Memoirs – Showra Makaremi

119

رذگ

ی ‌ اش ملکـه ‌ بامبـی یـا مایـا را بـازی کنیـم کـه بـه دنبـال مـادر گمشـده ی ‌ های سـاخته ‌ هـای یتیـم داسـتان ‌ گشـت، و یـا نقـش بچه ‌ زنبورهـا می خـودم را بـازی کنیـم کـه بـه نظـر دخترداییـم هولنـاک بودنـد. گذرانـدم. خـوب بـه یـاد ‌ روزهـای دیگـر هفتـه را بـا مادربزرگـم می اش گـوش ‌ نشسـتم، ب ـه گری ـه ‌ هایی را کـه در کن ـار او می ‌ دارم سـاعت دانــم چقــدر ایــن ‌ ریختــم. تنهــا مــن می ‌ دادم و بــا او اشــک می ‌ مــی نشس ـت، چ ـاق ش ـده ب ـود ‌ زن گری ـه ک ـرد. چهارزان ـو روی زمی ـن می داد و تـکان تـکان ‌ ولـی هنـوز فـرز و چابـک بـود. بـه دیـوار تکیـه مـی خـورد، بـه جلـو و عقـب یـا بـه چـپ و راسـت. زیـر لـب چیـزی ‌ می گفــت: “چــرا ‌ کنــم می ‌ فهمیــدم. فکــر می ‌ کــرد کــه نمی ‌ تکــرار می گریسـت و گاه فقـط سکسـکه ‌ مـن؟” ولـی مطمئـن نیسـتم. زار زار می خوانــد. فریــاد ‌ کــرد و بــا صــدای یکنواخــت و کلفتــش آواز می ‌ می اش در خاطـرم مانـده اسـت. ‌ زد، بـا ایـن کـه صـدای بلنـد گریـه ‌ نمـی زدم. ب ـه ط ـور کل ـی همیش ـه ت ـوی دس ـت و ‌ کن ـارش چمباتم ـه م ـی هــا بــالا ‌ شــدم و از پله ‌ چرخیــدم. از صبــح کــه بلنــد می ‌ پــاش می زبان ـی ‌ رفت ـم ب ـه تماش ـای ن ـان پختن ـش، ت ـا ش ـب دور و ب ـر او بلبل ‌ می کــردم. تــا بالاخــره در بغــل خوشــگل و نرمــش بــه خــواب ‌ می رفتـم بـا انگشـتی روی خـال گوشـتی هندویـش میـان دو ابـرو. بـا ‌ می کنــم. ‌ دانســتم بــرای چــه گریــه می ‌ کــردم. نمی ‌ اش گریــه می ‌ گریــه کنــم کــه ‌ کــرد، امــا فکــر نمی ‌ مادربزرگــم بــرای دختــرش گریــه می هــا ‌ بچه ‌ ی ‌ کــردم. بــه گمانــم مثــل همــه ‌ مــن بــرای مــادرم گریــه می شــان، ‌ ترهــا، بــه خصــوص پــدر و مادر ‌ ی بزرگ ‌ بــودم کــه بــا گریــه کـردم و سـرم را ‌ افتنـد. از ایـن فرصـت هـم اسـتفاده می ‌ بـه گریـه می کــرده و ‌ گذاشــتم روی زانوهــای پیــرش. زانوهایــی کــه دیگــر ورم ‌ می کننـد. آن موقـع ‌ ایسـتند و درد می ‌ اند، صـاف نمی ‌ کـج و معـوج شـده دانسـتم کـه مـا دیگـر متعلـق بـه دنیـای مـادرم نیسـتیم. مـا جـزو ‌ نمی زن ـدگان بودی ـم و از س ـرما، تنهای ـی و کاب ـل ب ـرق تصـوری نداش ـتیم.

Made with FlippingBook HTML5