Hava

چن ی ن گف ت ح وا ... مه رویه مغ زی

نشر نیما ۲۰۱۵ : ونکوور نشر دنیا

«برای طاهره و زرين» که رسم ايستاده ماندن را پاس داشتند

شناسنامه کتاب

چنین گفت حوا... نوشته : مهرویه مغزی طرح روی جلد: شام محمودی سرابی

نشر: انتشارات دنیا نسخه 200 : شمارگان دلار 25 : بهاء

فهرست

6 8 9

به جای مقدمه آدم و حوا

قدرت زن

11 12 15 16 17 18 19 20 23 23 25 26 28 29 29 30 31 33 34 35 36 37 38 39

آب را گل نکنیم

بهشت

زندگی رسم پذیرایی از تقدیر است

عشق کجاست

فرق بذر نیت و بذر درخت

سنگ صبور

افق

زندگی شهید

اطاق آبی

نقس اماره و مار

ماه

نیش و نوش

فرق بین مظلوم و ضعیف

راه طریقت

هستی و نیستی

ایمان

خاطرات

دنیا

مکافات و مجازات

مادر و پدر

فرق مادر بزرگ و مادر

عشق چیست

فرق بت پرست وخود پرست

فهرست

39 40 45 46 48 49 50 52 52 55 56 57 58 58 62 63 63 64 65 65 67 68 69 70 71 71

مسیر حقی که بناحق غصب شده باشد

مهمانی ملکوت دعای مظلوم تئاتر زندگی

فرق حرف دل و درد دل

عشق کجاست

قلب شکسته و دست بریده و سر بدار زده من

معشوق در خانه

فایده دین

فرق عاشق صادق با عاشق کاذب

حرف دل

شانس و فرصت

یاد جوانی

روابط زن و مرد و یا روابط جنس مذکر و مونث

مقابله با دشمن

سرگذشت

بهشت زن و مرد تنهایی مرد و زن حجاب دل و دیده

فرشتگان

اثرات اصرار و پافشاری در برآوره شدن آرزوها

خوش شانس و بدشانس

ترس

سفر روحانی رقص روح

ارتباطات روحانی پدر و مادر از عالم بالا با فرزندانشان در این عالم

فهرست

74 76 77 79 81 81 82 83 83 84 86 89 91 91 92 93 94 96 96 97 98

معنای زندگی

اطمینان نماز قلب

سر وجود زن

حقیقت وجود انسان

حقیقت عشق خواص دین خودشناسی

نصیحت

بچه های ناخواسته شرح حال ابدی شدن قلب و سر مهاجر

عشق و وفا

چشمه آب حیات

نصیحت

فرق محرم و نامحرم

تمدن جدید نقطه حرکت عارف و حاسد انبساط روح تعریف انسان نور و ناریکی تخت روان

سفری با روح به عوالم روح

101 102 103

فهرست

104 106 107 108 109 110 112 114 115 116 118 119 121 122 122 123 ا 126 127 128 129 130 131 131 132 135 135 136 137

انقطاع کار خیر

طرز دعا خواندن

ملکوت

جهنم ، بهشت و انسان

علت طلب

شفا

با سرآب و آب از عشق و وابستگی گنبد فیروزه ای جنین و عاشق سر، قلب، دست

گذر عمر

عشق

شهادت نامه

پر اولیا

امید وصال کار عشق روح کلمات

کیمیای محبت راز پرده دار

پیروان نور نفس اماره

آرزو

انکار دین

نمی دانم چه معجونی هستم؟

قناعت

نفس رحمانی و نفس شیطانی

فهرست

138 139 140 141 144 145 150. 150 151 152 155 157 158 160 161 161 163

آینه و سیمرغ اجل معلق خیمه عدل الهی

نقش ترس در خاک فتنه انگیز

عالم بالا

هفتاد هزار پرده نور

حب وطن صلای عمومی

انصاف

روح در زمان و مکان

قدرت روح

رسد آدمی به حایی که جز خدا نبیند

جنگ با نفس اماره مجازات دشمن

قلب و قلم

انقطاع

فرق خقیقت و خرافات عاشق و معشوق ارتباط روح با بدن ازتباط بدن با انسان

164 165 166 168 169 174 175 176 177 178

طلب

زبان طبیعت

پیروان حضرت نور محراب های پنهانی

نقش انسان در عالم هستی عشق و رابط جنسی

داستان

فهرست

179 181 181 184 185 186 187 188 189 190 191 192 194 194 195 196 197 201 202 203 203 204 205 206 207 207 208 210 211 212 212

دوره آخرالزمان مشکلات زندگی

مقام زن بخاطر خدا

نفس

بهشت و جهنم کار خلق... و کار خدا

رنگ آبی

نقش انسان در حوادث ناگوار طبیعت

کلید در بسته گرگ درون گلاب پاش بی نیازی

نقش

سنگ دلان خوراک روح سکه عشق

شرط قبولی درروز قیامت

جنگ

مدعیان عشق درخت توت سفید آرزوی دل محک و معیار عشق جیست زیارت با قلب صاحب زمان و مکان وفا

عطر ارواح

کار خدا و بنده خدا

صد

داستان

7

6 چنینگفت حوا...

جای مقدمه ســالهای ســال، «حــوا»، آرزوی نوشــتن ايــن کتــاب را داشــت ولــی چـون از تـرس «آدم» در پشـت حجـاب ديـده و دل، پنهـان بود، نتوانسـت دسـت بـه قلـم بـرده، هديـهی خداونـدی را بـه اول زن عالـم عیـان کنـد. «حـوا» زيبايـی «آدم» بـود، مسـتور و پنهـان در تاريکـی شـب، تـا «آدم» زيبايـی او را در روز روشـن نبینـد «حـوا» مـادر بـود و ناتـوان از شکسـتن دل کودکـی چـون «آدم» میدانسـت هرکـس قلـب و آينـه بشـکند، قلـب خـدا را ه ـم میش ـکند! ح ـال ام ـا «آدم» «ح ـوا» را ق ـدر میدان ـد و نیم ـهی اي ـن عشـق ازل ـی از تاريکــی شــبانگاهان بهدرآمــده در روشــنايی روز. بــا قلمــی از جنــس پـر فرشـتگان و جوهـری از اشـک و خـون. اينـک پیـش چشـم اسـت انچـه در قلـب و آينـه پنهـان بـود؛ بـادا کـه کتـاب زندگـی او را همـه در روشـنايی بخوانن ـد!

8 چنینگفت حوا...

«آدم» و «حوا»! پسآنـگاه از «خلقـت» پرسـیدم. زمانـی کـه «حـوا»؛ مـادر زمیـن و روح آسـمان لـب بـه سـخن گفتـن گشـود. چنین گفت «حوا»: انسـان درب ـادی ام ـر ن ـه «آدم» ب ـود و ن ـه حـوا؛ ن ـور ب ـود و زيباي ـی ت ـا اينکـه خداونـد زيبايـی را تجسـد بخشـید در مـن و نـور جهـان شـد«آدم» - میگوينـد خـدا «حـوا» را از بطـن «آدم» جـدا کـرد تـا همدمـی بـرای او خلـق کنـد! در کار خ ـدا ج ـدا ک ـردن و دوگانگ ـی نیس ـت، خ ـدا انس ـان را آفري ـد، «حـوا» عینیـت و حقیـت زيبايـی انسـان بـود نـور را «آدم» نـام نهـاد تـادر نهايـت «حـوا» و «آدم» هـر کـدام نیمـی از يـک حقیقـت محـض باشـند بنـام «انسـان». - دراين میان «غربت» فرزند کیست؟ «غرب ـت» فرزن ـد گمگشتگیس ـت. زمان ـی ک ـه نس ـل «آدم» زيباي ـی را و نسـل «حـوا» ن ـور را در عال ـم گـم کردن ـد، غرب ـت آغـاز شـد. آن روز «حـوا» و «آدم» بـا هـم غريبـه شـدند، «حـوا» زيبايـیاش را از تـرس «آدم» پنهـان کـرد و «آدم» نیـز چـون زيبايـی نديـد بـه تاريکـی پنـاه بـرد، در ايـن ظلمـات بـود عهـدی کـه در بـاغ بهشـت بسـته بـود بـا خـدای ازيـاد بـرد و ظلمـات ظلـم آفريـد! - عهد و پیمان خدا با «آدم» و «حوا»چه بود؟ «آدم» عهـدی داشـت و «حـوا» پیمانـی... عهـد آدم ايـن شـد تـا زيبايـی را بیابـد و بـراو بتابـد تـا جلـوهای باشـد از افسـون فريبـای خداونـد. عهـد «حـوا» امـا ايـن بـود کـه نـور «آدم» را درخـود گرفتـه، آينـهای باشـد پی ـش چش ـم جف ـت خوي ـش ت ـا ظلم ـت س ـرکش س ـرخم کن ـد پی ـش روی حقیق ـت «انس ـان» پ ـس اگ ـر در اي ـن عال ـم ن ـور، آين ـه و زيباي ـی

9 ... چنینگفت حوا نـه حقیقـت کـه مجـاز گشـتهاند علتـی نـدارد جـز آنکـه «آدم» و «حـوا» عهـد شکسـته و پیمـآن گسسـتند! - اگر زيبايی و نور در اين عالم همديگر را میشناختند چه میشد؟ خـدا حلـول کردهبـود... چراکـه زيبايـی و نـور در تقـارن بـا هـم، آينـه عالــم ديگرنــد و ايــن يعنــی تحقــق وحــدت عالــم انســانی و درمــآن درد!خـدا ام ـا تقدي ـر ديگرگ ـون ب ـرای اي ـن جداي ـی مق ـدر سـاخت ت ـا مب ـادا عشـقی ک ـه ب ـه انسـان داشـت خدشـهای ببین ـد! از کدامین تقدير سخن میگويی؟ - ايـن جدايـی «مـن» و «تو»يـی دروجـود آورد تـا «مـا» شـود.. ايـزد ارامـش داد ايـن دو نیمـه گـم شـدهای انسـان را بـا افريـدن «وصـال» تـا بـا ايـن امـکان نـور بـا زيبايـی فرجامـی جـز يکـی شـدن نیابنـد. در نـور طلـب تابیـدن و رسـیدن اسـت و در زيبايـی طلـب ديـده شـدن و يافتـه شـدن تسـکین داد بـا ايـن مرحـم نیمههـای گمشـده را کـه اگـر نـور و زيبايـی يکـی بودنـد آت ـش طلب ـی نب ـود در جداي ـی ک ـه ب ـه وصـال سـیراب گـردد و زيباي ـی در ن ـور دي ـده ش ـود بیآنک ـه زيباي ـی در گرم ـای ن ـور بس ـوزد، ب ـرای همی ـن اسـت کـه خـدا خورشـید را در دل زمیـن بـه وديعـه نگذاشـت. اگرنـور و زيباي ـی يک ـی بودن ـد طل ـب نب ـود و احـدی در روی اي ـن خـاک فتنهانگی ـز باقـی نمیمانـد و شناسـايی معنـا نداشـت. پـس بـدآن کـه نـور بـرای تابیـدن و زيباي ـی ب ـرای رشـد ک ـردن امکان ـی میخواهـد ک ـه ف ـراق داد! *** قدرت زن! از قدرت زن بگو! - باقدرت اما تنها - چرا با قدرت ؟ از زن بـا قدرتتـر نیسـت چـون نـور ديـدگان پـرودگار در چشـم دارد.

