Memoirs – Showra Makaremi

Memoirs – Showra Makaremi

ها ‌ یادداشت

عزیز زارعی

نوشت ‌ گفتار، توضیحات و پی ‌ پیش شورا مکارمی

۱۳۹۳

ها ‌‌ یادداشت عزیز زارعی نوشت شورا مکارمی ‌ گفتار، توضیحات و پی ‌ با پیش ۱۳۹۳ ، انداس مدیا، لندن ‌ چاپ اول: اچ پور ‌ طراحی جلد: کورش بیگ انداس مدیا ‌ صفحه بندی: اچ ۹۷۸۱۷۸۰۸۳۴۵۲۸ شابک تمامی حقوق برای نویسنده محفوظ است

فهرست

1 �������������������������������������� پیشگفتار 5 ������������������������������������� ها ‌ یادداشت‏ عزیز زارعی 97 ����������������������������������������� گذر شورا مکارمی 135 ����������������������������������� شهادتنامه حسن مکارمی 145���������������������������������������� سپاس

ِ زیبا و سپیدرویم اقدس برای هایش ‌ ها و یاری ‌ برای محبت حسنمکارمی با سپاس از پدرم شورا مکارمی

پیشگفتار "ای قـرآن بـزرگ کـه خـود شـاهد و ناظـر بـر ایمـان و اعمـال مـن هس ـتی ب ـدان و آ گاه ب ـاش ک ـه ت ـرا در روز قیام ـت در پیش ـگاه ع ـدل تریـن شـاهد و ‌ دانـم تـو منصف ‌ طلبـم چـون می ‌ الهـی بـه شـهادت می گویـم ‌ تـو می ‌ تریـن ناظـر هسـتی. ای قـرآن عزیـز درد دلـم را بـه ‌ آ گاه کنـم. ‌ از ظلـم و سـتمی کـه بـر مـن روا داشـته شـده بـه تـو شـکایت می یـک دختـرم را کـه شـش ماهـه حاملـه بـود بـا شـوهرش در بندرعبـاس اعـدام کردنـد یـکدختـرم را بـا داشـتن دو طفـل ۶۱/۷/۲۵ بـه تاریـخ معصـوم یکـی پنـج ماهـه یکـی سـه سـاله، بـا پـدری دردمنـد و مـادری در شـیراز بازداشـت کردنـد. مـدت ۶۰/۳/۲۵ علیـل و فلـج، در تاریـخ هف ـت س ـال و ش ـش م ـاه ک ـه م ـدت س ـه س ـال آن ـرا در ی ـک س ـلول هـای پایـش ‌ ها کـه ندیـد ناخن ‌ انفـرادی گذرانـد چـه زجـر و شـکنجه را بـه ضـرب شـاق درآوردنـد پـرده گوشـش را بـه ضـرب سـیلی پـاره کردنــد دندانهایــش را شکســتند، تمــام مــدت از ملقــات حضــوری ها را بـه اسـم اسـام و ‌ بـا طفـان معصومـش مانـع شـدند. ایـن سـتم ه ـا ‌ حمای ـت از اسـام روا داشـتند. ای خـاک ب ـر سـر مناف ـق اگـر آن منافـق بودنـد مسـلمانی شـما کجـا رفـت و چـه شـد. آیـا ایـن انصـاف مـاه دوندگـی پشـت ‌ مسـلمانی اسـت کـه بعـد از هفـت سـال و شـش ه ـای بندرعب ـاس، گچس ـاران، ته ـران و ش ـیراز ش ـماره قب ـری ‌ در زندان عدالت ـی ب ـه ‌ ب ـه م ـن بدهن ـد ک ـه آی ـا در آن باش ـد ی ـا نباش ـد. زه ـی بی ایمانـی بـه اسـم دیـن و آن هـم دیـن مقـدس اسـام، ‌ اسـم عدالـت و بی

2

ها ‌ یادداشت

دیـن محمـد(ص)، دیـن علـی(ع)، دیـن حسـین(ع)، دیـن فاطمـه. ولـی فاطمـه مـن فاطمـه بـود از داشـتن چنیـن دختـری روزانـه چندیـن بـار کـردم و حـالا هـم بعـد از شـهادتش شـکر خـدا ‌ زمیـن را سـجده می کنـم تـا آنچـه کـه خـدا خواهـد انشـاءالله." ‌ آورم و صبـر می ‌ را بجـا مـی مــاه ‌ ســت کــه پدربزرگــم عزیــز زارعــی در اول دی ‌ هایی ‌ ایــن حرف داشـت یادداشـتکـرده اسـت. ‌ ، پشـت قرآنـی کـه همـواره بـا خـود ۶۷ کنـم، بلکـه در شـهر لیمـوژ ‌ مـن دیگـر در شـیراز کنـار او زندگـی نمی در فرانسـه بـا پـدر و بـرادرم هسـتم. هشـت سـاله هسـتم و بـرادرم یـازده توانـم آن صحنـه را در ذهنـم مجسـم ‌ سـاله. کنـار عزیـز نیسـتم امـا می کن ـم: دوازده روز اسـت کـه او خب ـر اع ـدام دخت ـرش فاطم ـه، م ـادرم ان ـد ک ـه ‌ را دریاف ـت ک ـرده اس ـت. مس ـئولان زن ـدان از او تعه ـد گرفته مراس ـمی برگـزار نکن ـد و حرف ـی از م ـرگ دخت ـرش نزن ـد. پدربزرگ ـم رود و تمـام روز پشـت به دیوار نشسـته اسـت. ‌ دیگـر از خانـه بیـرون نمـی کنـد بـه نوشـتن در قرآنـش، نخسـتین نمـود شـهادتش. ‌ شـروع می کـه بیم ـاری ب ـه ‌ داد و ت ـا جای ـی ‌ ه ـای بع ـد ب ـه نوشـتن ادام ـه ‌ در ماه کـرد. عزیـز پـس از سـفری ‌ او اجـازه داد نیمـی از دفتـر بزرگـی را پـر ی ‌ اش دستنوشــته ‌ ی پناهنــده ‌ کوتــاه بــه فرانســه بــرای دیــدار خانــواده در ۱۳۷۳ شـهادتش را همانجـا باقـی گذاشـت و در نخسـتین روزهـای درگذشـت. ‌ هفت ـاد و سـه سـالگی هنگامــی کــه پدربزرگــم بــرای "معرفــی عزیــزان خــود" و روایــت هــا قلــم بــه دســت گرفــت، دو دختــرش از میــان رفتــه ‌ سرنوشــت آن ی مـا ‌ هـا بـرای خانـواده ‌ بودنـد. رویـدادی کـه بـا فعالیـت سیاسـی آن پیـش آمـده بـود، دیگـر رخـت بربسـته بـود: انتظـار، امیـد و تـرس بـه ی پایـان رسـیده بـود. جنـگ ایـران و عـراق بـا بـه جـا گذاشـتن ‌ نقطـه هــا قربانــی، ســرانجام بعــد از هشــت ســال پایــان یافتــه بــود. ‌ میلیون ی ‌ ها در چـه م ـدت نوشـته شـده. دستنوشـته ‌ دان ـم ای ـن یادداشـت ‌ نمی

3

راتفگشیپ

بنـدی و سـرخط. ‌ پدربزرگـم شـتابزده اسـت، بـدون عنـوان، بـدون فصل اند. ‌ هــا بــرای کمــک بــه خوانایــی بیشــتر اضافــه شــده ‌ ایــن علمت گــذاری و گاه دســتخط تصحیــح شــده اســت. جــز ‌ همچنیــن نقطه ی پدربزرگ ـم عین ـاً حف ـظ ش ـده اس ـت. پدربزرگ ـم ‌ ه ـا، دستنوش ـته ‌ این هیـچ نـوع خواسـتی در مـورد دفتـرش باقـی نگذاشـته اسـت. قصـد و تـوان دریافـت. ‌ خواسـت او را از ایـن شـهادت، تنهـا از خـود متـن می یافتـم ده سـال ‌ ی کمـدی بـه ایـن دفتـر دسـت ‌ زمانـی کـه در گوشـه ای بــه متــن ‌ شــد کــه دیگــر پدربزرگــم در میــان مــا نبــود. نوشــته ‌ می ام کـه راه رسـیدن بـه ایـن شـهادتنامه را تعریـف ‌ دفتـر او اضافـه کـرده ای از پ ـدرم ب ـه ای ـن مجموع ـه اضاف ـه ‌ کن ـد. در عی ـن ح ـال نوش ـته ‌ می شـده اسـت. پژواکـی از صداه ـای مختل ـف کـه در خل ـوت واقعی ـت ها، رخـدادی ‌ رسـد. در عمـق ایـن شـهادتنامه ‌ تاریـخ بـه گـوش مـا می اسـت. اینکـه چگونـه هـزاران زن و مـرد ‌ ناتمـام و بـدون کیفـر مانـده زندانـی سیاسـی اعـدام شـدند؟ چـه بـر سرشـان آمـد؟ تـا ایـن واقعـه بـه قـول پدربزرگـم ناگفتـه نمانـد. شورا مکارمی

ها ‌ یادداشت‏ عزیز زارعی

و مه ـار ‌ بس ـم الل ـه الرحم ـن الرحی ـم تصمی ـم دارم جه ـت س ـرگرمی ‏ای ه ـم ب ـرای نجـات خـود از ‌ ک ـردن عق ـده درون ـی خـود ک ـه چـاره درمـان سـراغ نـدارم جـز اینکـه جهـت معرفـی عزیـزان از ‌ ایـن درد بی هـای عزیـزم کـه ‌ رفته خـود، فاطمـه و فتانـه، یادداشـتی بـرای نوه‏ ‌ دسـت خبـر خواهنـد بـود بگـذارم، مخصوصـاً ‌ از جریـان و کـم و کیـف آن بی های فاطمــه. ‌ جگرگوشــه‏ اولاً بای ـد بگوی ـم ک ـه م ـن س ـواد چندان ـی ن ـدارم ک ـه بتوان ـم تم ـام خاطــرات و مشــاهداتم را کــه در ایــن دوران شــوم انقــاب نصیــب خــود و فرزندانــم شــده انشــا کنــم، زیــرا بنــدرت در دوران زندگیــم ام تـا چـه رسـد بـه حـال کـه پیرمـردی ‌ دسـت بـه قلـم و کاغـذ گرفتـه‏ خونبـار و قلبـی ‌ ام حـدود هفتـاد سـاله بـا دسـتانی لـرزان و چشـمی ‌ شـده شکسـته و عمـری بربادرفت ـه کـه حاصـل شـوم انق ـاب اسـت. ول ـی چـه کنـم کـه بـا درون خـود در نبـردم. نــدای درونــی همــه چیــز را از مــن ســلب کــرده و فریــاد میزنــد، ای و بــا آن چــه ‌ ‏ای، آنچــه را شــنیده‏ ‌ یادداشــت کــن، آنچــه را دیــده ای. نـدای درونـی‏م فریـاد میزنـد، اقـاً یادداشـت کـن ‌ برخـورد داشـته ماهـه حاملـه بـود کـه اعدامـشکردنـد. نـدای ‌ کـه فتانـه مظلـوم هشـت درونیـم فریـاد میزنـد، اقـاً بنویـس فاطمـه مظلـوم و فاطمـه زمـان پـس های ‌ ترین شـکنجه‏ ‌ مـاه زنـدان و تحمـل وحشـیانه ‌ از هفـت سـال و شـش

6

ها ‌ یادداشت

مـدرن و جدیدالاختـراع، عاقبـت اعـدام شـد و جسـدش را هـم ندادند. ای ‌ ها غلـط انشـایی هـم داشـته باشـد تـا انـدازه ‌ چنانچـه ایـن نوشـته ه ـای فاطم ـه مایلن ـد ‌ میت ـوان متوج ـه اصـل موضـوع ش ـد. مس ـلماً بچه‏ انـد. شـاید داشـتن ‌ بداننـد مادرشـان کـی بـوده و چـرا اعدامـش کرده‏ شـناختی از مجاهدیـن برایشـان جالـب باشـد کـه آنهـا از چـه گروهی از ‏انـد و چـه هدفـی داشـتند و مقصـود آنهـا چـه ‌ افـراد ایـن اجتمـاع بوده رحمانـه قتـل‏ عـام شـدند. بنابرایـن از اول تـا جایـی کـه ‌ بـوده و چـرا بی ذهنـم یـاری دهـد و بتوانـم خاطـرات گذشـته را بیـاد بیـاورم یادداشـت میکنـم. انشـاءالله.

