Memoirs – Showra Makaremi

89

اه‏تشا دای

ان ـد؟ جـواب میدادن ـد، ‌ ش ـما نمیدانی ـد م ـا را ب ـرای چـه دع ـوت کرده صبـر کنیـد قـرار اسـت افـرادی از مأموریـن اطلعـات بیاینـد بـه شـما جـواب بدهنـد. آن روز جمعـاً صـد نفـری بودیـم. چـون اسـامی سـی نفـر از زندانیهـا هایشـان داده بودنـد. لـذا پـس از مدتـی دغدغـه و دلهـره ‌ را بـه خانواده نف ـر اول کـه ی ـک پی ـر شـصت هفت ـاد سـاله مث ـل خـودم ب ـود، صـدا زدنـد. نفسـها همـه در سـینه حبـس شـده بـود. چـرا آن یـک نفـر را تنهـا صـدا زدنـد. همـه منتظـر کـه هـر چـه زودتـر آن پیرمـرد مراجعـه کنـد تـا از وی پرسـیده شـود قضیـه از چـه قـرار اسـت. امـا طولـی نکشـید شـاید کمتـر از ده دقیقـه، پیرمـرد از دور نمایـان شـد بـا یـک تکـه کاغـذ بـه ابعـاد دو در سـه سـانتیمتر در دسـت. همـه بـه طـرف او هجـوم بردیـم. پیرمـرد سـواد نداشـت و نمیدانسـت مطلـب انـد و گفتنـد بـرو ‌ از چـه قـرار اسـت. گفـت، ایـن کاغـذ را بـه مـن داده انـد کـه پایـش انگشـت ‌ بیـرون بـده برایـت بخواننـد و یـک نامـه داده ام. بعـد از آنهـم بـه مـن گفتـه شـد مواظـب باشـید کوچکترین ‌ گذاشـته هایتـان را زنـدان میکننـد و ‌ سـر و صـدا راه نیندازیـد کـه همـه خانواده انـد کـه ایـن نامـه را هـم گـم نکنـم. ‌ خیلـی سـفارش کرده بلــه مضمــون آن تکــه کاغــذ در دســت آن پیرمــرد و هــزاران تکــه کاغـذ دیگـر کـه بدسـت پیرمـردان دیگـر داده بودنـد از ایـن قـرار بـود، ای ‌ قطعـه فـان، ردیـف فـان، شـماره فـان. سـپس پیرمـرد بـه گوشـه نشسـت و شـروع بـه گریسـتن کـرد. نفـر دوم و سـوم بـه همـان طریـق رفتـه و برگشـته. نفـر چهـارم خـود مـن بـودم. صحنـه از ایـن قـرار بـود کـه یـک نفـر مأمـور اطلعـات میآم ـد جل ـوی درب زن ـدان و نف ـر م ـورد نظ ـر را ص ـدا می ـزد. بع ـد از عب ـور دادن در راهروهـای پی ـج در پی ـچ زن ـدان، آنجـا وارد ی ـک ات ـاق میشـد. بعـد از بازرسـی کامـل بدنـی داخـل یـک اتـاق مذبـور شـده و پن ـج ت ـا سـی سـاله فاتحان ـه پشـت می ـز نشسـته ‌ ی ـکجـوان بیسـت

Made with FlippingBook HTML5