Memoirs – Showra Makaremi

122

ها ‌ یادداشت

ایـن قبـر دخترتونـه. شـب جمعـه اول نـه، شـب جمعـه دوم مـن رفتـه ب ـودم سـرِ م ـزار. وقت ـی هـم کـه میرفت ـی سـر م ـزار فاطمـه، مث ـل ه ـر کـی مجاهـد بـود پاسـدارها میومـدن وامیسـتادن. سـر هـر مـزاری دو تـا پاسـدار بـود کـه یـه وقـت حرفـی چیـزی مـا نزنیـم. یـه روز مـا رفتیـم سـر مـزار نشسـتیم، دیـدم یـه زنـی اومـد، گفـت کـه خانـوم چـرا اینجـا نشسـتین؟ گفتـم: دختـرم خاکـه. گفـت: دختـر شـما؟ گفتـم: بلـه. گف ـت: اون وق ـت ک ـه اومدی ـن دخترت ـون رو خـاک کنی ـن، ندیدی ـن کـه یکـی اینجـا زیـر قبـر خـاکشـده؟ اون زن قبـر رو میشـناخت. قبـر دختـری بـود بـه اسـم فاطمـه مثـل مامانـت. اون دختـر کلفـت خانـه بـود در شـیراز. از ده میامـد. قـوم خویشـاش پـول نداشـتن روی قبـرش سـنگی چیـزی بـذارن. فقـط یـک تختـه سـیمانی اونجـا بـود. ولـی ایـن ماجـرا مـال کلـی سـال پیشـه. بیسـت سـال میشـد سـی سـال میشـد کـه ایـن دختـره ایـن زیـر خـاک بـود. منـم گفتـم، عیبـی نـداره، مـن دو تـا دعـا روی قبـر میخونـم. یـک فاتحـه بـرای اون دختـر میفرسـتم یکـی هـم بـرای دختـر خـودم. ولـی حـالا دیگـه نمیـرم بـه دارالرحمـه.” هـای بسـته بـه نازکـی یـک ‌ مادربزرگـم نگاهـی بـه مـن کـرد، بـا لب خـط. سـرش را تـکان داد، بـا لبخنـدی پوشـیده بـه ایـن معنا کـه: “چی میخـوای؟” و “چـی میتونـم بکنـم؟” و گفـت: “حـالا دیگـه بسـه. ایـن دسـتگاهتَم خامـوش کـن، آخـرش بـرای مـا دردسـر درسـت میکنـی. ی ‌ امیــدوارم ضبــط نکــرده باشــی.” صــدای مادربزرگــم وقتــی کلمــه “اعـدام” را تلفـظ کـرد تکانـم داد. صدایـش میـان کلمـه شکسـت و در قعـر چاهـی عمیـق فـرو رفـت. دیگـر چیـزی نپرسـیدم، صـدا و بـدن خـورد، ‌ ی او را راحـت گذاشـتم. او کـه دیگـر ماهـی نمی ‌ پـر از حافظـه اش عاشـق ماهـی بودنـد. ‌ چـون دخترهـای مـرده ی خشـکمیـان شـیراز و آبـاده زادگاه پدربـزرگو مادربزرگـم ‌ جـاده را بـا ماشـین طـی کـردم. خورشـید هنـوز پیـدا بـود امـا بـه مـرور قرمـز و تر بـه نظـر ‌ شـد. افـق از صـد و هشـتاد درجـه هـم گسـترده ‌ کوچـک می

Made with FlippingBook HTML5