۱ پیدایــش مجاهدیــن از آنجــا شــروع شــد کــه در اثــر درآمدهــای کاذب، فاصلـه طبقاتـی زیـاد شـده بـود و تبعیـضو تناقـضزیـاد شـده بـود، فسـق و فجـور بـه حـد اعـای خـود رسـیده بـود. بودنـد افـراد تفـاوت کـه شـب میخوابیدنـد و صبـح میلیونـر ‌ الوقـت و بی ‌ دورو و ابن‏ بلنـد میشـدند. بـه قـول اسـتاد سـخن، شـیخ حافـظ: اینطــور بــود کــه بســیاری جوانهــای متعهــد و مؤمــن از وضــع موجـود رن ـج میبردن ـد. از یکجـا فسـاد درب ـار و وابسـتگان آنه ـا ب ـود، از یکجـا زی ـر پ ـا گذاشـتن مقدسـات فرهنگـی و دین ـی. از یکجـا ب ـه بنـد و بـاری و زندگـی ‌ انحـراف کشـیده شـدن جوانـان بـه فحشـا و بی توجهــی بــه نســل جــوان، مخصوصــاً آنهایــی کــه ‌ تجملــی بــود و بی فاقـد امکانـات بودنـد. اینهـا همـه و همـه دسـت بـه دسـت هـم داده بودنـد و یـک آینـده نامشـخص بـرای جوانـان مؤمـن و متعهـد ترسـیم میکردنـد. و از طرفـی دیگـر نشـریات انقلبـی بسـط و توسـعه مییافتنـد، چـه آنهایـی کـه مفیـد بـه حـال اجتمـاع بـود و چـه آنهایـی کـه مضـر. آنهایـی کـه از اسـام پیـروی میکردنـد نشـریات مرحـوم دکتـر شـریعتی را مطالعـه میکردنـد. البتـه بقیـه هـم از نشـریات مـورد نظـر خودشـان بــه بعــد بــود کــه هــر روز در ۴۸ اســتفاده میکردنــد. تقریبــاً از ســال دانشـگاهها بـه نحـوی از انحـاء اعتصـاب برقـرار بـود یـا زد و خـورد. اســب تــازی همــه مجــروح بــه زیــر پــالان طــوق زریــن همــه بــر گــردن خــر میبینــم

8

ها ‌ یادداشت

سـازمان امنیـت شـاه هـم بـه نوبـه خـود مشـغول بگیـر و ببنـد بـود. در آن اوضـاع و احـوال بـود کـه سـازمان مجاهدیـن اعـام موجودیت کـرد. حـال خـط مشـی آنهـا چـه بـود نمیدانـم. فقـط همیـن را میدانـم کـه ماننـد طاعـون یـا وبـا در اسـرع وقـت تمـام جوانهـای تحصیلکـرده مؤمـن متعصـب مذهبـی، چـه پسـر و چـه دختـر، بـه هـواداری از خـط و مشـی مجاهدیـن برخواسـتند بطوریکـه سـر از پـا نمیشـناختند. مثـل ای ـن ب ـود ک ـه تم ـام کمبوده ـای خ ـود را در ای ـن مکت ـب پی ـدا ک ـرده بودنـد. اللـه طالقانـی ‎ در ابتـدا خـود را از پیـروان امـام خمینـی و مرحـوم آیت بخـش خـود میدانسـتند. ‌ بـه حسـاب میآوردنـد و ایشـان را مظهـر نجات‏ روزبـروز بـه تعـداد هـواداران آنهـا افـزوده میشـد، مخصوصـاً از طبقـه آمــوز دبیرســتان. بیشــتر شــبها و ‌ فرهنگــی، از دبیــر گرفتــه تــا دانش‏ روزه ـای تعطی ـل جلس ـه تش ـکیل میدادن ـد و دس ـتور کارش ـان مطالع ـه و بعضـی کتابهـای مذهبـی دیگـر بـود. 1 البلغـه و قـرآن و مفاتیـح ‌ نهج‏ المسـائل مطالع ـه میکردن ـد. ‌ نمـاز ب ـه همدیگـر ی ـاد میدادن ـد، توضیح‏ دینــی شــروع کــرده ‌ خلصــه یــک مبــارزه همــه جانبــه را علیــه بی پوشــی و ســاده ‌ بودنــد. مخصوصــاً رعایــت پوشــش اســامی، ساده زندگــی کــردن و بــه دور بــودن از هــر گونــه زندگــی تجملــی را در دســتور کار خــود قــرار داده بودنــد. یــک تعاونــی فرهنگــی بوجــود هایـی ‌ رسـانی بـه خانواده ‌ آوری اعانـه، کمک ‌ آورده بودنـد بـرای جمـع‏ کـه احتیـاج بـه کمـک داشـتند، از قبیـل راهنمایـی، کمـک فکـری، کمـک مال ـی ی ـا غی ـره. در همی ـن شـور و شـوق بودن ـد کـه تع ـدادی از پسـران کـه حـدود پنجـاه شـصت نفر میشـدند، شـبانه از گچسـاران بوسـیله سـازمان امنیت ای از دعاهــا و مناجــات اســت کــه بــه بــاور شــیعیان از ‌ الجنــان مجموعــه ‌   مفاتیح 1 آوری ‌ طـرف پیامبـر اسـام و ائمـه شـیعیان صـادر شـده و توسـط شـیخ عبـاس قمـی جمـع اسـت. ‌ و تدویـن شـده

9

اه‏تشا دای

دســتگیر و بــه تهــران انتقــال داده شــدند و آنهــا را زندانــی کردنــد، های دولتــی، مجاهدیــن را مارکسیســتهای اســامی ‌ چــون رســانه کمتـر شـد، ‌ خطـاب میکردنـد. از آن پـس فعالیتهـا و تـردد آنهـا کمـی آن هـم بواسـطه نارضایتـی پـدر و مادرهـا. ناگفتـه نمانـد کـه مطالـب بـه بعـد اسـت و آن هـم مربـوط بـه ۵۳ الذکـر مربـوط بـه سـالهای ‌ فوق گچسـاران، کـه محـل کار و سـکونت خـودم ب ـوده اسـت. ای ـن دفع ـه 1 دو مرتب ـه فعالی ـت مجاهدی ـن ش ـروع ش ـد. ۵۶ در س ـال فعالیـت آنهـا علنیتـر بـود و همـراه بـود بـا نوشـتن شـعار بـر در و دیـوار با پخـشکـردن اعلمیـه کـه در رأس آنهـا دختـر خـودم فتانـه زارعـی بود بـرداری بـود. ‌ کـه در آن موقـع کارمنـد حسـابداری نفـت در اداره بهره فتانـه نـزد همسـن و سـالهای خـودش از محبوبیتـی خـاص برخـوردار شـده همـان گچسـاران بـود، دوم ‌ بـود. یکـی ایـن کـه متولـد و بزرگ ای ـن کـه دخت ـر زرن ـگ و بااسـتعدادی ب ـود و خیل ـی هـم نوعدوسـت و دسـت و دلبـاز، بطوریکـه تمـام حقـوق دریافتـی خـودش را صـرف کـرد. یکمرتبـه هـم بـه فرانسـه رفـت بـه ‌ بضاعـت می ‌ هـای بی ‌ خانواده 2 زیـارت امـام خمینـی، وقتـی کـه ایشـان آنجـا بودنـد.

ی خ ـودش ات ـکا دارد. ‌ دانی ـم ک ـه عزی ـز تاریخ ـدان نیس ـت و بیش ـتر ب ـه حافظ ـه ‌   می 1 دسـتگیر و بسـیاری اعـدام ۵۰ ی ‌ در واقـع اعضـا و رهبـران مجاهدیـن خلـق از اوایـل دهـه جـان گرفـت بـا آزادی آخریـن زندانیـان سیاسـی ۵۷ شـدند. فعالیـت آنهـا دوبـاره در سـال کـه تلشـی بـود نـاکام از طـرف شـاه بـرای گشـودن کمابیـش فضـای سیاسـی بـه قصـد حفـظ رژیـم. ، فتانــه بــرای دیــدار خواهــرش بــه فرانســه و ایتالیــا رفتــه بــود. در ۵۷   در تابســتان 2 هــای فعــال ‌ آن ســفر بــا خمینــی دیــداری نــدارد، بلکــه روابــط و دیــدارش بــا جریان دانشــجویان حامــی خمینــی بــود کــه در بازگشــت او نقــش داشــتند.

۲ جنــب و جــوش مجاهدیــن ادامــه داشــت تــا فــرا رســیدن تاریــخ در موقــع انتخابــات دوره اول نمایندگــی مجلــس، فتانــه 1 انتخابــات. از گچسـاران کاندیـدای نمایندگـی شـد و فاطمـه خواهـرش از شـیراز ک ـه ه ـر دوی آنه ـا چ ـون محبوبیت ـی در بی ـن م ـردم داش ـتند بیش ـترین متاســفانه بعــد از شــمارش 2 رأی را در ایــن دو شــهر کســب کردنــد. هـای ‌ آرای انتخاباتـی وضـع تغییـر کـرد. دلیلـش هـم آن بـود کـه بچه‏ مجاهـد، اهـل سیاسـت نبودنـد. آنهـا مبـارزه را بـرای گرفتـن مقـام و منصـب شـروع نکـرده بودنـد. آنهـا بدنبـال بوجـود آوردن یـکجامعـه طبقـه" بودنـد، آنهـا خواهـان عدالـت اجتماعـی بودنـد، از ‌ "توحیـدی بی آمیز، در جهـت برابـری و بـرادری، صداقـت ‌ طریـق زندگـی مسـالمت‏ و راسـتی. نوعدوسـتی و بـه فریـاد همدیگـر رسـیدن هـدف عالـی آنهـا بـود. خلصـه هـر چـه کـه بـود، خیلـی زود در نطفـه خفـه شـد آنهـم بوسـیله آنهایـی کـه خـود را پشـتسـنگر انقـاب مخفـی کـرده بودند. شـناس و ‌ یکمرتبـه سـر برآوردنـد و شـروع کردنـد بـه اسـتخدام افـراد پول‏ ی کوتاهـی ‌ ها خـود انقـاب مسـکوت گذاشـته شـده اسـت. اشـاره ‌   در ایـن یاداشـت 1 دارد و بـا اولیـن انتخابـات مجلـس در زمسـتان ۵۷ بـه تبعیـد خمینـی در فرانسـه در سـال یاب ـد. ‌ ادام ـه می ۵۹ ی خودشـان در مکاتبـات، در دور اول بیـش ‌   در حالـی کـه فاطمـه و فتانـه، بـه گفتـه 2 کردنــد رای آوردنــد، ولــی در دور دوم انتخابــات شــرکت نکردنــد. ‌ از آنچــه تصــور می های زیــادی همــراه بــود و میــزان آرای نامزدهــا ‌ تقلــب در ایــن انتخابــات بــا افشــاگری هیچـگاه روشـن نشـد.