10 چنینگفت حوا... خداونـد نـور ديدگانـش را بـه زن و مـادر میسـپارد تـا از آن نگهـداری كند ! تنهايی برای چیست؟ - مق ـام زن اورا تنه ـا ك ـرده، س ـر ازل ـی در چشـم داش ـتن مهریس ـت ب ـر لبانـش و گزيـری نیسـت از ايـن تنهايـی و بـرای انكـه از تنهايـی درايـد آين ـه میخواه ـد، آين ـهای نمايانگـر تصوي ـری از چشـمان خداي ـی آينه زن چیست؟ - قلب مرد! اگر با قدرت است چرا كاری برای تنهايیش نمیكند؟ - تنها كاری كه میتواند بكند و بايد بكند اينست كه آينه بسازد! آينه!؟ - زن در مقـام مـادر بايـد از قلـب انسـان آينـه بسـازد تـا خـود را در آينـه ديـده و از تنهائـی درآيـد! تنهايی مرد را چاره کدام است؟ - بايد زن و مقام مادری را در يابد! از تنهايی زن سخن بگو! - زن از نسـل «حوا»سـت. و چـون او جـز وفـا در نسـل «آدم» نمیجويـد، و نسـل «آدم» بدنبـال زيبايـی «حوا»سـت... بـرای يـك «حـوا» وفـای يـك «آدم» بـس اسـت، ولـی بـرای يـك «آدم» زيبايـی هـزار «حوا»كـم! بـرای همیـن اسـت كـه حـال «حـوا»و «آدم» هـر دو تنهايـد! اگر مرد بدنبال زيبايی زن نباشد، با غريزه چه كند؟ - غريــزهای كــه تــو میگويــی هديتیســت يکســان میــان مــرد و زن، غري ـزه زن ب ـا م ـادر شــدن ارض ـا میش ـود، ول ـی غري ـزه م ـرد دس ـت نخـورده باقـی مانـده، او را سـر گـردآن میكنـد، تـا زمانـی كـه بچههـای روحان ـی از او در اي ـن عال ـم متول ـد شـوند! منظور از بچه های روحانی چیست؟ - انچــه بــرای خیــر بشــر در ايــن عالــم ظاهــر و متولــد میشــود روحانیســت، آنهــا هیــچ گاه والــد را تــرك نمیگوينــد، و تــا ابــد در

11 ... چنینگفت حوا

قبــر و در قصــر همدمانــد! و غريزه؟ - غريـزه انسـان بـه شـرابی کهنـه میمانـد در صندوقخانـه. چـون بنوشـی سرخوشـی و چـون بخواهـی مايـه آتـش! اگ ـر م ـرد ب ـه مق ـام زن پ ـی نب ـرد و در مقاب ـل قل ـب زن آين ـه - نشــود چــه میشــود؟ اگـر مـرد بـه تمـام اعمـال خیريـه در ايـن عالـم عامـل شـود ولـی بـه مقـام زن در ايـن عالـم پـی نبـرد او را بـه بهشـت راه نخواهنـد داد، چـون مـرد را در بهشـت در كنـار مقـام زنـی كـه شـناخته مینشـانند... چـون نشـانه تكامـل انسـان در ايـن اسـت كـه غیـر از مقـام خـود مقـام ديگـری را هـم بشناسـد. نصیحتی کن نسل «آدم» را! - نسـل «آدم» کاش بدانـد بی«حـوا» انسـانی دروجـود نیايـد. اراده الهـی را در مقـام مـادر بايـد جسـت. پیرامون زنان «اثیری» سخنی بگو! - از زبـان زن اثیـری میگويـم: مـرا بـا «قلـب» -بـهدار آويختنـد و با«سـر» -بهچـاه انداختنـد، مـرا بـا “روح” - در “چشـمه کوثـر” انداختنـد! *** آب را گل نکنیم ! «ح ـوا» ب ـه س ـخن درآم ـده چنی ـن گف ـت: انس ـان چ ـون دروج ـود آي ـد همــه جــا دنبــال آينــه، آب و زيبايــی میگــردد گــرد جهــان خاکــی. انسـان نـه زن اسـت و نـه مـرد. هـم زن اسـت و هـم مـرد. پـس مـاك گوارايــی و زلالــی آب را هــم تزايــد زيبايــی زن در آب میدانــد، نیــم مردآنهـاش را نهیـب میزنـد کـه اگـر آينـه نشـود فرقـی بـا آب گل الـود ن ـدارد. او عطـر خـود را هـم در آين ـه تماشـا میكن ـد ت ـا زيباي ـی را ن ـه بـه چشـم کـه جـان احسـاس کنـد!

12 چنینگفت حوا... او درجستجوسـت ت ـا در مجـال زيسـتن گله ـای اقاقی ـا، زيبايیشـان را در آب زلال جويب ـار تماش ـا كنن ـد ت ـا زيباي ـی آنه ـا نم ـودی ديگرگ ـون ياب ـد، او دنی ـا را م ـردآب میبین ـد و میخواه ـد ك ـه م ـاه ه ـم صورت ـش را در آب زلال رودخانهه ـا در ش ـب حت ـی تاري ـک تماش ـا کن ـد. تـا مگـر زندگـی را در آب زلال و روان و آينـه صیقلـی داده شـده، تماشـا كنـد. شـايد جـای سـر انگشـت زندگـی روی كتیبـه ظلمـت باقـی مانـد! بـرای انسـان هـر آينـهای كـه زيبايـی را افـزون نکنـد، شكسـته بـود، و هر آبـی كـه بـر نـور ديـده نیفزايـد گلآلـوده اسـت، ابـی كـه عـوض جـان بخشـیدن جـان میگرفـت... و بـرای همیـن اسـت كـه او از شـدت انـدوه بـه دره خاموشـان پنـاه بـرده. انسـان نیـز چـون مـن از بـاغ بهشـت بـه باغـی ديگـر آمـد تـا مگـر بـا وصـال «حوا»يـی آدم، خويـش را عرضـه کنـد. مـن و تـو هنـوز کـه هنـوز اسـت بدنبـال میـوه درختـی میگرديـم کـه از بهشـت راندمـان، ولـی او بدنبـال آب و آينـه اسـت تـا عكـس و انعـكاس بـاغ بهشـت را در ايـن عالـم بیانـدازد! *** بهشت! بهشت كجاست؟ - بهشـت انسـان، حیـوان، گیـاه و اشـیا رسـیدن بحـد كمـال خـود اسـت. چ ـون «آدم» و «ح ـوا» ه ـم را يافتن ـد ودره ـم پیچیدن ـد وانس ـان تجس ـد يافـت درايـن میـآن بهشـت خـود را مینمايانـد حیـوان و گیـاه و اشـیا نیـز زمانـی كـه بحـد كمـال خـود برسـند بهشـت خـود را خواهنـد يافت! بهشت حیوان كجاست؟ - حیــوان روان دارد ولــی روح نــدارد، و بهشــت او در قلــب اشــرف مخلوقـات اسـت چـون انسـان روح دارد، بهشـت حیـوان، محبتـی اسـت كــه انســان بــهاو نشــان میدهــد.

13 ... چنینگفت حوا

بهشت گیاه چیست؟ - نگاه محبتآمیز انسان - چگونه نگاه محبت آمیز انسان بهشت گیاه میشود؟ از ق ـدرت ن ـگاه غاف ـل مش ـو. ن ـگاه محب ـت آمی ـز ت ـو ب ـه فرزن ـدت او را صده ـزار مرتب ـه بهت ـر از کلم ـات محبتآمی ـز ول ـی ن ـگاه س ـرد ت ـو تربی ـت میکن ـد و او را ب ـه بهش ـتش نزديكت ـر میكن ـد، همانط ـور ه ـم نــگاه محبتآمیــز تــو بــه گیــاه قــدرت رشــد میبخشــد! - چگونــه نــگاه محبتآمیــز انســان رشــد گیــاه را ســريعتر می كنــد ؟ ن ـگاه م ـاه در ش ـب چه ـارده ب ـه اقیان ـوس، آب را ب ـالا میكش ـد، قل ـب عاش ـق را عاش ـقتر و آت ـش طل ـب را در او س ـوزانندهتر میكن ـد، ح ـال تص ـور ك ـن ن ـگاه اش ـرف مخلوق ـات را، ب ـا روح ازل ـیاش ب ـر حی ـوان ي ـا گی ـاه و اشـیا، آن ن ـگاه اسـت ک ـه حی ـوان را نرمخـوی و ب ـر ق ـوای نامی ـهی گی ـاه جان ـی مضاع ـف میبخش ـد! - چگون ـه ن ـگاه انس ـان میتوان ـد ق ـوه نامی ـه را در گی ـاه افزاي ـش دهــد؟ ن ـگاه محبتآمی ـز انسـان مانن ـد ن ـگاه م ـاه ب ـه آب اقیانوسهاسـت ن ـگاه انسـان آب را از ريشـه ب ـه سـاقه و از سـاقه ب ـه شـاخهها و برگهـا ب ـالا میكشــد و باعــث انبســاط روان گیــاه كــه همــان قــوه نامیــه اســت میشــود، گیــاه سرســبز تــر میشــود و میــوهاش شــیرينتر! - چگونه از نگاه انسان میوه درخت شیرينتر میشود؟ باغبانـی كـه هـر روز بـه درختـش سـر بزنـد و بـا صبـوری عشـق بـورزد، میـوه درخـت كـه همـان میـوه صبـرش اسـت شـیرين خواهد شـد! از شئ گفتی... بهشت سنگ چیست؟ - سنگ روح ندارد ولی روان دارد. - سنگ و گیاه و حیوان كه روح ندارند كه روان داشته باشند؟ روان حی ـوان غراي ـز اوسـت، روان گی ـاه ق ـوه نامی ـه، و روان سـنگ ه ـم در مركـز اتمهـای بیشـمارش وجـود دارد. تمـام اشـیا بـا انكـه از روح

