Memoirs – Showra Makaremi

58

ها ‌ یادداشت

بـود خـدا میدانـد. فــرا رســید. زمزمــه ســختگیری در ۶۳ فروردیــن دهشــتناک ســال هــای زندانــی از تــرس قالــب تهــی ‌ زنــدان شــروع شــد. تمــام بچه هایشـان متحی ـر ‌ هایشـان صـد براب ـر بدت ـر از بچه ‌ کـرده بودن ـد. خانواده هــا ‌ بودنــد کــه چــه پیــش خواهــد آمــد. شــایع شــد کــه در زندان هــا بــه ‌ هایی در کار بــوده اســت، اخبــار از داخــل زندان ‌ بندی ‌ دســته هـای زندانـی و ‌ بیـرون درز کـرده بـود. وای کـه چـه میگذشـت بـه بچه پریـده، همـه لبهـا داغبسـته، همـه چشـمها ‌ بـر والدیـن آنهـا. همـه رنگ فـروغ، همـه دسـتهایی کـه تلفـن در دسـت داشـتند، لـرزان. خدایـا ‌ بی تـو خـودتجوابگـوی ایـن همـه دلهـای پریشـان بـاشکـه خیلـی ظلـم اسـت. مأموریـن اطلعـات مثـل گـرگ گرسـنه افتادنـد بـه جـان آن زب ـان. اله ـی نیای ـد آنچ ـه در آن م ـدت ب ـر س ـر م ـا آم ـد. ‌ ه ـای بی ‌ ه ‌ّ بر ب ـود، درس ـت س ـاعت هف ـت ۶۳ خلصـه روز چهارده ـم فروردی ـن بعدازظهــر تلفــن زنــگ زد. خــودم جــواب دادم. ســؤال شــد، منــزل فلن ـی؟ - بله. بلدرنـگشسـتم خبـر شـد کـه بایـد خبـری باشـد. بلـه خبـری هـم کننــده بعــد از پــرس و جــو از مشــخصات مــن ‌ بــود. شــخص تلفن ای داخــل ‌ بســته ‌ گفــت، مــن جلــوی پلیــس راه بــودم. خواهــر چشم اتوبـوس بـود بـا دو بـرادر پاسـدار. مـن پرسـیدم، ایـن خواهـر کیسـت و چـه کار کـرده؟ امـا قبـل از آنکـه آن برادرهـا جـواب بدهنـد، خـود آن خواهـر گفـت، مـن فاطمـه زارعـی هسـتم. تـرا بـه خـدا قسـم میدهـم ایـن شـماره تلفـن را کـه بـه تـو میدهـم یادداشـت کنـی. شـماره تلفـن ان ـد ته ـران و ‌ من ـزل م ـا هس ـت و ب ـه پ ـدر و م ـادرم بگـو ک ـه م ـرا برده انـد تهـران. ‌ خودتـان برویـد دادسـتانی شـاید بگوینـد بـرای چـی برده البتـه قبـول ایـن مطلـب بـرای مـا خیلـی ثقیـل بـود چـون دیگـر رفتـار شـده بـود کـه آنهـا هیچوقـت ‌ آنهـا بـا زندانیـان کامـاً بـرای مـا شناخته

Made with FlippingBook HTML5