11

اه‏تشا دای

فرهنـگ. افـرادی کـه مجاهدیـن بـرای ‌ دیـن و بی ‌ خدانشـناس، افـراد بی نجـات آنهـا خـود را بـه آب و آتـش افکنـده بودنـد. بـرای نجـات آنهـا از مذلـت و خـواری کـه از رژیـم گذشـته بـه ارث بـرده بودنـد، چـه زن و چـه مـرد و چـه پسـر و چـه دختـر. الل ـه در تم ـام شـهرها ‎ رژی ـم از ای ـن طبق ـه ب ـه ن ـام چماق ـداران حزب و شهرسـتانها ب ـرای سـرکوب کـردن مجاهدی ـن اسـتفاده کـرد و تمـام امکانــات مالــی و قضایــی را هــم در اختیارشــان گذاشــت. بــه آنهــا حکـم تـام داده شـده بـود کـه بزنیـد و بکشـید، اموالشـان را مصـادره کنیــد. هیــچ ســد و مانعــی در کار نبــود. همچــون جغــدان، دشــمن اللــه در هــر ‌ ای چماقــدار بــه نــام حزب ‌ بــازان شــدند. در ابتــدا عــده ای در ایــران همزمــان بــا هــم بــه دفاتــر و مرکزیــت مجاهدیــن ‌ نقطــه شــدند، بــا کارد و چمــاق و چاقــو بــه جــان مجاهدیــن ‌ ور می ‌ حملــه افتادنــد. آنهــا را مضــروب میکردنــد و درب و پنجــره را خــرد ‌ می میکردنـد. دفاتـر را میسـوزاندند و بعـد هـم هـر چـه باقـی مانـده بـود مصـادره میکردنـد. ایـن جنـگو کشمکشـها ادامـه داشـت تا برچسـب منافـق بـودن بـه آنهـا زده شـد. واقعـاً آیـا مـا آدمهـا از حیوانـات درنـده شــرم نمیکنیــم کــه اینطــور همدیگــر را تکــه پــاره می‏کنیــم و خــود را افضـل مخلوق ـات خطـاب میکنی ـم؟ خدای ـا پن ـاه میب ـرم ب ـه ت ـو کـه گانــی. ‌ کننده ‌ بالاتریــن حکم پــس از الحــاق برچســب منافــق بــودن، جــان و مــال و شــرف آن جوانــان پاکباختــه مبــاح شــد. بلــی، همانهایــی کــه بــا دادن صدهــا کشـته انقـاب را بـه ثمـر رسـاندند و بـرای آمـدن امـام گاو و گوسـفند قربانــی کردنــد دســت آخــر هــم در آتــش خشــم امــام ســوختند و الل ـه ک ـه گاه ـی ه ـم ‌ خاکس ـتر ش ـدند. در ابت ـدا هم ـان اف ـراد و حزب ملبـس بـه لبـاس پاسـداری بودنـد شـروع کردنـد بـه قلـع و قمـع کـردن آنهـا. آنهـم نـه ماننـد یـک فـرد مجـرم یـا خطـاکار بلکـه ماننـد یـک نقـدر آن ‌ بـره کـه چندیـن گـرگ گرسـنه بهـش حملـه کـرده باشـند. آ

12

ها ‌ یادداشت

کـوب میکردنـد تـا از هـوش بـرود، ‌ فـرد بیچـاره را زیـر دسـت و پـا لگد آنوقــت وی را انداختــه داخــل ماشــین میبردنــد بازداشــتگاه. اولیــن پذیرایــی در بازداشــتگاه بــرای پســران پنجــاه ضربــه و بــرای دختــران سـی ضربـه شـاق بوسـیله کابـل بـود. البتـه در ابتـدای امـر تمـام آنهایـی کـه مشـاغل دولتـی داشـتند مـورد ای جز ‌ سـوءظن قـرار گرفتنـد و پاکسـازی شـدند. در آن صـورت چـاره ایـن نداشـتند کـه خـود را مخفـی کننـد یـا مهاجـرت از ایـن شـهر بـه شـهر دیگـر. اولیـن کسـی کـه در گچسـاران تحـت تعقیـب قـرار گرفتـه بـود و موفـق بـه فـرار شـد علیمحمـد قنبـری دامـاد مـن و شـوهر فتانـه بـود. شـغلش هـم ۵۹ زارعـی بـود کـه رفـت بندرعبـاس. اوایـل سـال تکنسـین بـرق بـود ولـی هنـوز مطمئـن نبودنـد کـه او فـرار کـرده باشـد. الوصــف، فتانــه زارعــی را زیــر نظــر داشــتند. البتــه در آن موقــع ‌ مع حملـه بـه منـازل شـرکتی و ادارات مجـاز نبـود. اینطـور بـود کـه بیـرون از منـازل یـا ادارات افـراد را دسـتگیر میکردنـد. امـا فتانـه زارعـی اولاً لیسـانس ریاضـی بـود، ثانیـاً دوره کامپیوتـر دیـده بـود، ثالثـاً متصـدی بـرداری بـود. از ایـن جهـت شـرکت ‌ حسـابداری نفـت و گاز اداره بهره نفـتخیلـی رویـشحسـاب میکـرد. چـون چندیـن مرتبـه رئیـس ناحیه گچسـاران بهـش پیشـنهاد میکنـد، بـرای مدتـی یـا بیـا بـرو اهـواز یـا آغاجـاری. حتـی چندیـن مرتبـه رئیـس ناحیـه مـن را خواسـت و اصـرار میکـرد، خانـم زارعـی را نصیحـت کنیـد خـودش را بـه خطـر نینـدازد. بـرای مدتـی بـرود اهـواز یـا آغاجـاری تـا آبهـا از آسـیاب بـاز ایسـتد. امــا آن زن دلیــر و شــجاع چــه جــواب میــداد؟ او میگفــت، مگــر فشـانیها، آنهمه ‌ ممکـن اسـت بعـد از تحمـل آنهمـه سـختیها آنهمـه جان گیهـا و شـهید دادنهـا حـالا بیاییـم و ثمـره کار خـود را دو دسـتی ‌ دوند چین کنیــم کــه خرمــن هســتی مــا ‌ وطــن و خوشــه ‌ تعــارف مشــتی بی رحمانــه پرپــر ‌ اند و گلهــای بــاغ امیدمــان را بی ‌ را بــه آتــش کشــیده مـان ‌ کننـد؟ او میگفـت، مـا همـه هسـت و نیسـتمان را در گـرو عقیده

13

اه‏تشا دای

ایم. بنابرایــن بــرای مــا دو راه وجــود دارد، یــا شــهادت یــا ‌ گذاشــته موفقی ـت و لاغی ـر. البت ـه ح ـق ب ـا وی ب ـود ک ـه آنط ـور اظه ـار عقی ـده کن ـد. چ ـرا ک ـه قبـل از آمـدن امـام بـه ایـران بـرای نمونـه یـک روحانـی هـم در صحنـه ای بودن ـد ک ـه تحـت ‌ مب ـارزه نب ـود و مبارزی ـن جوانه ـای تحصیلکـرده تأثیـر سـخنرانیها و کتـاب نوشـتنهای مرحـوم دکتـر علـی شـریعتی قـرار طلبی مبــدل گشــته بودنــد. طیــف ‌ تفاوتــی بــه شــهادت ‌ گرفتــه از بی نسـوان انقلبـی از مکتـب حضـرت زینـب(ع) پیـروی میکردنـد و طبقه مرده ـای انقلب ـی از مکت ـب سـرور شـهیدان حضـرت اباعبدالل ـه(ع). بنـا بـر آنچـه گفتـه شـد الهامبخـش آن تحـرک و تحـول فقـط دو نفـر بودنـد. یکـی مرحـوم دکتـر علـی شـریعتی و دوم امـام خمینـی. خلصـه فتانـه حاضـر نشـد سـنگر مبـارزه را تـرک کنـد و مسـتمراً ام برگشـت نـدارد و آنهـم ‌ میگفـت، راه مقدسـی را کـه انتخـاب کـرده راه شــهادت اســت. و اینطــور بــود کــه نصیحــت و التمــاس مــن و ثمـر و ‌ مـادرش و توصیـه دوسـتان و آشـنایان بـرای قانـع کـردن وی بی بـاد هـوا بـود. پـس پیـش آمـد برایـش آنچـه را دوسـت میداشـت. آنچـه شــماری میکــرد. ‌ را کــه در طلبــش لحظه ب ـود، یـک روز بعدازظهـر چندیـن ماشـین سـپاه بـا ۶۰ اوایـل سـال ای را کـه فتانـه در آن کار میکنـد ‌ ده نفـر پاسـدار مسـلح اطـراف اداره محاصــره میکننــد. بــرای چــه؟ بــرای دســتگیری یــک زن ضعیفــی ک ـه ط ـول قامت ـش بی ـش از ی ـک مت ـر و نی ـم نیس ـت و وزن هیکل ـش اول موفـق بـه فـرار میشـود کـه تعقیبـش میکننـد. ‌ کیلـو. در وهلـه ۵۴ نزدیـکمنـازل دو مرتبـه محاصـره میشـود او بـاز هـم فـرار میکنـد خـود را در منــزل یکــی از آشــنایان مخفــی میکنــد. پــس از آن هــم شــبانه ع ـازم بندرعب ـاس میش ـود و خـود را میرس ـاند ب ـه ش ـوهرش علیمحم ـد قنبـری. سـپاه پـس از بکارگیـری تمـام امکانـات خـود و نـاکام مانـدن از دس ـتگیری آن زن ش ـجاع و دلی ـر، اس ـباب من ـزل آنه ـا را ک ـه بی ـش

14

ها ‌ یادداشت

از یـک میلیـون ریـال ارزش داشـت، مصـادره میکنـد. اسـباب منـزل عب ـارت ب ـود از س ـه تخت ـه قال ـی، تلویزی ـون، کول ـر، یخچـال و ضب ـط صـوت و خلصـه وسـایل یـک زندگـی مجهـز از هـر نظـر. چنـد روز بعـد برادرشـوهر فتانـه را کـه یـک بچـه دوازده سـاله کلس اول راهنمایـی بـود در راه مدرسـه دسـتگیر کـرده میبرنـدش سـپاه تـا از مخفیـگاه بـرادر و زن بـرادرش جویـا شـوند. در صورتـی کـه آن طفـل الوصـف ‌ معصـوم هی ـچ اطلعـی از کـم و کی ـف قضای ـا نداشـت. مع خـو چنـان بـازوی طفـل معصـوم را تـکان داده ‌ پیشـگان درنده ‌ شقاوت آفریـن تسـلیم ‌ بودنـد کـه کتفـش از هـم جـدا شـده، بچـه جـان بـه جان میکنـد. بعـد بـا کمـال رذالـت و شـقاوت به پـدر پیـرش اطـاع میدهند ات را ببـر. واقعـاً چقـدر مطابقـت میکنـد ایـن آیـه مبارکـه ‌ کـه بیـا بچـه شـریفه کـه میفرمایـد: "مـا انسـان را بـه بهتریـن وجهـی خلـق کردیـم ترین درجـه نـزول دادیـم." خدایـا از عـذاب تـو ‌ سـپس او را بـه پسـت بـه خـود تـو پنـاه میبریـم.