14 چنینگفت حوا... محرومنــد روان دارنــد. روان آنهــا همــان انــرژی عظیمیســت كــه در مركــز آن دور میزنــد. روان حیوانـات و اشـیا و گیاهـان بـا روان مـا متفـاوت اسـت. بشـر هـر چن ـد مانن ـد حی ـوان از غراي ـزی برخـوردار شـده، ام ـا روان ـش نتیجـهی تاب ـش اش ـعه روح ب ـر جس ـم اس ـت، ول ـی «روان» در حی ـوان و گی ـاه و در اشـیا نتیجـهی همـان انرژیسـت كـه در هسـتهی وجـودی آنهـا دور زده، جـذب تركی ـب عناصـر مختل ـف ب ـا يكديگـر میشـود. در سـنگ و چـوب، ايـن انـرژی در هسـتهی آنهـا و اجزايشـان محبـوس اسـت، در گی ـاه ق ـوه نامی ـه و در حی ـوان غري ـزه میشـود. تكلیف فردی كه با غرايزش زندگی میكند چیست ؟ - انسان نشايد نامیدش! - حیوان است؟ فـردی کـه غرايـزش بجـای روح کنتـرل او را بهعهـده دارنـد درجـهاش در دايـرهی خلقـت از حیـوان پسـتتر اسـت! - چرا؟ از انسـان ب ـه خ ـدا نزديكت ـر و از خ ـدا دورت ـر نیسـت... انسـان اگ ـر از خـدا دور شـود در دايـره خلقـت از حیـوان پايینتـر اسـت! زمانـی کـه انسـان بحـد كمـال خـود رسـید وارد بهشـت خـود کـه قلـب خداونـد اســت میشــود. قلــب انســان و اشــرف مخلوقــات بهشــت حیــوان و گیـاه و اشـیا اسـت، بـرای همیـن اسـت كـه خداونـد بـهاو روح بخشـید ت ـا بهوضـع خـود و عال ـم آگاه و بهشـت عوال ـم مادون ـش ش ـود، ول ـی انسـانی كـه بهوضـع خـود آگاه نیسـت نـه تنهـا خـود را از بهشـت خـود محـروم میكنـد و وارد قلـب خداونـد نمیشـود ديگرموجـودات را هـم از بهش ـت خودش ـان مح ـروم میكن ـد! ولی بهحیوان که روح ندارد ايرادی هم نیست! - ن ـا آگاه ـی انس ـان از مقام ـش او را از خ ـدا دور میكن ـد، و مقام ـش در دايــره خلقــت از حیــوان پســتتر میشــود! از بشر نومیدم... از بهشت سنگ سخن بگو -

15 ... چنینگفت حوا ه ـر س ـنگی ك ـه در دل ك ـوه، الم ـاس و زم ـرد ش ـده باش ـد ب ـه بهش ـت خــود نزديكســت. بهشت زمرد و الماس چیست و يا در كجاست؟ - زمـرد و المـاس تـراش نخـورده بـه بهشـت خـود وارد نمیشـوند، جـز آنک ـه چش ـم انس ـان آنه ـا را ت ـراش داده، نگی ـن انگش ـتری بسازدش ـان، الم ـاس ت ـراش خـورده، چـون نگی ـن انگشـتر انسـان شـود، بهشـت را میياب ـد! پ ـس ب ـدآن گیاهـی كـه ات ـاقات را زين ـت میدهـد بیشـتر ب ـه اهنـگ نـگاه محبتآمیـز تـو احتیـاج دارد تـا اب، چـون نـگاه محبتآمیـز انسـان بهشـت گیـاه اسـت، حیوانـی كـه بعنـوآن دوسـت بخانـه آوردهای بـه محبـت تـو بیشـتر احتیـاج دارد تـا بـه غـذا، چـون محبـت انسـان، بهشـت حی ـوان اسـت. بهشـت سـنگی را ك ـه ب ـر انگشـتری نشـاندهای انگش ـت توس ـت، و اگ ـر زب ـآن داش ـت از ت ـو میخواس ـت ك ـه اوراب ـه همـگآن نشـان دهـی در انگشـتآن خويـش تـا بهشـتش بزرگتـر و وسـیعتر میشـود، چـون بهشـت سـنگ در نـگاه محبتآمیـز انسـآنها بهاوسـت ! بعـد از مـرگ مـن چـه میشـود ايـن بهشـت حیـوان و گیـاه و - نگیــن مــن؟ خاط ـرهای ك ـه ت ـو از گل و گی ـاه، حی ـوان و س ـنگ ب ـا خ ـود میب ـری بهش ـت آنه ـا در درون بهش ـت ت ـو خواه ـد ش ـد! *** زندگی؛ رسم پذیرایی از تقدیر است تو چگونه از تقدير پذيرائی میكنی؟ - ... - چگونه از تقدير پذيرائی میكنی؟ ... - چرا جوابم را نمیدهی؟ !

16 چنینگفت حوا... داشـتم خـود را امـاده پذيرائـی از تقديـر میكـردم کـه تـو بـا فريـادت آنرا ف ـراری دادی! - چگونه خود را اماده پذيرايی از تقدير میكردی؟ تقديــر در خانــهای را میزنــد كــه درآن تســلیم و رضــا باشــد، منهــم رضـا میشـدم تـا رضـای حـق هـم حاصـل شـود، تـا بـا ِ داشـتم تسـلیم رضـا از تقديـر پذيرائـی كنـم و زندگـی يابـم! زندگی، فهم نفهمیدنهاست - جـواب آم ـد؛ اگـر صب ـر میكـردی و ب ـرای جـواب عجل ـه نمیكـردی، معنايــش میکــردم و میفهمیــدی كــه چــرا زندگــی رســم پذيرايــی كـردن از تقدي ـر اسـت و احتی ـاج ب ـه جـواب م ـن نداشـتی! *** عشق كجاست؟ عشق كجاست كه مثل كبريت احمر نايآب است؟ - عشــق هــم ماننــد كبريــت احمــر خــود را پنهــان كــرده تــا دســت بیوفايــآن محتســب نیافتــد! - چرا با عشق چنین میكنند؟ مجنـون هـر ديـار در بـهدر دنبـال لیـای خويـش اسـت تـا جـان گیـرد، ولـی بـی وفايـآن و عاقـآن دنبـال ايننـد تـا روح لیلـی را قبضـه كننـد، بــرای همیــن اســت كــه هــر زمــان لیلــی بهاســمی خــود را در ايــن عالــم ظاهــر میكنــد او را شــكنجه میدهنــد، در چاهــش میاندازنــد، ه ـزار تهم ـت ن ـاروا ب ـهاو میزنن ـد، كاری میكنن ـد ك ـه مجن ـون واقع ـی از ت ـرس در خفـا عشـق لیل ـی را طل ـب كنن ـد، ب ـرای همی ـن اسـت كـه لیلــی هــم در خفــا مجنــون را بهخــود میخوانــد! مجنون از كه میترسد؟ - از بی وفايآن و عاقان!

17 ... چنینگفت حوا

- چرا مجنون از عاقل میترسد ؟ مجنـون جـان خـود را بـرای لیلـی میدهـد، عاقـل او را ديوانـه میدانـد، مجنـون گـردن خـود را در زيـر پاهـای لیلـی بـا شمشـیر دلیـل و برهـان عاق ـل میزن ـد، وقت ـی عاق ـل ب ـا شمش ـیر دلی ـل و بره ـان س ـر لیل ـی را م ـیزد! ب ـاز ه ـم میگوئ ـی چـرا مجن ـون از عاق ـل میترسـد! .... *** فرق بذر نیت و بذر درخت! فرق بذر نیت انسان و بذر درخت چیست؟ - بـذر درخـت گاه در اثـر حـوادث طبیعـی در زيـر زمیـن از بیـن مـیرود، ولـی بـذر نیـت انسـان هـر چقـدر هـم كـه پنهـان باشـد از بیـن نمـیرود و روزی در ايــن عالــم ظاهــر خواهــد شــد، تــا صاحــب نیــت و يــا باغبانـآن از میـوه تلـخ و يـا شـیرينش تنـاول نمايـد! - چـرا ب ـذر نیـت انسـان مانن ـد ب ـذر درخـت در اث ـر حـوادث از بیــن نمــیرود؟ چ ـون نی ـت انس ـان قب ـل از انك ـه در اي ـن عال ـم عمل ـی ش ـود اثرآت ـش در هوايــی كــه در آن نفــس میكشــی ظاهــر میشــود، هــوای ارض را بـا ارتعاشـات خـود منبسـط و يـا متقبـض میكنـد. زمانـی كـه انسـان را بخاطـر عمـل و يـا حرفـش مجـازات و مكافـات میدادنـد گذشـت، حـال عـاوه بـر عمـل و گفت ـار نیـت انسـان هـم مسـتوجب مجـازات ومكاف ـات اسـت، چـون عاقب ـت در اي ـن عال ـم ظاهـر خواهـد شـد! باغبآن كیست؟ - باغبآن صاحب نیت است كه بذر نیت را میكارد! - خاك كجاست؟ ذهن باغبان!

18 چنینگفت حوا...

نورش از کجا میآيد؟ - نورش از حق است! - چرا حق بر بذر نیت ناپاک میتابد؟ خدا چون خورشید بر پاک و ناپاک میتابد بیهیچ تبعیضی! آبش از کجا میرسد؟ - اگ ـر نی ـت پ ـاك باش ـد اش ـك چشـم باغب ـان، اگ ـر پ ـاك نباش ـد اش ـك چش ـم پ ـاكآن و مظلوم ـان! عشق كجاست؟ - در قلب باغبان! - از نیت اولیه باغبان! - چه كسی میوههای تلخ و يا شیرين را اول از همه تناول میكند؟ باغبان! *** سنگ صبور! - سنگ صبور چیست؟ سنگی که از شدت صبر ماهیتش عوض شود، مقام پیدا كند و صبور شود! مگر ماهیت سنگ هم عوض میشود؟ - ماهی ـت اجس ـاد و اجس ـام در اث ـر صب ـر انس ـان ع ـوض میش ـود، س ـنگ تی ـره و س ـخت زم ـرد و الم ـاس میگ ـردد، م ـس ط ـا میش ـود، می ـوه تل ـخ ش ـیرين میش ـود، م ـرده زن ـده میگ ـردد و ظل ـم ع ـدل میش ـود ... س ـنگ در صب ـر آب میشــود! شیرينی میوهاش از چیست؟ از صبر و نیت پاك باغبان! نارسی میوه از چیست؟ - از عجله باغبان! و تلخیاش؟

19 ... چنینگفت حوا

- چگونه سنگ صبور باشم؟ در هنــگام خطــر ماننــد ســنگ خــود را بشــدت منقبــض کــن تــا تیــر زهرآل ـود دش ـمن در ع ـوض آنک ـه گوش ـت و پوس ـت ت ـو را پ ـاره كن ـد بگوشــهای بیفتــد بــدون آنکــه بهتــو آســیبی برســاند... در موقــع خطــر ط ـوری خ ـود را منقب ـض ک ـن ک ـه اگ ـر ت ـورا در هم ـان زم ـان بهدري ـای طوفانـی بیفکننـد خشـک از آن بیـرون بیايـی... وقـت خطـر طـوری خـود را منقبـض کـن کـه آتـش خشـم دشـمن ره بهآتـش دورنـت نیابـد و آنرا هـم جنـس خـود کنـد.. تـا هوايـی را کـه دشـمنانت آنرا بـرای تو مسـموم کردهانـد از منافـذ جسـمت وارد بـدن تـو نشـود، در موقـع خطـر طـوری راه گلوي ـت را ببن ـد ك ـه زه ـر از راه ده ـان وارد گلوي ـت نشـود. - خطر كه رفع شد چه كنم؟ خطـر كـه رف ـع شـد در آنچـه ب ـر ت ـو وارد آم ـده انقـدر صب ـر کـن ت ـا بهمقــام صبــوری برســی! - چگونه میفهمم كه سنگ صبور شدهام؟ زمانـی كـه احسـاس كنـی دهانـت از تلخـی زهـری كـه بهتـو داده انـد نـه تنهـا تلـخ نیسـت بلكـه انگبیـن شـده، ايـن شـیرين صبـری اسـت كـه در درد كـردی، در آن زمـان خـود را ماننـد يـك پـری دريايـی خواهـی ديـد كـه بـر فـرق سـنگی در وسـط يـك دريـای طوفانـی نشسـته وبـا آتـش دورنـش سـرما و طوفـان را تحمـل بینشـان، معطراسـت ! ِ میكن ـد، در حال ـی ك ـه مشـامش از عطـر سـحرآمیز ي ـار *** افق! از افق پرسیدم! چنین گفت «حوا»؛ افق حكم چشم و دهان را دارد. - چشم افق چیست؟ در صب ـح س ـحر اف ـق چش ـم میش ـود، پلك ـش را ب ـاز میكن ـد ت ـا خورش ـید و

