Memoirs – Showra Makaremi

139

همانتداهش

آیــد یــک ســنگ هــم ‌ زدنــد. تــوری فلــزی گذاشــتیم. یــادم می ‌ می کن ـد. ‌ خـورد ب ـه دس ـتم ک ـه هن ـوز ه ـم درد می دستگیری ش ـده بودی ـم. م ـن ‌ م ـا در ش ـیراز ب ـه خاط ـر فعالی ـت سیاس ـی شناخته هـم فعـال بـودم ولـی نـه بـا مجاهدیـن. از آنجایـی کـه مـن در یـک کـردم، مشـکل مالی نداشـتیم. مشـکلتمان ‌ شـرکت خصوصـی کار می های منزلمـان را ‌ غالبـا روزانـه بـود. یـک روز چنـد آدم ناشـناس شیشـه هــا را ‌ دانســتیم چــه کســانی بودنــد. از آن روز پنجره ‌ شکســتند. نمی هـای چنـد کتابفروشـی را نیـز ‌ فلـزی کردیـم و تـوری گذاشـتیم. پنجره شکسـته بودنـد. جـوّ سـرکوب حاکـم بـود. همسـر مـن در انتخابـات نخسـت مجلـس کاندیـدا بـود. تنهـا سـه کاندیـدا از مجاهدیـن خلـق شـده بـود. بنابرایـن ‌ هایـش شناخته ‌ وجـود داشـت و او بـه خاطـر فعالیت مشـکلت مـا دو برابـر شـد. مـن بـه فکـر تـرک شـیراز افتـادم. امـا مـا ای خری ـده بودی ـم و دشـوار ب ـود کـه ‌ ب ـه هم ـراه والدی ـن فاطم ـه خان ـه یکبـاره برویـم. او بـه خطـر واقـف بـود امـا در عیـن حـال هیجانـزده خوابیـد. ‌ ها در خانـه نمی ‌ بـود. از سـه مـاه پیـش از دسـتگیریش شـب دسـتگیر شـد. یکـی از شـاگردانش موقـع ۱۳٦۰ خـرداد ۲٥ فاطمـه روز دسـتگیری او را شـناخته بـود. روز بعـد زنانـی کـه همـراه او دسـتگیر شـده بودنـد بـه مـن تلفـن کردنـد و خبـر دسـتگیری او را دادنـد. مـن بـه ملقاتـش نرفتـم. بعـد از ایـن دسـتگیری فرزنـدان را گذاشـتیم پیـش دو خانـواده و مـن فـرار کـردم و مخفـی شـدم. یک ـی دو روز بع ـد پ ـدر و م ـادر فاطم ـه مق ـداری لب ـاس برای ـش ب ـه زنـدان بردنـد. ایـن اولیـن ملقـات در زنـدان بـود. یکـی از دوسـتان من شـناخت و بـه مـن گفـت کـه فاطمـه ظـرف چنـد ‌ حاکـم شـرع را می ی خوبـی داشـت. زنانـی کـه ‌ روز آزاد خواهـد شـد. او در زنـدان روحیـه گفتنـد کـه بـه سـایر زندانیـان دلـداری ‌ از زنـدان آزاد شـده بودنـد می

Made with FlippingBook HTML5