۳ در ایـن گیـر و دارهـا بودیـم کـه مـن هـم از شـرکت نفـت بازنشسـته شـدم و بایسـتی منـزل شـرکت را تحویـل میـدادم. همانطـور هـم شـد. بـود کـه از گچسـاران بـه شـیراز نقـل مـکان ۶۰ خـرداد سـال ۱۵ تقریبـا کردیـم. پـس از پیـاده کـردن اسـباب منـزل قـرار شـد چنـد روز برویـم خـرداد ۲۵ آبـاده کـه قبـل از مـاه مبـارک رمضـان برگردیـم شـیراز. روز آمــاده بودیــم کــه اوایــل شــب تلفــن کردنــد. آن روز صبــح فاطمــه هایـش را گذاشـته بـود منـزل رفتـه بـود بیـرون خریـد کنـد کـه در ‌ بچه خیابـان بوسـیله سـپاه دسـتگیر شـد. منزلشـان هـم بوسـیله سـپاه اشـغال هـا معلـوم نبـود کجـا رفتـه اسـت. بـا ‌ شـده بـود. در ضمـن پـدر بچه شـنیدن ایـن خبـر جیـغ و داد مـادر و خواهـر بلنـد شـد. دلهـره بـود و ضعـف و غـش و بلتکلیـف بـودن. در آن موقـع شـب چـه میتوانسـتیم خبـر از آنکـه تـازه اول کار ‌ بکنیـم؟ بالاخـره آنشـب صبـح شـد امـا بی اسـت. روز بع ـد اول وق ـت ب ـا خان ـواده حرک ـت کردی ـم ب ـه ط ـرف ش ـیراز. چــون میدانســتم منــزل اشــغال اســت رفتیــم منــزل همــان آشــنا کــه هـای فاطمـه آنجـا بودنـد. البتـه آنهـا هـم سـر یـک دوراهـی قـرار ‌ بچه گرفتـه بودنـد. از یـک طـرف حـس نوعدوسـتی و ترحـم و از طرفـی تـرس از سـپاه و محـور سـوءظن واقـع شـدن. متأسـفانه مـا راه دیگـری هــم ناچــار شــهر را ‌ هــا مهنــدس مکارمــی ‌ ســراغ نداشــتیم. پــدر بچه

16

ها ‌ یادداشت

ماهـه و یک ‌ دو طفـل معصـوم هـم یـکدختـر پنـج 1 تـرککـرده بـود. سـاله بودنـد کـه از مـا غریبـی میکردنـد مخصوصـاً دختـرک ‌ پسـر سـه زب ـان، چـون قب ـل از آن از شـیر م ـادر تغذی ـه شـده ب ـود عـادت ب ـه ‌ بی میکـرد. ‌ چیـز دیگـری نداشـت، خیلـی ناآرامـی بالاخـره بالاجب ـار خان ـواده را ب ـه همـان حـال ره ـا کـرده آم ـدم ب ـه طـرف منـزل. درب منـزل را کـه طبـق معمـول بـاز کـردم دو پاسـدار که های خـود را بـه طـرف مـن نشـانه گرفتنـد. ‌ داخـل هـال بودنـد اسـلحه بعــد از معرفــی خــود و چنــد ســؤال و جــواب اجــازه دادنــد داخــل شـوم. بـه هـر طرفـی کـه نظـر میافکنـدم یـا قفـل در شکسـته شـده بـود یـا هـر کجـا کـه موفـق بـه شکسـتن قفـل نشـده بودنـد، شیشـه و درب و پنجـره آنجـا را شکسـته بودنـد. تمـام وسـایل زندگـی از لبـاس و غیـره وس ـط ات ـاق خـواب افت ـاده ب ـود. بعضـی از ظ ـروف شکسـته، ریخت ـه شـده ب ـود وسـط ات ـاق. در ضمـن ی ـک عـدد کی ـف را کـه محت ـوی تع ـدادی م ـدارک شـخصی و مق ـداری وجـه نق ـد ب ـود ب ـا خـود ب ـرده بودنـد کـه در آن موقـع خیلـی احتیـاج بـه پـول داشـتند. جریـان را با دو پاسـدار در میـان گذاشـتم، از آنهـا خواسـتم کـه راهنمایـی کننـد چـون هـای شـیراز آشـنا نبـودم. ‌ هنـوز بـا بیشـتر خیابان ای داد و گف ـت ب ـرو ‌ پ ـس از آن رفت ـم س ـراغ دادس ـتان، ایش ـان نام ـه دفتــر زنــدان. وی هــم دســتور داد کــه فاطمــه و کیــف مــورد نظــر را بیاورن ـد دفت ـر. طول ـی نکش ـید ک ـه فاطم ـه ب ـا رنگ ـی پری ـده، لب ـان داغبسـته و چشـمانی گریـان وارد دفتـر شـد. الهـی ایـن منظـره نصیـب هیــچ پــدر و مــادری نشــود کــه منظــره وحشتناکیســت. اول از همــه هایـش را گرفـت کـه جریـان را برایـش بازگـو کـردم. مـن ‌ سـراغ بچه هـا را گذاشـتم فـان ‌ از نحـوه دسـتگیریش جویـا شـدم. گفـت، بچه جـا و رفتـم قـدری میـوه بـرای آنهـا بخـرم کـه یکـی از شـاگردهایم کـه ، نشــر ۱   جزئیــات ایــن حادثــه را حســن مکارمــی در کتــاب گریــز ناگزیــر، جلــد 1 ، نوشــته اســت. ۳۷۹-۴۰۰ ، صــص ۱۳۸۷ ، نقطــه

17

اه‏تشا دای

بـا ماشـین سـپاه گشـت میـزد مـرا شـناخت و دسـتگیرم کردنـد. هـر هایـم را بسـپارم دسـت ‌ چـه التمـاس کـردم اجـازه بدهنـد کـه بـروم بچه کسـی قبـول نکردنـد. گفت ـم، تقصی ـر از خـود شماسـت کـه دم از "خل ـق" میزنی ـد. همـان خلقـی کـه شـما تـا دیـروز برایشـان یقـه پـاره میکردیـد، امـروز قـدرت را انـد زیـرا شـما ‌ لوح افتاده ‌ در دسـت گرفتـه، بـه جـان شـما افـراد سـاده ادع ـای س ـواد داری ـد ول ـی از ش ـناخت مل ـت خودت ـان غاف ـل بودی ـد. هنـوز هـم ایـن رشـته سـر دراز دارد و تـازه اول خـط اسـت. ش ـدند ت ـا وق ـت تم ـام ش ـد. ‌ ای ـن بگومگوه ـا مان ـع گف ـت و ش ـنود س ـپس از متصـدی زن ـدان پرس ـیدم، تکلی ـف طف ـل ش ـیرخوارش چ ـه میش ـود؟ ، تکلیـف وی را دادسـتان بایـد معیـن کنـد. مـا هـم کیف ‌ جـواب داد را گرفتـه مراجعـت کردیم. روز بع ـد م ـن و مادرب ـزرگ، دو طف ـان را برداش ـته بردی ـم خدم ـت آقـای دادسـتان شـاید اجـازه دهـد اقـاً روزی یکمرتبـه طفـل شـیرخوار را ببرنـد نـزد مـادرش تـا شـیرش دهـد. متأسـفانه پـس از یـک انتظـار طولانــی از ســاعت پنــج صبــح تــا یــک بعدازظهــر کــه موفــق بــه ملقـات جنـاب دادسـتان شـدیم و تقاضـای خـود را بـه سـمع ایشـان و شـقاوت تمـام فرمودنـد، برویـد آنهـا را ‌ شـرمی ‌ رسـاندیم بـا کمـال بی بگذاری ـد روی ت ـاوه کبابشـان کنی ـد. شـد، جنـاب دادسـتان بـه نظـر شـما مـادر گناهـکار اسـت. ‌ عـرض ایـن طفـل معصـوم و شـیرخوار چـه گناهـی کـرده اسـت؟ آخـر شـما خواهی میزنیـد در صورتـی کـه در دیـن مقـدس ‌ دم از اسـام و اسـام اسـام از افـراد معصـوم حمایـت شـده. حـال شـما بـه چـه مجـوزی میگویـی آنهـا را بگـذار روی تـاوه کبابشـان کـن. جـواب داد، اگـر آنهـا تولـه سـگ بودنـد مـا برایشـان احتـرام قائـل بودی ـم. چـون بچـه مناف ـق هسـتند م ـا آنه ـا را دشـمن خـود میدانی ـم.

18

ها ‌ یادداشت

فایـده بـود" سـرخورده برگشـتیم ‌ چـون بـه قـول خـودش "چانـه زدن بی منـزل. روز بعـد هـم بـا کسـب اجـازه از بـرادران پاسـدار آمدیـم منـزل خودمـان. طبقـه همکـف در اشـغال سـپاه بـود و طبقـه دوم در اختیـار خودمــان. مدتــی هــم بــه ایــن منــوال گذشــت. روزهــای شــنبه هــر هفتـه بـرای چنـد دقیقـه میرفتیـم دیـدن فاطمـه. البتـه از پشـت پنجـره کـه فقـط صـورت همدیگـر را میدیدیـم، حتـی صحبـت همدیگـر را هـا هـم از دیـدن مادرشـان محـروم بودنـد و آن وضـع ‌ نمیشـنیدیم. بچه بـرای مـا ادامـه داشـت تـا پنـج مـاه کـه اوضـاع یکدفعـه دگرگـون شـد. تعــداد زیــادی از ســران ‌ در اثــر انفجــار مرکــز جمهــوری اســامی البتـه در آن حادثـه عظیـم و دلخـراش 1 رژیـم بـه رحمـت خـدا رفتنـد. شـایعات زیـادی بـر سـر زبانهـا بـود. هـر کسـی بنوعـی اظهـار عقیـده میکــرد یــا اگــر از کســی چیــزی شــنیده بــود بازگــو میکــرد. یکــی الاســام شــهید مطهــری یــا ‌ میگفــت، همــان دســتهایی کــه حجت اللـه طالقانـی، آن سـه شـخصیت بـزرگ ‌ شـهید مفتـح و یـا شـهید آیت اند، آن حادثـه را هـم بوجـود آوردنـد. یعنـی ‌ را از سـر راه خـود برداشـته هـر کـس بـه هـر طریـق در بوجـود آوردن انقـاب نقشـی داشـته باشـد بایـد منتظـر چنـان سرنوشـتی باشـد. ای بـود مستمسـکخوبـی ‌ طبـق هـر نقشـه یـا دسیسـه ‌، الوصـف ‌ مع شـد بـرای قلـع و قمـع کردن همـه مخالفـان رژیـم بخصـوصمجاهدین کـه هـدف ایـن انتقـام بودنـد. صدهـا ماشـین حامـل پاسـدار یـا افـراد کمیت ـه روز و شـب در سـطح شـهر شـیراز در گـردش بودن ـد. حمل ـه وقفــه را بــه منــازل و ادارات بــرای دســتگیری مجاهدیــن شــروع ‌ بی کردن ـد. چن ـان رع ـب و هراسـی در دل م ـردم بوجـود آم ـده ب ـود کـه مـردم از خودشـان هـم میترسـیدند. از طرفـی افـراد سـپاه مغرورانـه مانند ای از ‌ فاتحیـن شـهر اسـتالینگراد در جنـگجهانـی دوم، در هـر گوشـه ، کــه در آن تعــداد ۱۳۶۰ تیرمــاه ۷   انفجــار مرکــز حــزب جمهــوری اســامی در 1 شـود. ‌ زیـادی از رهبـران دسـتگاه حکومتـی کشـته شـدند، بـه مجاهدیـن نسـبت داده می