20 چنینگفت حوا... نـور از آن طلـوع كنـد، بـرای همیـن اسـت كـه میگوينـد در صبـح سـحر دعـا بخوانیـد تـا دعايتـآن مسـتجآب شـود، چـون از دريچـه چشـم افـق حـق هـم تـو را ن ـگاه میكن ـد و دعاي ـت را میش ـنود! افق كی دهان میشود؟ - در غـروب آفتـآب افـق دهـان میشـود و خورشـید و نـور را بـا اشـتهای كامـل میبلعـد، بـرای همیـن اسـت كـه خـون خورشـید از دهانـش بیـرون میريـزد! كار افق در ساعات وسط روز چیست؟ - افق در وسط روز ما را نظاره میكند . - چرا؟ چ ـون اعم ـال، گفت ـار و نیته ـای م ـن و ت ـو در ع ـرض روز هم ـراه خورش ـید خــوراك شــب افــق میشــود. انسان هم افق دارد؟ - افـق انسـان چشـم و دهـان انسـان اسـت، چشـم دل را در صبـح سـحر و در موقع طلـوع آفتـآب بـاز كـن و در عـرض روز ماحظـه کـن کـه چـه توشـهای بـرای خـوراك شـبت فراهـم میكنـی، تـا در شـب كـه چشـم تـو بسـته میشـود زهـر بجـای شـهد در دهانـت نريـزد! نگاه يگانه را چگونه از نگاه بیگانه تشخیص دهم؟ - بـا آنكـه نـور عشـق ماننـد خورشـید از هـر افقـی میتابـد ولـی نـور را در نـگاه بیگانــه نمیبینــی، چــون بیگانــه تمايلــی بــه نــور نــدارد، و تــو را بهتاريكــی میكشـاند، در حال ـی ك ـه ن ـگاه يگان ـه چـون می ـل ب ـه ن ـور دارد ت ـو را ه ـم ب ـا خ ـود بط ـرف ن ـور میكش ـاند! - چگونه خاطرم جمع شود كه يارم يگانه است و نه بیگانه؟ يگانه خاطر جمع میکند، و بیگانه خاطرت را همیشه پريشان میسازد! *** زندگی! زندگی چگونه آغاز شد؟ -

21 ... چنینگفت حوا خـدا قلـب را آفريـد تـا چـون کهربـا عناصـر مختلـف زندگـی را بهخـود جــذب كند! عناصر زندگی چه بودند؟ - ن ـور زم ـان ب ـود ك ـه در س ـه س ـطح از س ـطوح قضـا ب ـر قل ـب تابی ـدن گرف ـت! پس روح انسان چیست؟ - روح انســان هديــه خداونــد اســت كــه در يــك واحــد زمانــی و ســه واحــد قضايــی در او بــه وديعــه گذاشــته شــده. - جسم چیست؟ جسـم از چهـار عنصـر آب، آتـش، هـوا و خـاك سـاخته شـده و آن را مانن ـد پیراهن ـی دوخت ـه و ب ـه چه ـار قط ـب مش ـرق، مغ ـرب، ش ـمال و جنـوب عالـم بـا چهـار حلقـه آويختهانـد، تـا روح را در ايـن عالـم نگـه دارد! ارتباط روح و جسم را برايم تصويرکن... - روح را ماننـد بادكنكـی تصـور كـن كـه بـا يـك ريسـمآن نورانـی، كـه همـان اشـعه روان و يـا زمـان اسـت، بـه قلـب انسـان وصـل اسـت! در اين میآن اما نقش قلب در انسان چیست؟ - قل ـب سـپر ب ـای روح انسـان اسـت، ب ـرای همی ـن اسـت كـه قل ـب را میش ـكنند ت ـا دستش ـان ب ـه روح برس ـد! قدم چیست؟ - قـدم قلـب را بهعوالـم ناشـناخته روح میبـرد، تـا قلـب از عالـم منقبـض منقطع شـده و منبسـط شـود. قلب چگونه ارتباطش را با روح نگه میدارد؟ - روح خورشـید اسـت و روان اشـعه خورشـید و جسـم آينـه، و قلـب در مركـز آينـه اسـت . شـعاع نـور اول از همـه بـه مركـز كـه قلـب آينـه اس ـت میتاب ـد. پ ـس قل ـب نی ـز باي ـد چ ـون آين ـه همیش ـه در جه ـت خورش ـید روح بچرخ ـد ت ـا ارتباط ـش را ب ـا ش ـعاع خورش ـید ازدي ـاد يابـد!

22 چنینگفت حوا...

نقش مغز انسان در اين نمايش چیست؟ - مغـز انسـان قـدم اوسـت، روح حكمـران، قلـب اراده اسـت... هـر هنـگام كـه جـای آنهـا عـوض شـود نظـم عالـم بـر هـم میخـورد! نظم عالم چگونه بر هم میخورد؟ - جــواب آمــد؛ هیــچ يــك از عناصــر چهــار گانــه در كائنــات باهــوش نیس ـتند، ب ـرای همی ـن اس ـت ك ـه ب ـا ي ـك عنص ـر پنج ـم ب ـا يكديگ ـر مرتب ـط هس ـتند ك ـه هم ـان م ـاده اثیري ـه اس ـت! ماده اثیريه کدام است؟ - مـادهای باهـوش و ناپیداسـت كـه تمـام فضـا را پـر میكنـد تـا عناصـر چهارگان ـه را ب ـا همديگ ـر نگ ـه دارد، مب ـادا آنه ـا از ه ـم ب ـاز ش ـده و از هـم بپاشـند، ايـن مـاده در فضايـی اسـت كـه مـا از آن نفـس میكشـیم، و هـوش قلبـی مـا از آن تغذيـه میكنـد. اگـر ايـن مـاده باهـوش نبـود نظـم عال ـم بهه ـم خـورده ب ـود! از كجا میدانی كه چنین عنصری در فضا وجود دارد؟ - عل ـم وج ـود آنرا ثاب ـت ك ـرده، علم ـا آنرا مغ ـز كهكش ـان میدانن ـد، و روحانیـون هـوش قلبـی عالـم نامیدهانـدش؛ عنصـری اسـت كـه فضـا را پــر میكنــد! فضا از چه ساخته شده؟ - فض ـا حجم ـی ناپیداس ـت ممل ـو از عنصراثیري ـه. عنص ـری باه ـوش ک ـه نظــم میبخشــد بــر عالــم و خرابیهــا را ترمیــم میكنــد! - چگونه خرابیها را ترمیم میكند؟ فضــا كــه مملــو از مــاده اثیريــه اســت بــه پارچــهای میمانــد كــه در مجـاورت مـاده تـاب خـورده و پیچیـده و خمیدهتـر میشـود، هـر چـه م ـاده بزرگت ـر خمیدگ ـی و پیچخوردگ ـی فضـا در اط ـراف م ـاده بیش ـتر شــود، بــر خطــر پارهگــی میافزايــد. آيا میخواهی از اين بحث نتیجه روحانی بگیری؟ - درسـت فهمی ـدی! ت ـا میتوان ـی از جم ـعآوری م ـاده خـوداری ک ـن ت ـا خطـر را از خـود دور کن ـی!

23 ... چنینگفت حوا

و ديگر... - از قل ـب اراده و از مغ ـز گام ـی بس ـاز و بهي ـاد داش ـته ب ـاش ك ـه قل ـب قلــب را نمیشــكند، مغــز اســت كــه قلــب را میشــكند!

شهید!

ف ـرق ش ـهید راه خ ـدا و مومن ـی ک ـه در رختخ ـواب خ ـود ب ـه

- عالــم بــالا صعــود میکنــد چیســت؟ روح هر دو به درجات بالا ارتقاء پیدا میکند.

پ ـس چ ـرا میگوين ـد ش ـهید راه ح ـق مقام ـش از هم ـه بالات ـر اســت؟ شـهید ب ـا خـون خـود ب ـه حـق و حقیقـت شـهادت میدهـد، و انسـان مومـن بـا هـر نفسـی كـه میكشـد بـه حـق و حقیقـت شـهادت میدهـد! فرق شهادت دادن با خون و شهادت دادن با قلب چیست؟ - از شـهادت شـهید، زمیـن ناپـاک شـخم خـورده، از علفهـای هـرز کیـن ونفــرت پــاک میگــردد و از خونــش بــذر طــرب در ســرزمین قلــب کاشـته میشـود، خـاک فتنهانگی ـز خـاک طربن ـاک میشـود. در خـاك طـرب انگیـز هـزاران مومـن متولـد میشـوند تـا بـا قلـب شـهادت بـه حـق دهنـد. مگـر از ايـن امـکان، ريشـه ظلـم در عالـم خشـک شـده و جـای آنرا نهـال عـدل بنشـانند! پس مومن فرزند روحانی شهید راه حق است؟! - ... *** اطاق آبی! میگويند اتاق «حوا» آبیست؟ - -

24 چنینگفت حوا... آبی رنگ بهشت است !

