Memoirs – Showra Makaremi

104

ها ‌ یادداشت

روی ‌ کوهن ـوردی گرفت ـه ب ـوده. ی ـک زن و م ـرد (م ـادر و پ ـدرم) روب ـه شــود و ‌ اند. فقــط از شــانه بــه بــالای آنهــا دیــده می ‌ عــکاس ایســتاده انــد. مــرد ‌ هایــی کــه بــر متــن یــک آســمان ســفید قــرار گرفته ‌ چهره و دهان ـش کمـی ‌ بسـته ‌ موه ـای فرف ـری و ری ـش دارد، چشـمانش نیمه هـای ‌ های زن انداختـه کـه بـا لب ‌ هایش را دور شـانه ‌ بـاز اسـت. دسـت ‌ بســته بــه لبخنــدی رضایتبخــش بــه عــکاس چشــم دوختــه اســت. اش بـا خطوطـی بـاز میـان ‌ انـد. چهـره ‌ تـرک خورده ‌ هـای زن کمـی ‌ لب رس ـد: ان ـگار ب ـاردار اس ـت. ‌ روس ـری آب ـی روش ـن، آرام ب ـه نظ ـر می بـار دیگـری کـه پـدرم بـه کـوه رفـت، بـرای تـرک ایـران بـود از راه هــای پــر بــرف کردســتان، و دیگــر بــه ایــران بازنگشــت. مــادرم ‌ کوه ، نزدیـک بـازار وکیـل دسـتگیر شـد، جایـی کـه ۱۳۶۰ در خـرداد مـاه هــای قالــی و پارچــه و ‌ پســرعموهای پــدرم نســل انــدر نســل مغازه گلی ـم داش ـتند. از آن روز پ ـدرم ه ـم ناگزی ـر ناپدی ـد ش ـد. هیچک ـس دانسـت او کجاسـت، نـه پـدر و مـادرش کـه از بـرادرم نگهـداری ‌ نمی ی مـادرم کـه سرپرسـتی مـرا بـه عهـده گرفتنـد. ‌ کردنـد و نـه خانـواده فشـرده گیـر کـرده بـود کـه ‌ هم ‌ مـادرم جلـوی بـازار میـان جمعیتـی به ی پاســداران جلوگیــری کننــد. ســرانجام ‌ کردنــد از حملــه ‌ ســعی می پاس ـداران جمعی ـت را پراکن ـده کردن ـد و م ـادرم دس ـتگیر ش ـد. فق ـط اش را بـه عابـری بدهـد تـا از روی مدارکـش بـه ‌ توانسـت کیـف دسـتی خانـواده خبـر بدهـد. شـب را در بازداشـتگاه بـه سـر بـرده بـود، ولـی صبــح زود اجــازه داده بودنــد بازداشــتگاه را تــرک کنــد چــون هیــچ اطلعـی از هویتـش نداشـتند. درسـت هنـگام خـروج از آنجـا، پاسـدار زنـی کـه شـاگردش بـود او را دیـد و فریـاد زد: “بـه بـه! چـه کسـی رو بینی ـم! نکن ـه قصـد دارن کاندی ـدای مجاهدی ـن رو ب ـه ای ـن راحت ـی ‌ می آزاد کنـن؟” او را بـه زنـدان بازگرداندنـد و دیگـر هیچـگاه بیـرون نیامـد. پ ـدرم چن ـد روزی در دفت ـر هم ـکاران مهندس ـش در ش ـیراز مخف ـی توانسـت از زیرزمیـن بیـرون بیایـد، ‌ مانـد. بعـد، راهـی تهـران شـد. نمی

Made with FlippingBook HTML5