19

اه‏تشا دای

خیابانهـا و میادیـن و چهارراههـا، دو نفـر مسـلح به سـاح یـوزی و یک نفـر هـم حامـل فرسـتنده، ایـاب و ذهـاب مـردم را زیـر نظـر داشـتند. ه ـر کـس مشـکوک بنظـر میرسـید دسـتگیر شـده روان ـه بازداشـتگاه میشـد. حـال کـی از آن معرکـه نجـات پیـدا کنـد یـا روانـه دیـار عـدم شـود خـودش بـود و شانسـش. در آن صـورت وای بـر آنهایـی کـه در تیـررس آنهـا بودنـد. برگشــته مــا از ایــن دســته بــود. عــاوه بــر ناراحتــی ‌ خانــواده بخت و بلتکلیفــی کــه خودمــان داشــتیم، هیچکــس چــه از فامیــل یــا از آشـنایان جـرأت نمیکردنـد حتـی از جلـوی خانـه مـا عبـور کننـد یـا بـا مـا تمـاس تلفنـی بگیرنـد. ناراحتـی مـا یکـی و دو تـا نبـود. گرچـه تـازه المـکان ‌ اول خـط بودیـم. ولـی برایمـان غیرمنتظـره بـود. یکـی مجهول تمـام بـا شـوهرش و یکـی هـم ‌ بـودن فتانـه، آن زن رشـید و همـه چیـز بلتکلیف ـی فاطم ـه و دو طف ـل معصوم ـش. یک ـی ش ـوهر فاطم ـه ک ـه نمیدان ـم کجاسـت و چـه میکن ـد. یکـی سرنوشـت دخت ـر دیگـرم ب ـه شناســی ‌ نــام فرزانــه کــه از دانشــگاه ســوربن فرانســه در رشــته جامعه التحصیـل شـده و جـرات نمیکنـد بیایـد ایـران. هـر یـک از آنهـا ‌ فارغ خـود بـه تنهایـی مشـکلی اسـت مخصوصـاً بـرای یـک پیرمـرد و پیـرزن ناتـوان و درمانـده. امــا مــن هــر روز میرفتــم بــه طــرف دادگاه. هــم بــرای تقاضــای تخلیـه منـزل از طـرف سـپاه و هـم بـرای جویـا شـدن از وضـع فاطمـه. متأسـفانه در آن روزهـا سـرگرم بگیـر و ببنـد بودنـد که جـواب هیچکس را نمیدادنـد. ماشـینهای سـپاه پـر از بازداشـتی بـود. کامیـون میآمـد پـر ش ـده. اتومبیله ـای مصـادره را مانن ـد رم ـه ‌ از وس ـایل منزله ـای مصادره پـارک میکردنـد. 1 گوسـفند در محوطـه ارتـش سـوم آوری افـزوده میشـد. بنـا ‌ روزبـروز بـر تعـداد زندانیهـا بطـور سرسـام آبــاد و چــه در ‌ بــه گفتــه بعضــی از افــراد موثــق چــه در زنــدان عادل   اردوگاه ارتش، نزدیک مرکز شهر در شیراز. 1

20

ها ‌ یادداشت

زنـدان سـپاه بیـش از دوازده برابـر گنجایـش زندانهـا زندانـی داشـتند. آب ـاد ب ـرای ‌ آب ـاد میگف ـت زن ـدان عادل ‌ مخصوص ـاً رئی ـس زن ـدان عادل زندانـی ۱۲۰۰۰ زندانـی سـاخته شـده حـال متأسـفانه در آن حـدود ۲۵۰۰ دارد. ایـن گویـای وضـع اسـفبار جوانـان رشـید و فـداکاری بـود کـه گرفتـار و دربنـد بودنـد، آنهـم در یـکقسـمتکوچـک از ایـن کشـور پهنـاور ایـران یعنـی شـیراز. مـن پـس از بازداشـتشـدن فاطمـه مرتـب یـکروز در میـان بطـرف رفتــم و ایــن وضــع تــا آخریــن روز هــم ادامــه ‌ دادگاه یــا زنــدان می فایــده اختیــاری ‌ داشــت. بایــد عــرض کنــم آن رفــت و آمدهــای بی نبـود. حکایـت از یـک نـوع بلتکلیفـی و سـردرگمی میکـرد کـه خـود ام را احاطــه کــرده بــود. زیــرا فاطمــه ســتون و کارگشــای ‌ و خانــواده خانـواده بـود. فاطمـه دارای شـخصیتی بـود کـه حسـن سـلیقه داشـت، گشــای مشــکلت بــود. همیشــه ‌ حســن خلــق و خــوی داشــت، گره آسـایشو آرامـش دیگـران را بـه آسـایشو راحتـی خـود ترجیـح میـداد بطوریکـه گاه اتفـاق میافتـاد از گوشـه و کنـار میشـنیدم روزی نبـود کـه بواسـطه دفـاع از همسـلولیهای خـود تنبیـه یـا تعزیـر نشـود. وانگهـی در ذهـن خـود ایـن برداشـت را داشـتم کـه هـر چـه بـه محـل سـکونت فاطمـه نزدیکتـر باشـم سـکون قلـب بیشـتری دارم. در آن صـورتصبح اختی ـار از من ـزل بی ـرون می ـزدم و ن ـاگاه خـود را جل ـوی ‌ اراده و بی ‌ ب ـا دادگاه پیـدا میکـردم. پیـش خـود فکـر میکـردم، ایـن خـود یـک نـوع دیوانگیسـت. خدایـا خـودت رحـم کـن. ، پ ـس از اب ـاغ حکـم اول کـه پن ـج سـال ۶۰ بالاخـره اواخـر سـال ب ـود، بواس ـطه اعتراض ـی ک ـه فاطم ـه روی آن گذاش ـته ب ـود، آن را ب ـه ده سـال افزایـش دادنـد. دلیلشـان هـم ایـن بـود کـه بـه قانـون اسـام آبـاد انتقـال داده ‌ کـرده اسـت. پـس از آن فاطمـه بـه عادل ‌ احترامـی ‌ بی آبـاد زندانیهـا از آزادی بیشـتری برخـوردار بودنـد. ‌ شـد. البتـه در عادل شـکنجه نبـود اگـر هـم بـود خیلـی جزئـی از قبیـل تعزیـر کـه یـک امـر

21

اه‏تشا دای

شـد بـه عملـی کـه زندانـی انجـام داده ‌ معمـول بـود و آنهـم مربـوط می ناپذی ـر ب ـود. ‌ های روحـی ک ـه آنه ـم اجتناب ‌ ب ـود و ش ـکنجه های ـش ‌ آب ـاد ب ـود روزه ـای ملقات ـی، بچه ‌ کـه فاطم ـه عادل ‌ هنگام ـی هـم بـرای یـک سـاعت میرفتنـد پیـش مادرشـان. در همـان سـال بـود یــک روز از مــن و مــادرش و مادرشــوهرش دعــوت کردنــد بیاییــد شــده بــا ‌ ملقــات حضــوری آنهــم ســاعت ده شــب. در موقــع تعیین هایــش رفتیــم، راهنمایــی شــدیم بــه یــک اتــاق. طولــی نکشــید ‌ بچه فاطمــه را آوردنــد. بعــدا هــم یــک "بــرادری" کــه ملبــس بــه لبــاس اللــه" خطــاب میکردنــد آمــد. ‌ پاســداری بــود کــه وی را "آیت فرمودنـد، مـا ‌ ایشـان پـس از برشـمردن محسـنات جمهـوری اسـامی در ای ـن بره ـه زمان ـی احتی ـاج مب ـرم ب ـه خواه ـر فاطمـه و امث ـال ایشـان داریـم و در حضـور شـما بـه ایشـان توصیـه میکنـم دسـت از لجاجتـش بـردارد و بـا مـا همـکاری نمایـد، و اّ بـا ایـن نـام منافـق کـه حضـرت ای تاریـک و دشـوار در پیـش خواهنـد ‌ امـام روی آنهـا گذاشـته آینـده داشــت. حــال بــا شماســت کــه وی را نصیحــت کنیــد. حــالا اگــر محـضخاطـر خـود و حفـظ جـان فرزندانـش هـم شـده یـا بـه خاطـر پـدر و مـادر پیـرش، پیشـنهاد مـا را قبـول کنـد. بعـد هـم فرمودنـد، مـا حجـت خودمـان را تمـام کردیـم. حـالا خـود دانیـد. مادرشـوهرش نصیحـتکـرد کـه شـوهرت ‌ در آن میـان چنـد کلمـی سرپرسـت هسـتند. و همچنیـن ‌ هایـت بی ‌ معلـوم نیسـت کجاسـت. بچه ای نکـردم چـون ‌ نصیحـتکـرد ولـی مـن اظهـار عقیـده ‌ مـادرشکمـی ب ـه روحی ـه فاطم ـه آش ـنایی کام ـل داش ـتم. و ام ـا فاطم ـه چ ـه ج ـواب شـما بـه خیـر و صـاح مـن فکـر میکنیـد و عواقـب ‌ داد؟ میدانـم همـه کار خـودم را هـم خـوب درک میکنـم. میدانـم پـدر و مـادرم از غصـه کــس. شــوهرم چنانچــه ‌ هایــم دربــدر و بی ‌ مــرگ میشــوند و بچه ‌ دق هنـوز زنـده باشـد دیوانـه میشـود و خیلـی بدبختیهـای دیگـر کـه الآن فکـرش را هـم نمیتوانـم بکنـم. امـا هـر چـه فکـر میکنـم متأسـفانه قـادر

22

ها ‌ یادداشت

بـه انجـام دادن تقاضـای آنهـا نیسـتم. مـرگ بـرای مـن خیلـی شـیرینتر و دلپذیرت ـر اسـت از آن ن ـوع همـکاری کـه تشـکیلت از م ـن انتظـار اش بـرای خـودش محتـرم اسـت. رژیـم جـان ‌ دارد. هـر کـس عقیـده مـرا میتوانـد بگیـرد ولـی عقیـده مـرا نمیتوانـد بگیـرد. بعــد از آن گفــت و شــنود و تمــام شــدن وقــت بــدون نتیجــه خداحافظـی کـرده برگشـتیم منـزل، مأیـوس و ناامیـد. روی هـم رفتـه ای یکمرتب ـه ‌ داشـت آن وضـع ناخواسـته برایم ـان ع ـادی میشـد. هفت ـه هـا بـه دیـدن مادرشـان و انتظـار آینـده ‌ بـه ملقـات رفتـن و بـردن بچه نامعلــوم و مبهــم.