پس اينک در بهشتی؟ - درسـت اسـت! در بـاغ بهشـت زندگـی میکنـم، باغـی کـه بـا «آدم» در آن زيسـتم، و از درخـت سـیب و مـار، «انديشـیدن» آموختـم. - مار از کجا به اطاق آبی تو راه پیدا کرد؟ روزی در غـروب افت ـاب کـه چشـم دل ـم خـوب و ب ـد را از هـم تمی ـز نمـیداد در اطاقـم را بهامیـد ديـدن يـار گشـودم، دريـغ کـه جـای يـار، مـار ديـدم و دور درخـت سـیبم حلقـه زد! - چرا او را نکشتی؟ کار مـن کشـتن نیسـت. مـن مـادر زمینم... مـرا بـه کشـتن چکار؟اتاق آب ـی م ـن ات ـاق رحـم اسـت و مرحمـت. ب ـا او چشـمی ديگـر ب ـه جهـان بـاز کـردم و عريانـی خويـش و «آدم» را ديـدم. شـايد منهـم روزی ب ـه اطـاق شـمالی کـوچ کن ـم، اطاق ـی کـه در آن فقـدان تـرس باشـد و يـا بـه اطاقـی بـروم کـه در مغـرب دل مـن ماندهاســت، تــا مغربیــان را از خــود خوشــنود كــرده و و در زمــزه آنــان درآيــم، و يــا از مغــرب و شــمال و جنــوب دل كنــده و در مشـرق دل اقام ـت گزين ـم. در اطاق ـی س ـکونت کن ـم ک ـه در آنج ـا همیش ـه طل ـوع اس ـت و از سـايه و غـروب نشـانی نمیيابـی، امکانـی تـا دامـن روح را از ايـن عالـم جمـع و در عالـم ديگـر پهـن کنـم و از شـهری کـه اگـر عشـق را مانن ـد گن ـدم درخ ـاک آن ب ـکاری مه ـر را خرم ـن خرم ـن جم ـع كنـی بـروم، بـروم تـا بسـاط اطـاق و فـرش را در عالمـی ديگـر پهـن كنـم!! - چرا مار را از اطاقت بیرون نمیكنی؟ او نفـس امـاره مـن اسـت، جنگـی بـا نفـس خويـش نـدارم... میپذيرمش چراکــه خــوب میدانــم کــه اگــر بــا او بجنگــم بــا نیشــش زخمــی بهدرازنــای تاريــخ برجانــم مینشــاند! از نیشش میمیری؟ -

25 ... چنینگفت حوا كاش میمـردم، نفـس امـاره ب ـا زهـرش مـرا خـود درمـیآورد، مـرا م ـار خواهـد کـرد، ب ـرای همی ـن اسـت كـه نگاهـش را لحظـهای از روی مـن بـر نمـیدارد و منتظـر اسـت كـه صبـرم تمـام شـود و مـرا شـكار كنـد! *** نفس اماره و مار! - درخت زندگی را چگونه میتوان بارور کرد؟ میگوينــد اگــر لاشــه مــاری را در پــای درختــی دفــن کنیــم درخــت بــارور و غــرق میوههــای شــیرين خواهــد شــد، چــون بیــن مــار و ب ـاروری پیون ـد اس ـت! حـال اگ ـر نف ـس ام ـاره را بکشـی و لاش ـه آنرا زيـر درخـت زندگـیات دفـن کنـی درخـت زندگـیات بـارور شـده و پ ـر از می ـوه ه ـای ش ـیرين خواه ـد ش ـد. توراکه با کشتن کار نبود؟ - مــن بــا نرســاندن خــوراک بــه نفــس امــاره خويــش آنرا در درونــم نحیفتــر میکنــم. او فربهگــی میخواهــد و چــون خوراکــی از روح مــن درکار نیســت، خــودش را آهســته و بیصــدا میخــورد تــا تنهــا لاش ـهای باق ـی بمان ـد ب ـرای درخـت زندگ ـی م ـن! از خاصیت باروركنندگی نفس اماره چه میدانی؟ - نفـس پـاک بـارور كننـده اسـت نـه امـاره، نفـس امـاره آتـش اسـت و میســوزاند، نفــس امــاره میخواهــد روح را قبضــه کنــد، ولــی اگــر او را درخــود نحیـف سـازی، خواهـد مـرد. پـس از دفـن آن نفـس پـاک کـه خاصیـت بــاروری دارد باقــی میمانــد! با نفس اماره خود چه میکنی؟ - لاشــهاش را زيــر درخــت تــوت ســفیدی خــاک میکنــم، و بهمحــض آنکـه کارم تمـام میشـود دهان ـم از شـیرينی تـوت سـفید ماننـد عسـل

26 چنینگفت حوا... شــیرين میشــود!

...درخت توت سفیدت كجاست؟ - در قلـب مـن! سالهاسـت بـذر آنراكاشـتهام و بـا اشـك چشـم آبـش داده و میدهـم تـا زنـده بمانـد و مـن بتوانـم لاشـه متعفـن نفـس امـارهام در زيـر درخـت خـاك كنـم تـا میـوهاش شـیرين شـود!! *** ماه! ماه را چگونه میبینی؟ - قرنهاست كه ماه را شكل يك طبق زر میبینم! ازچه زمان ماه را چنین ديدی؟ - از روزی كه مادرم از اين عالم رفت ماه را مثل يك طبق زر ديدم! - شرحش کن! هـر زمـان كـه عزيـزی از ايـن عالـم مـیرود بـا خـود ارواح عزيزانـش را تـا دم مـرز دو عالـم میبـرد، بـه مـرزی میبـرد كـه در آنجـا خبـری از سـوگواری نیسـت. - چرا؟ میخواهـد قلـب عزيزانـش را آرام كنـد. مـادرم بناگهـان و بـدون آنكــه فرزندانــش را از قبــل بــرای رفتنــش آمــاده كردهباشــد از دنی ـا رف ـت و م ـرا ك ـه از درده ـای خـود ب ـهاو پن ـاه ب ـرده ب ـودم تنه ـا گذاشـت، ول ـی در ع ـوض در زمان ـی ك ـه روحـش بهعال ـم بـالا پرمیكشـید مـرا هـم بـا خـود بـر سـر مـرز دو عالـم كشـاند، مكان ـی كـه در آنجـا از غـم خبـری نبـود، هـر چـه ب ـود جشـن و ســرور بــود، و منهــم بــا روح مــادر در حرکــت بــودم در حال ـی ك ـه بان ـگ ام ـان ام ـان اه ـل دنی ـا و گمانهزنیهايش ـان را میشــنیدم. امـواج تهمتهـا هنـوز بـه قلـب مجروحـم میخـورد و دل مـن و قلـب مـادرم کـه هنـوز از ايـن عالـم منقطـع نشـده بـود را مـیآزرد.

27 ... چنینگفت حوا م ـن م ـادر را میدي ـدم ك ـه چگون ـه از عال ـم درد ج ـدا میش ـود و از جوهــر وجــودش جــز عطــری باقــی نمیمانــد، در آن حالــت انبسـاط روح مـاه را چـون طبقـی زر ديـدم، وزمانـی كـه بـه كـرهی درد برمیگشـتم، هن ـوز مسـت عطـر م ـادر ب ـودم و او درحـال پ ـر كشـیدن بـه عالـم ارواح. مـادر غزلـی را در يـك طبـق زر گذاشـت و برايـم فرسـتاد:

يارب، اين بوی خوش از روضه جان میآيد؟ يا نسیمی است كز آن سوی جهان میآيد؟ يارب، اين آب حیات از چه وطن میجوشد؟ يارب، اين نور صفات از چه مكان میآيد؟ عجب، اين غلغله از جوق ملك میخیزد؟ عجب، اين قهقهه از حور جنان میآيد؟ چه سماع است كه جان رقص كنان میگردد؟ چه صفیر است كه دل بال زنان میآيد؟ چه عروسی است، چه كابین، كه فلك چون تتقی است؟ ماه با اين طبق زر به نشأن میآيد؟ چه شكار است كه اين تیر قضا پران است؟ ور چنین نیست چرا بانگ گمان میآيد! مژده مژده، همه عشاق! بكوبید دو دست كانكه از دست بشد دست زنان میآيد از حصار فلكی بانگ أمان می خیزد وز سوی بحر چنین موج گمان میآيد بس كنم، گر چه كه رمز است، بیانش نكنم خود بیان را چه كنی، جان بیان میآيد * در آن زمان اين غزل برای تو چه معنی داشت؟

- او میخواس ـت بگوي ـد ك ـه عط ـر روض ـه رض ـوان را استش ـمام میكن ـد

28 چنینگفت حوا... و آب حیاتــش میجوشــد و غلغلــه و قهقهــه حوريــان را میشــنود. میخواسـت بگوي ـد رقصكن ـان ب ـه دي ـدار محب ـوب م ـیرود، ب ـا قلب ـی بالزنـان در هـوای ملكـوت. چـون عروسـی در مهمانـی مـاه، بـا طبقـی زر ک ـه دور میچرخـد. او میخواسـت بگوي ـد ك ـه هن ـوز بان ـگ گم ـان اه ـل دنی ـا را میش ـنود، و م ـوج گم ـان آنه ـا ب ـهاو میرس ـد، ام ـا اي ـن صـدا درآهن ـگ دستافشـانی اهـل ملكـوت گـم شـده كـه میخوانن ـد: او میخواسـت بگويـد جـان گمگشـتهاش حـال پیـدا شـده، و قصـد آن داشـت تـا رمـز عالـم امـکان را بـرای نـوزادش فـاش كنـد، دريـغ کـه اذناش ندادنـد سـخنش در جـان شـد و رفـت! *** نیش و نوش! ”مژده مژده همه عشاق بكوبید دو دست كانكه از دست بشد دست زنان میآيد”

در زمانه هیچ زهر و- قند نیست- كه يكی را، با دگر- پیوند نیست زهر ماران، مار را - بأشد حیات نسبتش با آدمی، بأشد ممات .......... در ته دريا، گهر با سنگهاست فخرها، اندر میان ننگهاست *

آب حی ـات م ـاران زهـر اسـت و آب حی ـات انسـان انگبی ـن، گوهـر میـان سـنگها جلـوه کنـد و فخـر در میـان ننگها....اگـر مـار زهـر آگینـی تـورا زخـم زد بـدان کـه قنـدی و انگبیـن. اگـر سـنگی پرتـاب كردنـد بـدان كـه گوهـری و چـون لکـه ننگـی بر دامـنات چسـباندند بـدان كـه جامـه فخـر بـر تـن داری!

29 ... چنینگفت حوا

- چرا با قند، گهر و فخر چنین میكنند؟ چون پاكی ناپاكان را بهخود جذب میكند!!! *** فرق بین مظلوم و ضعیف! بین مظلوم و ضعیف تفاوت درچیست؟ -

مظلـوم از قـدرت خـدا اسـتفاده میكنـد و سـكوتش برابـر ظلـم از تـرس نیسـت، امـا ضعیـف تنهـا قـدرت خـود را میبینـد و از ضعـف سـکوت کـرده و از ظالـم تـرس بـهدل راه میدهـد! فرق اين دو سكوت درکجاست؟ - مظلــوم در ســكوتش كار ســنگ آســیاب را میكنــد، میچرخــد و میگــردد تــا ريشــه ظلــم را در چرخهايــش خــرد كنــد، در حالــی كــه ضعیــف در س ـكوت مانن ـد ب ـرگ خ ـزان بهه ـر جه ـت روان اس ـت ت ـا س ـرانجام ازمی ـان بـرود، سـاح مظلـوم زبانیسـت كـه از حـق و حقیقـت سـخن میگويـد، امـا ضعیـف تـرس را غافـی کـرده بـر شمشـیر زبـان خـود. مظلـوم در دل آدمیـان زندگـی میكن ـد، و ضعی ـف برچه ـار وجـب خـاك زيرپ ـای خـود. او عقـل را سـپر بـای قلـب سـاخته تـا ايمانـش محفـوظ بمانـد، و ايـن از تـرس خـود دل را سـپر بـای عقـل میكنـد! - چاره ضعیف چیست؟ ضعیـف بايـد جامـه تـرس را از تـن بـهدر کنـد و لبـاس مظلومیـت بپوشـد، غـاف تـرس را از زبـان حـق و حقیقـت کشـیده، از حـق خـود دفـاع كنـد، تـا يـا ريشـه ظلـم بخشـكد، و يـا ظالـم از عطـش ظلـم بیفتـد!!! *** راه طریقت! گر تو خواهی كز طريقت دم زنی*

30 چنینگفت حوا...

