سال‌های سکوت

68 های سکوت ‌ سال سر و پا مجدداً آمد و آنچه راستی راستی لایق و سزاوار ‌ در زدیم و این دفعه قدری شدیدتر. دربان بی انضباطی که دارید جریمه خواهید ‌ نظمی و بی ‌ خودش بود به ما گفت و در آخر گفت که به خاطر بی میریم ناهار امروز را به تو ‌ شد. رئیس اطاق به او گفت خدا پدرت را بیامرزد ما از تشنگی داریم می نشان دادیم و خودت دیدی چقدر شور بود آخر چه کار کنیم در جواب گفت «سا کت» و رفت. شد ولی کسی ‌ ای از لعن و نفرین شنیده می ‌ ی زیادی جلو درب جمع شده بودند و جملات زننده ‌ عده ها را ‌ دیگر جرئت در زدن نداشت. ساعت نزدیک به چهار یعنی موقع چای عصر شد تشنگی لب ا کبر ‌ علی ‌ ای به حال ضعف افتاده بودند در جمع ما جناب آقا میر ‌ سوزاند عده ‌ خشک و جگرها را می تر بودند در عسرت و عذاب بودند ‌ تر و ناتوان ‌ اف معدن فضل و کمال و آقای نیرو که ضعیف ‌ صلاح ها قوت و قدرت بخشید و هر کس ‌ دادند. امید چای به دل ‌ ولی وقار و متانت خود را از دست نمی داد و همین امید توانست جلوی طغیان و هیجان احتمالی را بگیرد ولی امان ‌ به خود نوید چای می شود قطع گردد و تاریکی و ظلمات ‌ ی امید نامیده می ‌ از وقتی که نور ضعیف و کوچکی که روزنه زند. مدتی گذشت و چای ‌ یأس بر قلب غالب شود، آن وقت است که انسان دست به هر عملی می ها قطع شد. پس از قطع امید احساس تشنگی شدیدتر شد. ‌ جوش از دل ‌ نیاوردند و کم کم امید آب ی زیادی خشمگین و عصبانی جلو درب جمع ‌ افراد از حالت طبیعی خارج شدند و کم کم عده نمانده بود التماس ‌ شدند. سرپرست اطاق با حالت خسته و نزار در حالی که رمقی از برایش باقی کرد که کمی دیگر صبر کنید و کار را بدتر نکنید ولی کارد به استخوان رسیده بود و قدرت و ‌ می تحمل برای کسی باقی نمانده بود. آقای نیرو که شدت تشنگی و گرما و هوای بخارآلود و آلوده به شود اقلاً از منفذ درب هوایی ‌ زد جلو رفت تا اگر آبی پیدا نمی ‌ اش را به شدت شلاق می ‌ آمونیا ک ریه ببلعد ولی هواطلبان زیاد بودند و منفذ یکی و آن هم بسیار کوچک، نا گهان آقای نیرو با فریاد مردم میرم و ‌ ی دیگر به من آب و هوا نرسد من می ‌ را به سکوت دعوت کرد و گفت که ا گر تا چند دقیقه کنند و ما ‌ کوبم در هر صورت آنها درب را باز می ‌ طور، پس من درب را به شدت می ‌ شماها هم همین گیرم یا این که مرا به زندان انفرادی خواهند ‌ کنم یا آب می ‌ کشیم و من پافشاری می ‌ اقلاً نفسی می ای جلو دویده سطل ‌ برد. آقای نیرو به شدت درب را کوبید و این دفعه سرکشیک آب آوردند و عده ای سطل ‌ خواست آب را سربکشد لذا عده ‌ کشید و می ‌ را گرفتند و هر کسی سطل را به طرف خود می شان نشد. اشخاص از جلد ‌ کدام ‌ ای نصیب هیچ ‌ را اینقدر کشیدند که تمام آب آن ریخت و قطره گفتند. ‌ غریدند و به هم ناسزا می ‌ انسان خارج شده بودند. همه مثل پلنگ تیر خورده بودند و می

Made with FlippingBook flipbook maker