۴ گرفتـار همیـن چـه بکنـم چـه نکنمهـا بودیـم کـه پـرده دوم بـالا رفت ‌، بـه پایان رسـید ۶۰ و حادثـه دلخـراش دیگـری روی صحنـه آمـد. سـال صبـح خیلـی زود ۶۱ مـاه سـال ‌ شـروع شـد. درسـت دهـم فروردین ۶۱ ه ـا ه ـم خـواب بودن ـد. ول ـی م ـن ‌ ب ـود، ه ـوا خیل ـی تاری ـک ب ـود بچه کـه عـادت بـه سـحرخیزی دارم بیـدار بـودم و مشـغول نمـاز و دعـا کـه البـاب شـد. در حیـاط را بـاز کـردم فتانـه را دیـدم. متعجـب، فتانـه! ‌ دق فتانـه کجـا بـودی؟ کجـا هسـتی؟ چـه میکنـی؟ یـکدختـر دیگـر هـم هــای خواهــرش هــم سراســیمه ‌ همراهــش بــود. مــادر، خواهــر و بچه بیـرون پریدنـد. فتانـه داخـل شـد. - خوب تعریف کن کجا بودی؟ چرا حالا آمدی؟ - هیچ. خودم هم نمیدانم. - این دخترخانم کیست که با توست؟ هـای خودمـان اسـت، سـازمانمان در بندرعبـاس لـو ‌ - ایشـان از بچه ایــم مســئولان ســازمان را در ‌ رفتــه. حــالا بــا دو نفــر از بــرادران آمده جریـان بگذاریـم. بهـش گفتـم، ای زن محـض رضـای خـدا دسـت از ایـن حرکاتتـان ایــد. خودتــان را بیچــاره نکنیــد. مــا ‌ برداریــد. شــما شکســت خورده را هـم خـرد و خمیـر کردیـد. حـالا اقـاً بـرای حفـظ جـان خـودت هـم کـه شـده بـرو جایـی پنهـان شـو. شـاید فرجـی شـود نجـات پیـدا کنـی.

24

ها ‌ یادداشت

کار را بکنـم جـان علیمحمـد در خطـر اسـت ‌ جـواب داد، اگـر ایـن کــه منظــورش شــوهرش باشــد و میگویــد وقــت نــدارم بایــد بــروم. میگوی ـم، پ ـسصب ـر کـن صبحان ـه بخـور. میگویـد، برادرهـا سـر چهـارراه منتظرنـد. امـا طبـق معمـول خنـده از لبانـش محـو نمیشـد. در ضمـن گفـت، حاملـه هـم هسـتم. نمیتوانـم زیـاد فعالیـت داشـته باشـم. سـپس وی خداحافظـی کـرده و میـرود مـا هـم بـه سـوگ نشسـته بـه ایم. تـازه اول سـال اسـت. ‌ قـول معـروف بـدرود میکنیـم. گرفتـار شـده خـدا بـه دادمـان برسـد تـا چـه پیـش آیـد بعـد از ایـن. شـب تلفـن زنـگ میزنـد. گوشـی را ٨ چهاردهـم فروردیـن سـاعت برداشـتم. - منزل فلنی؟ - ما هستیم. - شما دختری دارید به اسم فتانه زارعی؟ - بله. - من از سپاه بندرعباسصحبت میکنم. - بفرمایید. - دختــر شــما دســتگیر شــده و شــوهرش هــم در درگیــری کشــته ش ـده اس ـت. ولـی مـن بـرای اینکـه مطمئـن باشـم جـواب دادم، فقـط فعـاً پـدرش نیسـت، شـما تلفـن خودتـان را بدهیـد، تـا پـدرش کـه آمـد بگویـم بـا شـما تمـاس بگی ـرد. بع ـد از چن ـد دقیق ـه خـودم تلف ـن کـردم. سـؤال ایــد؟ جــواب مثبــت دادنــد. ســؤال ‌ کــردم، شــما چنیــن تلفنــی کرده میکنـم، میتوانیـم بیاییـم ملقاتـی؟ و کجـا بیاییـم؟ جــواب میدهــد، هــر وقــت بخواهیــد میتوانیــد بیاییــد و اینجــا هــم بیاییــد مرکــز ســپاه بگوییــد بــرادر صالــح را میخواهیــم. س ـپس م ـن س ـر روی زان ـو گذاش ـته در خ ـود ف ـرو می ـروم. م ـادر و

25

اه‏تشا دای

خواهـر هـم معلـوم اسـت در آن دقایـق حسـاسچـه فکـر میکننـد و چه میکشـند. بعـد از بـه خـود زدنهـا و سـوز و گـداز کردنهـا، مـن بلنـد میشـوم آنهـا را آرام میکنـم. بـه آنهـا میگویـم، هنـوز وقـت بـرای گریـه کـردن خیلـی داریـد. تـازه اول کار اسـت. میگویـم، تمـام کسـانی کـه اند، ‌ برداشـته ‌ اند یـا قدمـی ‌ داشـته ‌ در پیشـبرد ایـن انقـاب لعنتـی سـهمی کـه میخواهـد باشـد. از قبیـل ‌ بایسـتی نابـود شـوند. حـال بـه هـر اسـمی منافــق، محــارب، مفســد، مرتــد، مســتکبر. کســانی هــم کــه از ایــن طلب بایسـتی برونـد جبهـه و شـهید ‌ نامهـا مبـرا باشـند بعنـوان شـهادت بـالا و سرشـناس هـم بایـد تـرور شـوند. ‌ شـوند. افـراد رده خلصــه آنشــب را صبــح کردیــم. صبــح روز بعــد اول وقــت دو بلیـط گرفتیـم بـرای بندرعبـاس. مـن و زن بـرادر فتانـه صبـح اول وقـت رسـیدیم آنجـا. طبـق دسـتور بـرادر صالـح سـراغ ایشـان را گرفتیـم. مـا را راهنمایـی کردنـد داخـل یـک اتـاق. طولـی نکشـید فتانـه و بـرادر صالــح آمدنــد. برخــاف دلهــره و ناراحتــی مــا فتانــه هیــچ اثــری از و قـوت ‌ اش نمایـان نبـود کـه خـود باعـث دلگرمـی ‌ ناراحتـی در چهـره قلـب بـرای مـا شـد زیـرا فتانـه ماننـد کوهـی اسـتوار مثـل آنکـه هیـچ اتفاقـی نیفتـاده شـروع بـه صحبـت کـرد. اول از هـر چیـز گفـت، چنـد روز پیـش کـه مـن صبـح آمـدم منـزل، مـرا در بیـن راه دسـتگیر کـرده بودن ـد. س ـپس ادام ـه داد وقتیکـه علیمحم ـد و آق ـای مهن ـدس "ن" در درگیـری شـهید شـدند، مـن و زهـرا "الـف" کـه هـر دو حاملـه بودیـم خواسـتیم فـرار کنیـم کـه متأسـفانه جلـوی پلیـس راه دسـتگیر شـدیم. آبـاد و سـپاه بـرای نمایـش ‌ بعـد مـرا آوردنـد شـیراز و بردنـد زنـدان عادل و صبـح زود آوردنـد منـزل پیـش شـما بـرای مـژده دادن بـه شـما کـه مــن حاضــر نشــدم شــما را در جریــان بگــذارم. بعــد هــم برگشــتیم بندرعبـاس. از آن روز تـا بـه حـال هـم کـه ده روز میگـذرد مـن و زهـرا، کـه هـر دو خانـواده در یـک منـزل سـکونت داشـتیم، مرتـب شـب و روز تحــت بازجویــی هســتیم. در ایــن مــدت بازداشــت هیــچ اذیــت

26

ها ‌ یادداشت

اند. بج ـز روز اول بازداش ـت ب ـا وج ـود آنک ـه ‌ و آزاری ب ـه م ـا نرس ـانده حاملـه هـم بودیـم، نفـری سـی ضربـه شـاق خوردیـم. و سـپس بـرادر صالـح جـواب داد، درسـت اسـت، ایـن شـاق زدن یـک نـوع تعزیـرات اسـت کـه روز اول خـواه و ناخـواه بایسـتی اجـرا ش ـود. تقصی ـر از م ـا نیسـت. س ـپس ادام ـه داد، در من ـزل دخت ـر ش ـما اســلحه هــم کشــف شــده، دو کُلــت و یــک ام-یــک و مقــداری فشـنگ. سـپس مـن بـدون آنکـه جوابـی بـه بـرادر صالـح بدهـم، رو فرزن ـدم، کاری ک ـه نبایس ـتی بش ـود، ش ـده و ‌، ک ـردم ب ـه فتان ـه گفت ـم حـال هـم همـان چیـزی کـه در طلبـش بـودی و آرزویـش را میکـردی ای، منته ـی ب ـه صورت ـی دیگـر. هم ـه قافل ـه پی ـش و م ـا ‌ به ـش رسـیده دنبـال هسـتیم و هـر کـس بـه طریقـی بـه قـول معـروف "رفتنـد و رویم، شـوهرت ‌ دیگـر آینـد و رونـد". تنهـا چیـزی کـه بـرای تـو و خانـواده مهـم اسـت جنیـن داخـل شـکمت اسـت، بواسـطه از دسـت دادن دو سـاله، و دیگـری ‌ فرزنـد دلبندشـان یکـی شـوهر خـودت بیسـت و شـش سـاله کـه در گچسـاران شـهیدش کردنـد. احتمـال ‌ آن طفلـک دوازده اینکـه قبـل از وضـع حمـل، شـما دو نفـر را اعـدام کننـد خیلـی کـم اسـت شـاید هـم محـال. سـپس بـرادر صالـح گفـت، درسـت اسـت. هایشــان را ‌ نــه تنهــا قبــل از وضــع حمــل اعدامــش نمیکنیــم، تــا بچه کامـل شـیر ندهنـد اعـدام نخواهنـد شـد. و مـن هـم جـواب دادم، پنـاه بـر خـدا تـا آنوقـت. سـتون بـه سـتون فرجـی اسـت. بعـد هـم بـا دادن مبلغـی پـول بـه فتانـه آنجـا را تـرکگفتیـم. آن بـود دیگـر ‌ ملق ـات اول ب ـا فتان ـه در بندرعب ـاس بع ـد از دس ـتگیری. دفع ـه هـم کـه اواخـر خـرداد بـود، مـن و مـادرش رفتیـم بـرای دیدنـش. کـه مـن در اثـر شـدت گرمـا و ناتوانـی جلـوی درب سـپاه غـشکـردم کـه بردنـدم زیـر کولـر و بـا پاشـیدن آب بـه سـر و صورتـم بـه هـوش آمـدم. فتانـه را هـم آوردنـد. بـه اتفـاق همـان بـرادر صالـح کـه طبـق معمـول

27

اه‏تشا دای

بـا مقـداری صحبـت و احوالپرسـی و بـا دادن مبلغـی پـول، آندفعـه هـم تمـام شـد. ولـی فتانـه در ضمـن صحبتهایـش میگفـت، چـون جـرم مـا مسـلم اسـت مـا را شـکنجه نمیدهنـد. زیـرا مـا هـر دو اعدامـی هسـتیم. حـالا کـی اعـدام کننـد بـا خداسـت. ای مطمئ ـن بودی ـم کـه حـالا آنه ـا بدلی ـل حامل ـه ‌ م ـا ه ـم ت ـا ان ـدازه بــودن اعــدام نمیشــوند. بعــد از آنهــم ســه مرتبــه دیگــر مــادر فتانــه، مادرشــوهرش و خواهــر و بــرادرش رفتنــد بــرای دیــدار. مــن بعلــت گرمـای زیـاد قـادر بـه رفتـن بـه بندرعبـاس نبـودم. حـدود مردادمـاه بود انـد گچسـاران. ‌ کـه از گچسـاران اطـاع دادنـد فتانـه زارعـی را آورده شـما میتوانیـد بیاییـد اینجـا بـرای ملقاتـی. خانـواده شـوهرش هـم آنجـا زندگـی میکردنـد. یکــی دو روز بعــد مــن و مــادرش و دو فرزنــد خواهــرش رفتیــم گچســاران و بــه اتفــاق خانــواده شــوهرش رفتیــم جلــوی زنــدان. متأسـفانه در ابتـدا از دادن ملقـات امتنـاع میکردنـد، در صورتـی کـه تمـام پاسـداران آنجـا همچنیـن تمـام خانـواده را خـوب میشـناختند کـه گـی بـه ‌ از چـه قمـاش و افـرادی هسـتند. بالاخـره پـس از مدتـی دوند مـا اجـازه ملقـات داده شـد. الهـی ایـن نـوع برخوردهـا نصیـب هیـچ پـدر و مـادری نشـود. بلـه، آن زن بیچـاره را بـا شـکم پـر در یـک انبـار درجـه محبـوس کـرده بودنـد. وقتـی از آن انبـار ۵۲ فلـزی در گرمـای بیـرون آمـد مثـل کسـی کـه بـا لبـاس در حـوض آب افتـاده باشـد از عـرق خیـس شـده بـود. مـا همـه زبانمـان بنـد آمـد. اند؟ ‌ میپرسم، برای چه تو را اینجا آورده جـواب میدهـد، نمیدانـم. هـر چـه زودتـر یـک فلسـک یـا یـک کلمـن آب بـرای مـن تهیـه کنیـد کـه از تشـنگی دارم هـاک میشـوم. آب لولـه هـم جـوش اسـت نمیشـود خـورد. فلســک. مــن ســؤال میکنــم، ‌ مادرشــوهرش میــرود بــرای تهیــه انــد؟ فرمانــده ‌ ای اینجــا؟ بهــت نگفته ‌ نمیدانــی بــرای چــه آمــده