پای بأيد، بر سر عالم زنی نئ كه عالم از طمع، بر هم زنی چون دم از أمال دنیا كم زنی مورد الطاف بسیارت كنم - حـال بگـو چگونـه پـای بـر سـر عالـم زنـم تـا عالـم را از طمـع بــر هــم نزنــم، و مــورد الطــاف بســیارش شــوم؟! از بد كسی سؤال كردی، من نیز در اين راه سرگردانم! از آنچه میدانی بگو! - ش ـايد اگ ـر پ ـای ب ـر س ـر عال ـم زده، دنی ـا ب ـه طم ـع بره ـم نزن ـی، در عــوض آنكــه جهــان را طــواف كنــی، عالــم زائــرت گــردد! - چه كنم كه دنیا برمن طواف كند؟ بهيـادآر کـه اشـرف مخلوقاتـی تـو و از آهـن و سـنگ و شیشـه باهوشتـر! ک ـه قصـر و كلب ـهات از آنه ـا س ـاخته ش ـده. ي ـا از آب روان و نس ـیم ه ـوا و مرغ ـی ك ـه در آس ـمان و پ ـرواز میكن ـد. بهي ـادآر ک ـه فه ـم ت ـو ارج ـی بی ـشاز جـام طاي ـی دارد ک ـه در دسـت پادشـاهان ب ـوده، چراک ـه انسـانی تـو و مأوايـت قلـب پادشـاه عالـم اسـت، و چـون تمـام عوالـم ملكـوت و م ـادون بهپیرامون ـش ط ـواف میكنن ـد ت ـو نی ـز درمحی ـط قل ـب و عش ـق او طـواف كـن تـا همـه عالـم و موجوداتـش زائـرت شـوند! اگـر چنیـن كنـی فهـمات را بـا عقـل خداونـدی محـك خواهنـد زد، تـا در طريقـت او قـدم گـذاری و از الطـاف بینهاي ـت حـق سـهمی شايسـته ب ـه من ـزل بب ـری! *** هستی و نیستی! -چه زمانی دنیا زير و زبر میشود؟ همانگونــه کــه عالــم وجــود را گفت:كــن، فیكــون! [بــاش و شــد] و زمانـش شـايد وقتـی کـه كفـر و نادانـی بجايـی برسـد و گزيری جـز آوار

31 ... چنینگفت حوا ويرانیهـا نباشـد تـا عالمـی ديگـر کنـد! آنسـان کـه شايسـته اوسـت... دنیا را كه كفر گرفته پس چرا خدا كاری نمیكند؟ - چرا دنیا را نگاه میكنی دلها را ببین تا بدانی كه کجا زيروزبر شده! دلم بسیار گرفته است، از نوشدن قلبهايمان چیزی بگو! - خـدا اول از همـه، قلـوب را ماننـد زمیـن شـخم میزنـد و نـور عشـق و محبـتاش را بـر قلبهـا میتابانـد كـه همـان كـن و فیكـون اسـت، بعـد در خـاك پـاك بـذر پـاك عشـق میپاشـد تـا عالـم دوبـاره نـو شـود. پــس ايــن انقــاب، دلواپســی و پريشــانی كــه برقلبــم ســايه - افکنــده عامــت چیســت؟ قلبـت درحـال شـخم خـوردن اسـت! چـون خـدا بـذر پـاك را در قلبـت كاشـت، قلبـت مرواريـدی خواهـد بـود كـه در صدفـی نشسـته تـا كشـف شــود، آن زمــان خــدا ســفرهای ســفید و ابريشــمین پهــن میكنــد كــه همـان تعلیمـات الهـی بـرای وحـدت قلـوب اسـت، و تـو قلـب انسـآنها را خواه ـی دي ـد مانن ـد مرواريده ـای غلط ـان ک ـه آهسـته از صدفهايشـان خـارج شـده و بـر سـفره میغلطندنـد و شـراب ايمـان را كـه در تنگهـای بلــور دســت بهدســت میشــود، احــدی را هــم نمیبینــی كــه بعــد از خـوردن شـراب الهـی پیمآنهـاش را بشـكند! وعقل؟ - عق ـل در عص ـر طاي ـی بهخدم ـت دل در میآي ـد، دم در میايس ـتند ت ـا دسـتور از بـالا يعنـی از قلـب برسـد! - چرا؟ چون مغز در عصر زرين قدم میشود! *** ایمان! ايمان چیست؟ - نوری است كه از عالم بالا بر قلب مؤمن میتابد!

32 چنینگفت حوا... - چرا نور ايمان بر تمام قلوب نمیتابد؟ نور ايمان بههمه جا میتابد، ولی راه به قلب غیرمؤمن ندارد! - چرا؟ غیر مومن هنوز قلبش را بهروی نور باز نكرده! - چگونه قلب انسان برای نور ايمان باز میشود؟ يا با اراده، يا با فشار و درد!

اگـر بـا اراده انسـان بـاز نشـد، چگونـه قلـب را بـرای ورود نـور - ايمــان بــاز میكننــد؟ آنرامی شكنند! - چه كسی آنرامی شكند؟ ش ـخص بیايم ـان ي ـا خـود میش ـکند هدي ـت اي ـن خداون ـدی را و ي ـا بیايمانــان قلبــش را میشــكنند! - چگونه شخص بی ايمان قلب خودش را میشكند؟ اگ ـر اراده ك ـردی ك ـه بیمهاب ـا و چش ـم بس ـته در تاريك ـی ق ـدم بزن ـی، سـرت را ب ـا ارادهی خـود خواهـی شكسـت. نور از كجا وارد قلب انسان میشود؟ - از نقطه شكستگی قلب ! ...و بعد؟ - بیايمان باردار میشود از نور! - حامله میشود؟!!! نور با خون پیمان بسته، نطفهاش در قلب بسته میشود! ...وبعد؟ - ماننـد زن آبسـتن و يـا مسـی كـه آغشـته بـه اكسـیر در او انقابـی روحانــی بهوجــود میآيــد، و جنیــن ايمــان در گرمــای مطبــوع عشــق بــه محبــوب، در قلــب رشــد میکنــد تــا بســان میــوه شـیرين و رسـیده شـود! و روزی خواه ـد رسـید ك ـه فرزن ـد ن ـور و خ ـون انس ـان، ك ـه هم ـان ايم ـان اس ـت، بصـورت كت ـاب، هن ـر و كار خیربــرای اهــل عالــم در ايــن جهــان متولــد میشــود تــا

33 ... چنینگفت حوا همـه ازآن نصیـب ببرنـد. پـس تـا زمانـی كـه نـور ايمـان در قلـب مومـن اسـت مومـن از نـور حاملـه میشـود، تـا در زمـان و مـكان فرزنــدان نــور را بهدنیــا آورد! *** خاطرات! با خاطرات تلخ چه میكنی؟ - آنها را در آتش میسوزانم، و خاكسترش را بر باد میدهم! با خاطرات خوش چه میكنی؟ - خاطـرات خـوش را در روی كاغـذی مینويسـم و بـه كنـار دريـا میبـرم، تكـه تكـه میكنـم طـوری كـه بـه قطعـات بسـیار كوچـك تقسـیم شـود، بعـد بـا عطـر عشـق آنهـا را عطرآگیـن كـرده و بـا شـكرگذاری و ذكـر خــدا آنهــا را بــه دريــا میســپارم تــا امواجــش آنهــا را بلعیــده و بــه اقیانـوس بـرد تـا جوهرخـوش خاطراتـم در آبهـای روان حـل شـده و در عالـم پخـش شـود، و روز بعـد بـر میگـردم تـا اگـر تكـه كاغـذی بـه سـاحل بـاز گشـته باشـد دوبـاره آنرا بـه دريـا بسـپارم! - چرا با خاطرات خوش خود چنین میكنی؟ اين مناسک، مراسم شكرگذاری من است! - چرا با زبان شكر نمیكنی؟ بازبــان هــم شــكر میكنــم، ولــی میخواهــم «ازهــر شــکرم هــزاران شکرســتان پديدآيــد»* تابحال شده كه از اين شكرگذاری نشانهای ديده باشی؟ - روزی بهدريــا رفتــم و تكــه كاغــذی را يافتــم كــه امــواج دريــا آنرا بهم ـن بازگردان ـده بودن ـد، پی ـش از آنك ـه آنرا دوب ـاره ب ـه ام ـواج دري ـا بسـپارم خواندمش:«دسـت از طل ـب ب ـر ن ـدارم ت ـا كام م ـن برآي ـد..» ** آن قطعــه را ديگــر بــه دريــا نســپردم، و بازگشــت آنرا بهفــال نیــك گرفت ـم.

34 چنینگفت حوا... - چرا؟

چـون فهمیـدم كـه تـا جـان دارم حتـی اگـر مـن هـم دسـت از طلـب بـردارم، طلـب دسـت از مـن بـر نخواهـد داشـت، و ايـن نشـانه زنـده بـودن و زندگـی كـردن بـود. از آن روز بهبعـد آرزو را وسـیله راه كـردم ت ـا م ـزه صب ـر را بچش ـم، ودر آت ـش طل ـب س ـوختم ت ـا ب ـه كامهاي ـی كـه خـدا ب ـرای مـن خواسـته ب ـود و مـن از آن بیخب ـر ب ـودم برسـم و رسـیدم. مـذاق روحـم از عسـل شـیرين شـد، فهمیـدم كـه چـرا هنگامـی ك ـه م ـرا آرزوی وصـال ب ـود، دنی ـا از م ـن می ـل جداي ـی داش ـت، چ ـرا هنگامـی كـه مرامیـل وفـا بـود، دنیـا قصـد بیوفايـی کـرد؟ چـرا زمانـی كـه مـرا میـل يـاری بـود، عالـم رسـم دشـمنی داشـت؟ چـرا هنگامـی كـه مـرا میـل ديـدار بـود، دنیـا آينـه نداشـت، چـرا وقتـی م ـرا س ـودای پ ـرواز بهس ـر ب ـود، دنی ـا می ـل ف ـرو مايهگ ـی داش ـت، ي ـا وقتـی مـرا همـه آتـش عشـق بـود، دنیـا جـز خاكسـتر هیـچ نداشـت؟ - چرا؟! ... - چرا پشت به نور داشتم و رو به دنیا! آيا از شكرت شكرستان در اين عالم ظاهر شد؟ - آيا شیرينی كلماتم را در دهانت احساس نمیكنی؟ ... - *** دنیا! ساعتی در خود نگر تا کیستی؟

از کجائی؟ وز چه جايی - چیستی؟ در جهان بهر چه عمری زيستی؟ جمع هستی را؟ بزن بر نیستی

35 ... چنینگفت حوا

از حسابت؟ تا خبردارت کنم *

آينه هستی را چگونه يافتی؟ - سـالیان دراز خـود را در آينـه چرخـان روزگار تماشـا میکـردم تـا ببینـم کیسـتم و از کجاآمـدهام تـا سـرانجام خويـش را در جهانـی ديگـر يافتـم. «حوا»يـی کـه در «آينـه»ی دنیـا زن شـده بـود، بـار امانـت «هسـتی» بـر دوشـم، توشـهای كـه آخرتـم را رقـم مـیزد. در ايـن خیـال خـوش بـودم ت ـا زمان ـی ک ـه «آين ـه» را ب ـرای مدت ـی هرچن ـد ان ـدک از پی ـش چشـمم برداشـتند، و ديگـر خويشـتنی درکارنبـود و «خـود»، حقیقـت محـض را میديــد وقتــی بیخــود شــده بــود از خويــش. بیچــاره «حوا»يــی کــه مـن بـودم غافـل از آنکـه «هسـتی» اندوختـهام جملـه «نیسـتی» بـود! از آن روز بهبع ـد ديگ ـر دل از آن «توش ـه» برکن ـدم، تا«نیس ـتی» را بهدس ـت پ ـاک گردان ـم! ِ «نیسـتی» يعن ـی دنی ـا س ـپارم و حسـابم را ب ـا دنی ـا پ ـاک ولـی هنـوز کـه هنـوز اسـت منتظـر خبـر و بشـارتی مانـدهام، بشـارتی که نشـانه «هسـتی»در ايـن عالـم باشـد… شـايد هـم «بـی خبـری» از ايـن عالـم دلیـل «هسـتی» مـا باشـد… شـايد !

