Hava

109 ... چنینگفت حوا ِ خـون ِ ام ـواج بیخبريم...شـايد، اي ـن رن ـگ قرم ـز کـه میبین ـی از رن ـگ ملك ـوت باش ـد،... ش ـايد، اي ـن رن ـگ س ـبزی ك ـه میبین ـی از ِ اه ـل ِ دل از سـنگ دلـی سـنگ ِ سـبزی تحفـه درويشـی باشـد. ..شـايد، ايـن سـردی درويشـی باشد...شـايد، ايـن ِ دلان باشـد... شـايد، ايـن بـرگ “سـبز” تحفـه درويــش كــه میبینــی از عالــم ملکــوت بیخبــر باشــد! *** جهنم و بهشت انسان! از سهم انسان در ساختن بهشت و جهنمش برايم بگو! - يــک داســتان حقیقــی را برايــت تعريــف میكنــم تــا روشــن شــوی! زنــی پیدرپــی شــکايت پیــش خــدا میبــرد کــه چــرا شــیاطین ارض زندگــی را بـر او تبـاه کردهانـد... تـا عاقبـت فشـارهای زندگـی او را مجبـور کـرد کـه بـه روانشـناس مراجعـه کنـد و شـرح حـال روزگار پـر از غـم و دردش را بـا اشـک ريخت ـن ف ـراوان س ـاعتها ب ـرای پزش ـک تعري ـف کن ـد... در زم ـان ماق ـات، دکتـر، ذرهای بـرای او دلسـوزی نشـان نمـیداد و شـیاطین را هـم بـرای ظلمـی کـه بـهاو کـرده بودنـد نفريـن و سـرزنش نمیکـرد... کارش فقـط تعـارف کـردن دسـتمال کاغـذی بـرای پـاک کـردن اشـکهايش بـود... آن زن درمانـده آنچـه را کـه سـالها در دل انباشـته بـود در پیـش پزشـک از دل بیـرون ريخـت، و روزی رسـید كـه ديگـر حرف ـی ب ـرای گفت ـن باق ـی نمان ـد، و اشـکی هـم نمان ـد کـه نريختـه باشـد، جامـش خالـی شـده بـود و آمـاده پـر شـدن و دکتـر فرصـت را شـفا را بـه حلقـش ريخـت و بـهاو گفـت: ِ مناسـب ديـد و قطـرهای از شـربت تـو جهنـم را طـوری بـرای مـن ترسـیم کـردی کـه مـن آن را مجسـم در جلـوی چشــمانم ديــدم، و حــال از تــو ســؤال میکنــم کــه اگــر تــو واقعــا در ايــن جهنمـی کـه بـا ايـن آه و تـاب شـرحش را بـرای مـن دادی، زندگـی میكنـی چـرا از ايـن جهنـم بیـرون نمیآيـی!!؟ سـؤال دکتـر شـفای آن زن شـد! دکتـر بـا سـؤالش تمـام جهنمیـان را از گناهشـان تبرئـه کـرد و تمـام گنـاه را گـردن زنـی انداخـت ک ـه ب ـا تمـام درد و رن ـج هن ـوز در جهن ـم مان ـده ب ـود... اهـل جهن ـم

Made with