28

ها ‌ یادداشت

پاســداران جــواب میدهــد، از مــن بپــرس. میگوی ـم، ش ـما بفرمایی ـد. میگوی ـد، اولاً ب ـرای گردان ـدن در داخـل شـهر بـرای عبـرت ضـدّ انقـاب و دوم همینجـا بـه دارش بزنیـم. مـن هـم میگویـم، خـدا وسـعتان بدهـد هـر چـه بیشـتر از ایـن کارهـا بکنید. بعـد از آنهـم کلمـن آبـی را بـا کسـب اجـازه از دادسـتان تحویلـش دادم و کسـی ه ـم کـه جـواب صحی ـح ب ـه م ـا بده ـد کـه ب ـرای چـه انــدش گچســاران، نبــود. فــردای آن روز هــم برگشــتیم ‌ منظــور آورده شـیراز. بعـداً معلـوم شـد منظـور از انتقـال بـه گچسـاران بـرای نمایـش بـوده. بـه ایـن طریـق دو روز بـا ماشـین روبـاز و بـا بلندگـو دور شـهر میگرداننــد و فریــاد میزننــد، ایــن همــان فتانــه زارعــی اســت کــه از دسـت سـپاه فـرار کـرده بـود. و یـک دسـته هـم راه میاندازنـد بـا سـر دادن شـعار "فتانـه زارعـی اعـدام بایـد گـردد". و پـس از آنکـه متوجـه نفـرت مـردم نسـبت بـه خودشـان میشـوند، دو مرتبـه زن مظلـوم را پـس میفرسـتند بندرعب ـاس. بعـد از چنـد روز دو مرتبـه از بندرعبـاس اطـاع داده شـد دختـر شـما اینجاســت. یــک روز هــم مــادر، بــرادر و مادرشــوهرش رفتنــد بنــدر ملقاتـی. در ضمـن مادرشـوهرش میگویـد، چـرا توبـه نمیکنـی؟ شـاید فرجـی شـود آزاد شـوی. جـواب میدهـد، اولاً زندگـی بـرای مـن بعـد از علیمحمـد مفهومـی نــدارد و در ثانــی هــر کــس بخواهــد توبــه کنــد بایــد چنــد نفــر از ‌ مجاهدیــن را بــه دســت خــود اعــدام کنــد. در صورتــی کــه مــن ق ـادر ب ـه کشـتن ی ـک گنجشـک ه ـم نیسـتم ت ـا چـه رسـد ب ـه ی ـک آنه ـم از طرف ـداران مجاهدی ـن ک ـه هدف ـی نداش ـتند ج ـز ‌، آدم بیگن ـاه نجـات کشورشـان از دسـت بیگانـگان. شـما نمیدانیـد ایـن رژیـم چـه کینـه و عداوتـی بـا مجاهدیـن دارد، بعـد هـم همانهایـی هـم کـه بـه ان ـد، اعدامشـان میکنن ـد. تاکن ـون ه ـم م ـرا ‌ ق ـول خودشـان توب ـه کرده ان ـد ب ـرای اع ـدام نمایش ـی. ام ـا م ـن دو ‌ ب ـا ش ـکم پ ـر س ـه مرتب ـه برده

29

اه‏تشا دای

اش را اسـتقامت کـردم ولـی دفعـه سـوم غـش کـرده و از هـوش ‌ مرتبـه رفت ـم. ول ـی متأسـفانه هن ـوز زن ـده هسـتم. سـپس ادامـه داد، مـن از اعـدام شـدن خـودم هیـچ نگرانـی نـدارم. ایســت کــه در شــکم دارم کــه ‌ فقــط نگرانــی مــن بــرای ایــن بچه سرنوشـت ایـن معصـوم بـه کجـا منتهـی میشـود. بعـد اصـرار میکنـد، مـن راضـی نیسـتم شـما در ایـن هـوای گـرم بیاییـد بـرای دیدنـی. هـر وقـت احتیـاج باشـد خـودم تلفـن میکنـم. آن ملقات ـی هـم ب ـه ای ـن نحـو برگـزار شـد. ول ـی ای ـن دفع ـه وضـع خیلـی مبهـم و تاریـک بـود بطوریکـه بـوی ناامیـدی به مشـام میرسـید. جــوّ زندانهــا فــرق کــرده بــود. اعدامهــای روزمــره تبدیــل بــه قتــل شـده بـود. پیـر و جـوان، بچـه، زن حاملـه برایشـان فـرق ‌ عـام عمومـی نمیکـرد، مهـم آن بـود کـه زندانهـا خالـی شـوند چـون دیگـر جایـی واردیــن نبــود. بــه هــر زندانــی بیــش از ســه وجــب جــا ‌ بــرای تازه نمیرسـید. هـوا بـرای تنفـس وجـود نداشـت. بـوی مشـمئزکننده بندهـا مأموری ـن زندانه ـا را ب ـه س ـتوه آورده ب ـود. بطوریک ـه مأموری ـن زن ـدان تعری ـف میکردن ـد از ب ـوی تعف ـن نمیش ـود ب ـه محی ـط اط ـراف زن ـدان رف ـت. م ـا ه ـر روز ک ـه میگذش ـت در فک ـر آن بودی ـم ک ـه ف ـردا چ ـه پیـش میآیـد تـا بالاخـره پیـش آمـد آنچـه کـه طاقـت گفتنـش را هـم نـدارم تـا چـه برسـد بتوانـم یادداشـت کنـم. بــود. دختــر معصومــم تلفــن کــرد ۶۱ درســت پانزدهــم مهرمــاه س ـر بیایی ـد بن ـدر؟ گفت ـم، مگـر خب ـری ‌ گف ـت، خی ـال نداری ـد ی ـک هسـت؟ میگویـد، نـه، فقـط دلـم برایتـان تنـگشـده. پرسـیدم، چـرا ش ـب تلف ـن میکن ـی؟ ج ـواب داد، یک ـی از ب ـرادران ۱۰ ح ـالا س ـاعت انـد از شـما یـک احـوال بگیـرم. التمـاسکردم، اگـر خبری ‌ اجـازه داده چــرا شــما بدبیــن هســتید؟ بهــش میگویــم، ‌، هســت بگــو. میگویــد ف ـردا م ـن و م ـادرت میآیی ـم. ‌ بس ـیار خ ـوب ف ـردا ی ـا پس روز بعــد خواســتم بــروم بلیــط بگیــرم کــه صبــح اول وقــت

30

ها ‌ یادداشت

ام تنـگ ‌ مادرشـوهرش از اهـواز آمـد و گفـت، دلـم بـرای عروسـم و نـوه شـده، میخواهـم بـروم بندرعبـاس سـری بـه آنهـا بزنـم. کـه مـا جریـان تلفـن کـردن شـب قبـل را برایـش بازگـو کردیـم و مـن پیشـنهاد کـردم، چـون خسـته هسـتی بمـان، فـردا بلیـط میگیریـم کـه فـردا شـبحرکت کنیـم انشـاءالله. همانط ـور ه ـم ش ـد. ام ـا ی ـک س ـاعت قب ـل از حرک ـت ناگه ـان و ناخـودآ گاه بدنـم بـه لـرزش افتـاد. دندانهایـم بـه هـم میخـورد. در اثـر دلهـره و دلشـوره از خـود بیخـود شـده بـودم. بطوریکـه اطرافیـان متوجه وضـع مـن شـده بودنـد. امـا پیـش خـود فکـر میکـردم ممکـن اسـت امشـب بـرای مـا تصادفـی پیـش بیایـد. حتـی تصمیـم داشـتیم آنشـب از نظـر کنیـم ولـی دیـر شـده بـود. پیـشخـودم فکـر کـردم ‌ رفتـن صـرف پنـاه بـر خـدا. هـر چـه خیـر اسـت پیـش میآیـد. بـا همـان حـال نامسـاعد حرکـت کردیـم. بطـوری دندانهایـم بـه هـم میخـورد کـه فکـم را محکـم گرفتـه بـودم. دنیـا در نظـرم تیـره و تـار شـده بـود. لـرزش عجیبـی سـر تـا پـای وجـود مـرا فـرا گرفتـه بـود و آن ان ـدازه ناراحـت شـده ‌ دو نف ـر همسـفرم ه ـم از وضـع متشـنج م ـن بی ای نداشـتیم. ‌ بودنـد ولـی هیـچ چـاره خلصـه صب ـح ش ـده رس ـیدیم بن ـدر. هی ـچ چی ـز ه ـم از گلویم ـان ای بخوریــم. طبــق معمــول میــروم ‌ پاییــن نمیــرود کــه اقــاً صبحانــه جلـوی سـپاه. برخـاف انتظـار میگوینـد، برویـد دادگاه، ممکـن اسـت آنجـا باشـد، چـون از اینجـا بردنـدش. میـروم جلـوی دادگاه میگوینـد، اینجـا هـم نیسـت. برویـد زنـدان شـهرک شـاید آنجـا باشـد. پی ـش خ ـودم فک ـر میکن ـم، خدای ـا ی ـک پیرم ـرد و دو پی ـرزن مگ ـر چقـدر میتواننـد تحمـل داشـته باشـند و چقـدر میتوانیـم کرایـه تاکسـی بدهیـم؟ اولاً زنـدان شـهرک تـا شـهر حـدود بیسـتکیلومتـر راه اسـت. شـب تاریـکو بیم مـوج و گردابـی چنین حائل کجــا داننــد حــال مــا ســبکبالان منزلهــا