***

مکافات و مجازات!

از مجازات و مكافات چیزی بگو! - بــت» بهطــرف کســی دراز میشــود، مكافاتــش ّ دســتی کــه بــا «مح کوتاهیســت، تــا «بینیــاز» شــود، و دســتی کــه «ظلــم» میكنــد، مجازاتـش درازترشـدن اسـت، تـا همیشـه محتـاج بمانـد! مکافـات مظلوم آب حیــات خــوردن اســت، ومجــازات ظالــم اشــك شــور نوشــیدن، ي ـک قطـره آب شـیرين حی ـات اب ـدی میبخشـد، دري ـغ آنکـه و ي ـك اقیانــوس اشــك شــور، تشــنگی را تخفیــف نمیدهــد!

36 چنینگفت حوا...

***

مادر و پدر!

از مادر بگو! - مـادر بیـن عالـم خـاك و عالـم پـاك زندگـی میكنـد، بـا آنكـه پـای بـر زمیـن و سـربر آسـمان دارد بـا قلبـی میانـه ايـن دو تـا زمیـن و آسـمان را تنهـا بـرای نوزادانـش بـه تپـش درآورد! پس چرا میگويند بهشت زير پای مادران است؟ - چراکـه مـادر آينهایسـت کـه انعـكاس بهشـت را روی زمیـن و در زيـر قدمهــاش میانــدازد و منعكــس میكنــد! - چرا مادر هرگز از عشق فرزند منقطع نمیشود؟ وقت ـی بن ـد ن ـاف را در زم ـان تول ـد بچـه از م ـادر قط ـع میكنن ـد ب ـرای آنكــه رشــتهی محبــت بیــن مــادر و فرزنــد همچنــان باقــی و برقــرار بمانـد بجـای جفـت، رشـتهای از عشـق و محبـت رويانـده میشـود كـه هرگـز قطـع نمیشـود تـا مـادر كـه اولیـن معلـم تربیـت کـودک اسـت بـا عشـق از او نگهـداری كنـد و از فرزنـد دسـت نكشـد! آيا اين رشته محبت كار ديگری هم میكند؟ - اي ـن رش ـته محب ـت در پس ـر، عش ـق ب ـه پ ـدر ش ـدن و در دخت ـر، مه ـر مــادر شــدن را میآفرينــد! نقش پدر چیست؟ - پـدر نقـش شـعاع آفتـاب را در زندگـی فرزنـد دارد، میتابـد و غـروب میكنـد تـا بـاز بتابـد و غـروب كنـد! - چرا غروب كند؟ اگر غروب نكند میسوزاند! - چرا مادر فرزندش را نمیسوزاند؟ قلب مادر در عالم نور میزند، ولی پدر خود شعاع نوراست! پس مقام پدر از مقام مادر بالاتر است! -

37 ... چنینگفت حوا در قلــب مــادر كــه زمیــن اســت آتشــی از جنــس آتــش خورشــید میســوزد، کــه چــون قلبــش را بــاز کننــد شــعاع هــای نورانــی بــی شــماری از آن ظاهــر خواهنــد شــد!! مقام پدر را چگونه میتوان شناخت؟ - هرك ـس ك ـه ب ـه مق ـام م ـادر خ ـود پ ـی ب ـرد پ ـی ب ـه مق ـام پ ـدر ه ـم خواهــد بــرد. - چگونه؟ م ـادر نردب ـان اس ـت و مابی ـن عال ـم پ ـاك و عال ـم خ ـاك ايس ـتاده، ت ـا فرزنـدش از او بـالا رفتـه و بهعوالـم انـوار پـی بـرد، در ايـن سـفر فرزنـد بـه مقـام پـدر، كـه همـان شـعاع آفتـاب اسـت، پـی خواهـد بـرد. اگـر فرزنـد بـه مقـام مـادر پـی نبـرد چگونـه از نردبـان كـه همـان روح مـادر اسـت، بـالا رفتـه و شـعاع آفتـاب را شناسـايی كنـد؟! - حال تو چه هستی ؟ نردبانی يا آينه؟ من نه اينم و نه آن! - چرا؟ زمانـی بـرای فرزندانـم نردبـان بـودم ولـی در اثـر مـرور زمـان پلههايـم شكسـت، آينـه بـودم شكسـتم، و حـال نـه نردبانـم و نـه آينـه! - چه آرزويی داری؟ ارزو دارم حــال كــه پلههايــم شكســته و خالــی شــدهام، روزی «نــی» ش ـوم! - چرا نی؟ تا شايد حق زندگی دوباره را در من بدمد! *** فرق مادر بزرگ و مادر ! فرق مادر بزرگ و مادر در چیست؟ - هنگامی كه مادربزرگ شدم من و نوهام هر دو در تولدش گريستیم!

38 چنینگفت حوا... - چرا؟

: نـوه ام در فـراق آنچـه را كـه از دسـت داده بـود و بـهآن خوگرفتـه بـود میگريسـت، و مـن از شـوق يافتـن عشـق گـم كـردهام، او از اينكـه بـرای اولیـن بـار درد را احسـاس كـرده بـود میگريسـت، و مـن چـون بعـد از سـالها ديگـر احسـاس درد نمیكـردم! از گريـه مـن و نـوهام عالـم مـا نـو شـد، و مـن او را طـوری بـر قلـب خـود فشـردم تـا مـن او شـدم و او منـی ديگـر! بعد چه شد؟ - : او را ثريــا نامیدنــد و از آن روز بهبعــد مــن هــر روز برايــش دعــای خاصـی را زمزمـه میکنـم تـا بختـش خـوش شـود، دعـا میخوانـم كـه شـك و عنبـری ببیـزد تـا عالـم را عطرآگیـن كنـد، ولـی ُ او در ايـن عالـم م بـا تولـد نـوه دومـم از خوشـحالی پـردرآوردم و كامـل شـدم، و ثريـا بـا متیـن كامـل شـد! - چرا در تولد بچههايت از شوق گريه نكردی؟ در تولــد بچههايــم دردی را كــه آنهــا بايــد در ايــن عالــم میكشــیدند كشـیدم ت ـا آنه ـا بهحـد ام ـكان در اي ـن عال ـم كمت ـر درد بكشـند! *** عشق چیست؟ - عشق چیست و يا كیست؟ عش ـق جريان ـی اس ـت از عال ـم وج ـود ب ـه مرک ـز قل ـوب. روشنیس ـت ايـن ويرانگـر آتـش هسـتی... در اجسـام و اجسـاد زيبايـی و قـوه جاذبـه را ظاهــر میكنــد، در آب قــوه جاريــه میشــود ودر گیــاه قــوه نامیــه، انســان را عاشــق میكنــد و حیــوان را عاشــق انســان، و هنگامــی كــه دتــش كاســته میشــود در انســان و حیــوان بهصــورت َ از شــدت و ح غريــزه ظاهــر میگــردد! - چه قوايی عشق را كنترل میكنند؟

39 ... چنینگفت حوا عش ـق اشعهايس ـت ک ـه از خال ـق ص ـادر میش ـود، و خال ـق اي ـن ق ـوای مكنونــه كــه كائنــات را میگردانــد، تــوازن میبخشــد! *** فرق بت پرست و خود پرست! - خودپرست و بتپرست را تفاوت در چیست؟ : خودپرست را حقارتی ديگر است! - چرا؟ تــی اس ـت ك ـه خــود را میپرســتد، ُ ــت اســت، ب ُ ب ِ : خودپرس ـت نفــس تپرســت ديگــری را میپرســتد، بتپرســت روح دارد ُ در حالــی كــه ب چــون ديگــری را میفهمــد و میپرســتد، ولــی خودپرســت بــیروح مانــده و نفــس خــود را بــراوج مینشــاند و دور او طــواف میكنــد، خودپرس ـت ض ـررش بهديگ ـران میرس ـد، در حال ـی ك ـه بتپرس ـت را جـز خـود دشـمنی نیسـت! *** مسیر حقی كه بنا حق غصب شده باشد! از مسیر حقی بگو كه بناحق غصب شده باشد! - اگـر حـق غصـب شـده مکنـت و مسـکنت فانـی باشـد تـا چشـم برهـم زنــی ماننــد آب از لابــای انگشــتان دســت غاصــب روان شــده و در مســیر حــقدار بــهراه میافتــد، اگـر حـق غصـب شـده اسـم و آب ـروی كسـی باشـد، غاصـب بیآب ـرو شـود، و چـون حـق مغضـوب عشـق و وف ـا باش ـد، غاصـب ب ـی وفاي ـی و بیمحبت ـی بین ـد! ح ـق غص ـب ش ـده ب ـا ط ـی مس ـیری طولان ـی و دردن ـاك عاقب ـت ب ـه صاحـب حـق برمیگ ـردد، چراک ـه حـق در ذات خوي ـش ان ـرژی پاك ـی

40 چنینگفت حوا... اســت کــه پیــش نــا حــق نمیمانــد، از غاصــب جــدا میشــود تــا بهسـوی صاحبـش روان گـردد و در سـر راه خويـش بیابانهـای خشـك را ســیراب و خــرم میســازد، قلبهــای ســنگ شــده را میشــكند تــا ن ـرم شـوند و ديگـر حق ـی از حق ـدار غصـب نشـود! ***

مهمانی ملكوت! مهمانى ملكوت ! - كجا ميروى ؟ به مهمانى ملكوت مى روم ! - از مهمانى ملكوت بگو، انجا چه خبر است؟ كجا میروی؟ - بهمهمانی ملكوت میروم!

