Memoirs – Showra Makaremi

115

رذگ

ی زن ـدان ک ـه ب ـرای رفت ـن ‌ هن ـگام ب ـارداری، چ ـادر رن ـگ و رو رفت ـه راه زنــدان، ‌ هــای راه ‌ انداخــت، پیژامه ‌ بــه بازجویــی روی ســرش می فتانـه، یـکجفـت کفـش نـو کـه پـدرم از ‌ هـای گلـدار خالـه ‌ پیراهن فرانسـه بـرای مـن فرسـتاده بـود ولـی بعـد از رفتنـم از ایـران بـا پسـت دسـتمال کاغـذی زردشـده کـه از ‌ بـه شـیراز رسـیده بـود و چنـد بسـته شـد ‌ دوران پیـش از دسـتگیری مـادرم باقـی مانـده بـود. سـی سـالی می کـه کسـی نـه دل اسـتفاده از آنهـا را داشـت و نـه دل دور ریختـن آنهـا را. عجیــب اینکــه حتــی بیدهــا هــم جــرأت ورود بــه ایــن معبــد را هایــی ‌ هــای خیاطــی و کتاب ‌ هــای لبــاس، جعبه ‌ نداشــتند کــه چمدان ی ورود ب ـه ای ـن دنی ـای ‌ ب ـرای ک ـودکان در آن انب ـار ش ـده ب ـود. نش ـانه های آخ ـر زندگی ـش ب ـود ب ـر ‌ ناپدیدش ـدگان، کله پدربزرگ ـم در س ـال سـر میخـی بـه دیـوار بـا شـعری از حافـظ در زیـر آن. تنهـا سـه قـاب ی حضـور روی دیـوار هـال را داشـتند، ‌ عکـس از ناپدیدشـدگان اجـازه شـدند. ‌ رو می ‌ طـوری کـه بازدیدکننـدگان بـا ورود بـه خانـه بـا آن روبـه ی مـادرم بـا چـادر کـه پیـش از ایـن توضیـح ‌ آخریـن عکـس نشسـته دادم، عکــس دوران ســالخوردگی پدربزرگــم کــه بــه عــکاس نــگاه کنـد، لبخنـدی هـم بـر لـب نـدارد و یـک نقاشـی بـا ماژیـککـه ‌ نمی ی ســرخ خورشــید ‌ کنــد، بازتــاب اشــعه ‌ غــروب آفتــاب را ترســیم می روی دریای ـی آرام ک ـه س ـر ی ـکجزی ـره از می ـان آن بی ـرون آم ـده ب ـا ام و رویـش ‌ کشـیده ۱۳۶۸ یـک تـک درخـت نارگیـل. آن را در سـال ام “بهش ـت”. ‌ نوش ـته اعدام شـد، ۱۳۶۱ فتانـه که در سـال ‌ روی دیـوار هـال عکسـی از خالـه وجـود نداشـت. او زن جوانـی بـود بـا موهـای بلنـد و نگاهـی صمیمـی اش را ب ـر ‌ ب ـا لبخن ـدی همیشـگی ب ـر ل ـب. مادربزرگـم حضـور چه ـره آورد. فقـط مادربزرگـم بـود کـه میـزان حضـور ‌ دیـوار خانـه تـاب نمـی داد تـا بتوانـد هـر صبـح از جـا بلنـد شـود، ‌ خاطـرات را تشـخیص مـی

Made with FlippingBook HTML5