31

اه‏تشا دای

ثانیـاً هـر کجـا خواسـته باشـی بـروی بایـد ماشـین دربسـت کرایـه کنی، آنه ـم در آن ه ـوای گ ـرم بندرعب ـاس. ب ـاز پی ـش خ ـود فک ـر میکن ـم، ان ـد کـه دچـار ای ـن ‌ باراله ـی! مگـر آنه ـا چـه گن ـاه نابخشـودنی کرده هــای خــودم را خــوب میشناســم ‌ اند؟ مــن کــه بچه ‌ سرنوشــت شــده و میدانــم کــه آنهــا جــز خیراندیشــی و نوعدوســتی هــدف دیگــری طلبـی نبودنـد. هـدف مجاهدیـن ‌ نداشـتند. آنهـا اهـل سیاسـت و جاه بوجـود آوردن یـک تعاونـی فرهنگـی بـود. ولـی فلسـفه رژیم غیـر از آن شـو را دنبـال ‌ بکـش یـا کشته ‌، بـود. فلسـفه رژیـم خشـونت، سـنگدلی هـا در چاهـی افتـاده بودنـد کـه بیـرون آمـدن از ‌ میکـرد. خلصـه بچه آن غیرممکـن بـود. بـه هـر حـال سـاعت یـازده رسـیدیم زنـدان شـهرک. زنـدان شـهرک، . یـک قلعـه بـزرگ وسـط بیابـان برهـوت. هیـچ ‌ زندانـی اسـت قدیمـی آبادان ـی اطراف ـش وج ـود ن ـدارد و حت ـی اط ـراف بی ـرون زن ـدان ی ـک سـایه سـر هـم وجـود نـدارد. جلـوی درب زنـدان خیلـی شـلوغ بـود. همـه صـف کشـیده بودنـد. در ضمـن یـک لیسـت صـد و ده نفـری ه ـم از زندانیهای ـی کـه ت ـازه از آنجـا منتق ـل شـده بودن ـد ب ـه جاه ـای دیگـر جلـوی در زده بودنـد. مـن رفتـم داخـل صـف تـا نوبتـم شـود. ‌ بع ـد از آنکـه نوبت ـم شـد متصـدی اطلع ـات بع ـد از مطالع ـه اسـامی زندانیه ـا گف ـت، اسـمش اینجاسـت. ب ـرو بنشـین ت ـا صدای ـت کنی ـم. مـن زیـر سـایه یـک ماشـین پنـاه گرفتـم. حتـی آنجـا آب خـوردن هـم یافـت نمیشـد. طولـی نکشـید کـه مـرا دلـم آرام گرفـت ولی ‌ ای خوشـحال شـدم. کمـی ‌ صـدا زدنـد. تـا انـدازه انـدش آنجـا. بلـه آنجـا هـم بـرده بودنـدش. اما ‌ فکـر کـردم حتمـاً آورده چـه بردنـی! خواسـتیم مـن و دو زن داخـل بشـویم. گفتنـد، نـه، فقـط ایسـت؟ ‌ پـدرش. پیـش خـود میگویـم خدایـا ایـن دیگـر چـه صیغه بالاخــره بعــد از بازرســی بدنــی داخــل میشــوم بــه یــک اتــاق. راهنمایی ـم میکنن ـد داخ ـل ات ـاق و درس ـت در وس ـط آن س ـاک فتان ـه

32

ها ‌ یادداشت

گذاشـته شـده. یکمرتبـه یکـه میخـورم. جلـوی چشـمم تاریک میشـود و بعـد متوجـه میشـوم "خواهـری" هـم کـه روی خـود را تنـگگرفتـه ای روی صندلـی نشسـته اسـت. وحشـتزده بـه طـرف آن زن ‌ در گوشـه خی ـره میش ـوم. یکمرتب ـه متوجـه س ـاعت و حلق ـه جگرگوش ـه عزی ـزم، گَل انگشـت آن خواهـر از چـادرش بیـرون اسـت. ولـی مـن خشـک و ام. زبانـم در ‌ جـان وسـط اتـاق ایسـتاده ‌ مبهـوت ماننـد یـک مجسـمه بی دهانـم خشـک شـده. در ایـن بیـن بـرادری، یـا عینـاً جـادی، داخـل میشـود و یـک تکـه کاغـذ کـه چنـد کلمـه روی آن نوشـته شـده اسـت بـه طـرف مـن دراز کـرده و میگویـد، امضـا کـن. با تعجب جواب میدهم، موضوع چیست؟ مگر چه شده؟ جـواب میدهـد، مـا از کـم و کیـف قضیـه خبـر نداریـم. ایـن نامـه فقـط رسـیده و ایـن سـاکو سـاعت و حلقـه اسـت. اگـر امضـا کردی دهیـم و اّ تشـریف ببریـد دادگاه جریـان را از آنهـا ‌ آنهـا را تحویـل می سـؤال کنیـد. سـپس آن را امضـا کـرده و آنهـا را تحویـل گرفتـم. بـه مجـرد آنکـه از اتـاق بیـرون آمـدم مـادر و مادرشـوهر کـه بیـرون از زنـدان بودنـد از آن دور تـا مـرا دیدنـد شـروع کردنـد بـه سـر و روی خـود زدن. امـا از نظـر خـودم نمیخواسـتم قبـول کنـم کـه اتفاقـی افتـاده اسـت. دردناکتر از همــه آن بــود موقعــی کــه از درب زنــدان بیــرون آمــدم آن انبــوه جمعیـت کـه جلـوی زنـدان اجتمـاع کـرده بودنـد مثـل برفـی کـه زیـر ای ‌ تاب ـش آفت ـاب آب ش ـود هم ـه پراکن ـده ش ـده ه ـر ی ـک ب ـه گوش ـه خزیدنـد. البتـه حـق هـم داشـتند چـون کسـی جـرأت همـدردی کردن هایشــان در ‌ را نداشــت. میدانســتند اگــر ابــراز احساســات کننــد بچه زنـدان در خطـر خواهنـد بـود. در همـان حـال ماشـینی پیـدا کردیـم و ع ـازم دادگاه شـدیم. دادگاه بندرعبـاس هـم وسـط میـدان شـهر واقـع شـده اسـت و مـردم هـم از مشـاهده آن صحنـه دلخـراش از آنجـا دور میشـدند. در حالـی

33

اه‏تشا دای

کـه مادرشـوهر دختـرم بـا صـدای بلنـد فریـاد میـزد، ای نامسـلمانها، ای مرا ‌ اید. پسـر دوازده سـاله ‌ ظالمهایـی کـه اسـم خـود را مسـلمان گذاشـته شـهید کردیـد. پسـر بیسـت و شـش سـاله مـرا شـهید کردیـد. عروسـم را شـهید کردیـد. نـوه هشـت ماهـه مـرا چـه کردیـد؟ و بسـیاری از ایـن جمـات دیگـر. مـن هـم رفتـم دادگاه بـرای کسـب خبـری. پـس از کسـب اجـازه داخـل دادگاه شـدم. در راه دنبـال دفتـر اجرائیـات میگشـتم دیدم جناب هیـکل و ‌ الاسـام حـاج آقـا ایمانـی در بیـن چهـار پاسـدار قوی ‌ حجت دیوسـیرت و مسـلح ایسـتاده ایـن جمـات را بیـان میکنـد، عیـن بیانـات وی: "تـا در ایـن مملکـت یـک نفـر پیـدا شـود بگویـد مـن مهندسـم یـا دکتـرم یـا لیسـانس دارم ایـن انقـاب تثبیـت نمیشـود. بایـد ایـن جامعـه آنهـا افـرادی ‌ انقلبـی از لـوث وجـود آنهـا پاکسـازی شـود چـون همـه انـد و اصـاح نمیشـوند. البتـه نظـر امـام هـم همیـن اسـت." ‌ غربـزده آن محافظیـن حـاج آقـا هـم بـه نوبـه خـود اظهـار عقیـده میکردنـد کـه متأسـفانه صحبـت آنهـا را نمیشـنیدم. رم ـق، قلب ـی شکسـته، ‌ م ـن هـم ب ـا ی ـک روحـی افسـرده، بدن ـی بی کمـری خمیـده، زانوهایـی لـرزان و لبـی خشـکیده وارد دفتـر اجرائیات ش ـدم و خ ـود را معرف ـی ک ـردم. س ـپس متص ـدی دفت ـر ی ـک پاک ـت نامـه بدسـت مـن داد و گفـت، بـرو سـردخانه جنـازه را تحویـل بگیـر و هـر کجـا بخواهیـد میتوانیـد انتقـال دهیـد. امـا مـن در آن لحظـه چنـان ضعیـف و ناتـوان شـده بـودم و زبانـم قفـل شـده بـود کـه یـک کلم نتوانسـتم حـرف بزنـم اقـاً بگویـم، آن زن بیچـاره کـه حاملـه بـود! پس از بیـرون آمـدن از دادگاه دیـدم آن دو پیـرزن بـا صورتهـای خونآلـود بـه ای کزک ـرده اش ـک میریزن ـد. س ـپس م ـادر ‌ حال ـت ضع ـف در گوش ـه علیمحمـد رفـت بـه قـول خـود، زیـارت پسـرش. ‌ مـن و همسـرم رفتیـم پزشـک قانونـی. آنجـا هـم گفتنـد، متصـدی سـردخانه رفت ـه اسـت نه ـار، بروی ـد بنشـینید ت ـا بیای ـد. سـاعت چه ـار

34

ها ‌ یادداشت

ایــم ازت خواهــش ‌ بعدازظهــر بــود وی آمــد. بهــش گفتــم، مــا آمده کنی ـم امانت ـی م ـا اینجـا باشـد ت ـا تلف ـن کنی ـم یکـی دو نف ـر از شـیراز بیاینـد کمکمـان جنـازه را ببرنـد. چـون مـا دو نفـر یـک پیرمـرد و یـک پیـرزن نـه توانایـی آن را داریـم کـه جنـازه را جابجـا کنیـم و نـه امـکان آنـرا. ام ‌ جـواب داد، مـن قبـل از ایـن کـه بیایـم اینجـا بـا سـپاه تمـاسگرفته کـه بیاینـد جنـازه را ببرنـد و همیـن یـکجنـازه هـم اینجاسـت، چـون موتـور سـردخانه از کار افتـاده اسـت. و بعـد مـرا بـرد موتورخانه را نشـان داد. در آن وضـع چنـان عرصـه برایـم تنـگشـده بـود کـه نمیدانسـتم چـه بکنـم چـون از روز قبـل کـه در شـیراز نهـار خـورده بـودم تـا آن سـاعت لـب بـه هیـچ چیـز نـزده بـودم چشـمهایم همـه چیـز و همـه جـا ای ‌ وار در گوشـه ‌ را تاریـکمیدیـد. بدنـم میلرزیـد. همسـرم هم مجنـون ای نداشـتیم ‌ تفـاوت نشسـته و اشـک میریـزد و در آن صـورت چـاره ‌ بی جـز آنکـه همـان بندرعبـاس دفنـشکنیـم. متصـدی سـردخانه میگف ـت، اگـر ت ـا ی ـک سـاعت دیگـر از آنجـا انتقالــش ندهیــم از طــرف ســپاه بــرای انتقــال وی میآینــد. آنوقــت ممکـن اسـت وی را جایـی دفـن کننـد و بـه شـما نگوینـد و ای بسـا ممکــن اســت وی را بــه دریــا بیندازنــد چــون از ایــن اتفاقــات زیــاد افتــاده اســت. همــان مــرد از ترحــم کمــک کــرد یــک آمبولانــس طلبیـد. مـن و راننـده آمبولانـسجسـد خونآلـود را از کشـوی سـردخانه بیـرون آوردیـم کـه از مشـاهده آن مـات و مبهـوت شـدم. خدایـا ایـن همـان فتانـه اسـت یـا یـک فرشـته بـه جـای وی آرمیـده اسـت کـه بـا ق ـد و قامت ـی کش ـیده، س ـیمای نوران ـی، لبه ـای متبس ـم ک ـه حکای ـت زبان ـی میگف ـت، ب ـرای ‌ از اظه ـار رضای ـت خاط ـر میکـرد. ب ـا زب ـان بی مـن ناراحـت نباشـید، مـن آزاد شـدم. همـان آزادی کـه در انتظـارش شــماری میکــردم. ‌ دقیقه از مشـاهده آن صـورت نوران ـی ن ـه تنه ـا م ـن ک ـه پ ـدرش ب ـودم ب ـه

Made with FlippingBook HTML5