از مهمانی ملكوت بگو، آنجا چه خبر است؟ - در مهمانـی ملكـوت عشـق سـتاره میشـود و بـر خاكیـان چكـه میكنـد و م ـرداب مشـرق را بهخـود میكشـاند ت ـا خورشـید از او طل ـوع كن ـد؛ خورشـید در مـرداب میرويـد! - چگونه خورشید در مرداب میرويد؟ در مهمانی ملكوت همه فضل است و از عدل خبری نیست! از مغرب و غروب خورشید بگو! - در مهمانی ملكوت غروب و مغرب در حال جان كندن هستند. ماه چطور؟ - در مهمانــی ملكــوت ن ـوای پشــیمانی م ـرغ مهت ـاب ن ـوای طـرب انگی ـز میشــود! - چرا میخواهی به مهمانی ملكوت بروی؟ به مهمانی ملكوت میروم تا نور در هاون بكوبم!* مگر میشود نور را در هاون كوبید؟ - میشــود! اگــر بــهراز هســتی خــود پــی ببــری میتوانــی نــور را در ه ـاون بكوب ـی. باز از آن مهمانی برايم بگو! - در مهمانى ملكوت عشق ستاره مى شود و بر خاكيان چكه مى كند، در مهمانى ملكوت مرداب مشرق را بخود مى كشاند تا خورشيد از او طلوع كند، در مهمانى ملكوت خورشيد در مرداب مى رويد! - چگونه خورشيد در مرداب مى رويد؟ در مهمانى ملك ت همه فضل است و از عدل خبرى نيست! - از مغرب و غروب خورشيد بگو! در مهمانى ملكوت غروب مغرب در حال جان كندن هستند! - ماه چطور؟! در مهمانى ملكوت ماه، ماه تمام است. - از نواى مرغ مهتاب در مهمانى ملكوت بگو! نواى پشيمانى مرغ مهتاب در مهمانى ملكوت نواى طرب انگيز مى شود! - چرا مى خواهى به مهمانى ملكوت بروى؟ به مهمانى ملكوت مى روم تا نور در هاون بكوبم! - مگر مى شود نور را در هاون كوبيد؟ مى شود! اگر براز هستى پى برى مى توانى نور را در هاون بكوبى.

41 ... چنینگفت حوا در مهمانــی ملكــوت مهمانــان بوســه بــر رخ خورشــید میزننــد تــا عط ـر خورش ـید را استش ـمام كننــد. وسیله سفرت چیست؟ - وسیله راه قطاری است كه بذر روشنايی را با خود حمل میكند! بلیط قطار را چگونه تهیه میكنی؟ - ه ـر زمــان ك ـه آت ـش غرايــزم را ك ـم و ي ـا خام ـوش كن ـم بلی ـط دسـتم میدهنــد. غیر از قطار وسیله ديگری هم هست؟ - نی است، بايد نی شد! - چگونه نی میشوی؟ ح ـال نردبــان هس ـتم و تختهه ـای خواهشه ـای ت ـن و وابس ـتگیهايم دو پ ـای چ ـپ و راس ـتم را بهه ـم دوختهانــد، بايــد تختهه ـا را كن ـده و در آتـش پـاك كننـده بسـوزانم تـا نـی شـوم و محبـوب در مـن بدمـد تـا م ـرا بهمهمان ـی ملكـوت راهـم دهن ـد! - حال كه نردبان هستی چه خواهشی داری؟ دلــم میخواهـد نـی شـوم تـا سـرانجام نـوا شـده و بـه بهشـت خـود وارد شـوم، از احوالاتت برايم بگو... - بسـان شـكی هسـتم كـه در دل تـو و خويـش افتـاده، غمـی را ماننـدم كـه در دل تـو و خـود نشسـته، نردبانـی هسـتم اينـک كـه طلـب رسـیدن بـه بهشـت را دارم ولـی پايههايـم بـه زمیـن چسـبیدهاند و سـرم میـان زمیـن و آسـمان دور میچرخـد، حـال پرنـدهای را دارم كـه خـود را در قفسـی بــی در زندان ـی كــرده اس ـت، حــال كتاب ـی را دارم ك ـه هنــوز كلماتــش تـراش نخوردهانـد، اينـک جـای نـور، جـال زندگـی و جبـروت مـرگ را در هــاون میكوبــم تــا ســر از رمــز و راز زندگــی و مــرگ درآورم، قطـاری هسـتم كـه عـوض بـذر نـور و روشـنايی سیاسـت و خداشناسـی را بــا خــود بهمقصــد نامعلومــی میبــرد، در حالــی كــه قطــار نــور را میبینــم ك ـه از طــرف مقابل ـم بهســرعت میآيــد ت ـا از كنــارم رد ش ـود - باز از ان مهمانى برايم بگو! در مهمانى ملكوت مهمانان بؤسه بر رخ خورشيد مى زنند تا عطر خورشيد را استشمام كنند. - وسيله سفرت چيست؟ وسيله راه ق ارى است كه بذر روشنائى را با خود حمل مى كند! - بليط قطار را چگونه تهيه مى نى ؟ هر زمان كه اتش غرايزم را كم و يا خاموش كنم بليط را دستم مى دهند. - غير از قطار وسيله ديگرى هم هست؟ نى اس ، بايد نى شد! - چگونه نى مى شوى ؟ حال نردبان هستم و تخته هاى خواهش تن و وابستگى هايم دو پاى چپ و رأستم را به هم دوخته اند، بايد تخته ها را كنده و در اتش پاك كننده بسوزانم تا نى شوم، نى شوم و محبوب در من بدمد تا مرا به مهمانى ملكوت راه دهند! - خواهش تنت چيست؟ ........ - خواهش دلت چيست ؟ دلم مى خواهد نوا شوم تا به بهشت خود وارد شوم. - از احوالاتت برايم بگو! بسان شكى هستم كه در دل تو و خويش افتاده ام، غمى را مانندم كه در دل تو و خود نشسته ام، نردبانى هستم كه طلب رسيدن به بهشت را دارم ولى پايه هايم به زمين سبي ه اند و س م ميان زمين و اسمان د ر مى چرخد، حال پ نده اى را دارم كه خود را در قفس بى در زن انى رده است، حال كتابى را دارم كه كلماتش تراش نخورده اند، حال گم شده اى را دارم كه اينك جاى نور جلال زندگى و جبروت مرگ را در هاون مى كوبم تا س از رمز راز زندگى و مرگ در اورم، قطارى هستم كه عوض بذر نور و روشناىى سيا ت را با خود بمقصد نا معلومى مى برم در حالى كه قطار نور را مى بينم كه از طرف مقابل به سرعت مى ايد تا از كنارم رد شود ولى قادر نيستم كه بار سياست را با

42 چنینگفت حوا... ولـی قـادر نیسـتم بـار سیاسـت را بـا نـور عـوض كنـم! - چرا؟ چـون اگ ـر ب ـار سیاسـت را ب ـا ن ـور عــوض كن ـم ديگـر نمیتوانــم در ايــن دنیــا زندگـی كنـم! - چطور؟ اگـر بـا نـور و لـی بیسیاسـت زندگـی كنـم آسـمانی خواهـم شـد و مـرا تكـه پـاره خواهنـد كـرد، واگــر بـا سیاســت تنهـا زندگـی كنـم زمینـی میشـوم و سیاسـت روحـم را قبضـه خواهـد كـرد و بـرای همیـن اسـت كـه سـرم مابیـن زمیـن و آسـمان دور خـودش میچرخـد تـا نـه زمینـی ش ـود و ن ـه آســمانی، ب ـرای همیــن اســت كــه میخواهــم ب ـه مهمان ـی ملكــوت بـروم تــا راز هسـتی را دريابـم، ماننـد بچـه هـا بوسـه بـر رخ مـاه میزنـم تـا عطـر خورشـید را دورن ريههايـم بفرسـتم، بـرای همیـن اسـت كـه روح گمگشـتهام سـوار قطـاری میشـود كـه بـذر روشـنايی را بـا خـود حمـل میكنـد، بـرای همیـن اسـت كـه میخواهـم خـود چـراغ قرمـز غرايـزم شـوم، بـرای همیـن اسـت كـه هنـوز پـای چـپ و راسـتم را بـا چنـد تختـه وابسـتگی و خواهـش بههـم دوختهانـد، بـرای همیـن اسـت كـه آرزوی نـی شـدن دارم تـا بـه بهشـت خـود وارد شـوم! اينک چه میخواهی؟ - شـك هسـتم، شـكی كـه در دل تـو افتـادهام و میخواهـم ايمـان باشـم، ايمان ـی كـه در قلبــم مــوج میزن ـد، م ـرغ مهتاب ـم، مرغـی كـه در ف ـراق خورشــید مینالــد و بوســه بــر رخ مهتــاب میزنــد، قطــرهای هســتم، كــه قصــد دريــا دارد و در تاريكــی روی علفهــا میچكــد و نجــوای غمنــاك علفهــا را میشــنود. شــبنم خوابآلــودهای كــه روی ســتاره هــا نشســته ولــی میدانــد آنجــا جايــش نیســت. فانوســی ســرگردانم مـن، شـناور در گهـوارهای روی دريـای خروشـان خـودرا در تاريكـی آب دريـا میشـويم تـا تاريكـی از رگهـا بـرود، فانوسـی کـه هـردم ازخـود میپرســد كجــا میــروم؟ و گهــگاه از نــور مســت مســت میشــود. نگاهــی را ماننــدهام كــه گهــگاه بــا پريــان میچرخــد و میرقصــد. نور عوض كنم! - چرا بار سياست را با نور عوض نمى كنى؟ اگر با نور ولى بى سياست زندگى كنم اسمانى خواهم شد و قشون تاريكى مرا تكه پاره خواهند كرد، اگر با سياست تنها و بدون نور زندگى كنم زمينى مى شوم و سياست روحم را قبضه خواهد كرد، براى همين است كه سرم مابين زمين و اسمان د ر خودش مى چرخد تا نه زمينى شود و نه اسمانى، براى همين است كه مى خواهم به مهمانى ملكوت بروم تا راز هستى را دريابم ، براى همين است كه مانند بچه ها بؤسه بر رخ ماه مى زنم تا عطر خورشيد را درون ريه هاي بفرستم، براى همين است كه ر ح گمگشته ام مى خوا د سوار قطارى شود كه بذر روشنائى را با خود حمل مى كند، براى همين است كه مى خواهم خود چراغ قرمز غرايزم شوم، براى همين است كه مى خواهم نردبان را بشكنم و نى شوم تا به بهشت خود وارد شوم! - اينك چه مى خواهى؟ شك هستم، ولى مى خواهم ايمان شوم، مرغ مهتابم و در فراق خورشيد مى نألم و بؤسه بر رخ مهتاب مى زنم ولى مى خواهم سيمرغ شوم، قطره هستم و در تاريكى شب روى علف ها چكيده و نجواى غمناك علف ها را مى شنوم ولى مى خواهم دريا شوم، شبنم خواب الوده اى هستم، كه روى ستاره ها نشسته و لى مى داند كه أنجا جايش نيست، فانوس سرگردانى هستم، كه در گهواره اش نشسته و در درياى خروشانى شناور است ولى مى خواهد بساحل هستى برسد، فانوسى هستم كه رگهايم پر از تاريكى شب است، ولى خود را هر شب در اب دريا شستو شو مى دهد تا تاريكى از رگهايش بشويد و از خود مى پرسد› كجا هستم؟ كجا ميروم؟، نور فانوسى هست كه گاه بگاه از نور مى گريزد و نفس زنان و كف بر دهان از پنجره أتاقش بيرون مى دود تا خ د را در اب شور اشك دريا شستو شو دهد تا سياهى شب را از خود بزودايد، فانوسى هستم كه گاه بگاه از نورش ست مست مى شود و از خود مى گريزد تا ستاره شود و بر خاكيان چكه ند، ف نوسى هستم ك در تيرگى شب گم شده و در ساحل دور افتاده و خدا خدا مى كنم تا با خدائى مرا بيابد!

Made with