Memoirs – Showra Makaremi

94

ها ‌ یادداشت

هـا ‌ خطرنـاک بـوده خـدا میدانـد. افـرادی بودنـد توصیـه میکردنـد بچه را ببری ـد ق ـم ی ـا ته ـران پی ـش مقام ـات بالات ـر شـاید نتیجـه بگی ـرد. از آن طــرف افــرادی بودنــد کــه میرفتنــد تهــران یــا قــم بــرای نجــات هایشـان ‌ فرزندانشـان، هن ـوز مراجع ـه نکـرده بودن ـد کـه در شـیراز بچه را اع ـدام میکردن ـد. از ای ـن لحـاظ م ـا ه ـم از رفت ـن ب ـه ق ـم ی ـا ته ـران وحشـت داشـتیم. بـه هـر مقـام خـرد و درشـت هـم متوسـل میشـدیم، التم ـاس میکردی ـم، ام ـا پ ـس از مق ـداری دوندگ ـی پی ـش ای ـن و آن و التم ـاس و خواه ـش، ناامی ـد مراجع ـه میکردی ـم. بـا وجـود آنکـه میدانسـتیم نفـس گـرم مـا در آهـن سـرد آنهـا اثـری نـدارد ولـی متأسـفانه قـادر بـه قانـع کـردن خـود نبودیـم چـون وقتـی هــا را در آن حــال مشــاهده میکردیــم کــه آرزوی دیــدن پــدر و ‌ بچه وار ‌ مــادر خــود را دارنــد همــه چیــز خــود را فرامــوش کــرده دیوانــه هــا را میگرفتیــم و بــه طــرف دادگاه راه ‌ و بــدون هــدف دســت بچه هـای فاطمـه نـزد مـا بودنـد ‌ میافتادیـم. خـدا میدانـد تـا زمانـی کـه بچه هــا، چــه در گرمــای تابســتان چــه در ‌ هــا و ماه ‌ چقــدر روزهــا و هفته هــا ســاعت پنــج بــرای آنکــه زودتــر نوبــت ‌ ســرمای زمســتان، صبح دیدنمــان بیایــد مــن کــه پدربزرگشــان باشــم بــا مادربزرگشــان کــه از غصـه فلـج هـم شـده بـود میرفتیـم جلـوی دادگاه یـا جلـوی زنـدان تـا ای یکـی دو سـاعت ‌ شـاید موفـق بـه گرفتـن اجـازه شـویم تـا اقـاً هفتـه ه ـا برون ـد ن ـزد مادرش ـان. ول ـی افس ـوس و صـد افس ـوس ک ـه ن ـه ‌ بچه پـدری در کار بـود و نـه مـادری، نـه آشـنایی در کار و نـه فامیلـی و نـه ای. همـه را طوفـان انقـاب بـه هـم پیچانـده بـود و بـا خـود ‌ همبـازی بـرده بـود بجـز یـک پیرمـرد هفتـاد سـاله و یـک پیـرزن شـصت و پنـج سـاله پاکباخت ـه سـرگردان. خدایـا ایـن چـه طوفانیسـت کـه همـه مـا را در هـم پیچانـد کـه بـه هیـچ چیـز و کسـی رحـم نکـرد. پیـر و جـوان و طفـل معصـوم و بیگناه و مـادر بچـه شـیرده همـه را در هـم پیچانـد و بـا خـود بـرد و اسـم آن

Made with FlippingBook HTML5