FlippingBook flipbook maker