Hava

41 ... چنینگفت حوا در مهمانــی ملكــوت مهمانــان بوســه بــر رخ خورشــید میزننــد تــا عط ـر خورش ـید را استش ـمام كننــد. وسیله سفرت چیست؟ - وسیله راه قطاری است كه بذر روشنايی را با خود حمل میكند! بلیط قطار را چگونه تهیه میكنی؟ - ه ـر زمــان ك ـه آت ـش غرايــزم را ك ـم و ي ـا خام ـوش كن ـم بلی ـط دسـتم میدهنــد. غیر از قطار وسیله ديگری هم هست؟ - نی است، بايد نی شد! - چگونه نی میشوی؟ ح ـال نردبــان هس ـتم و تختهه ـای خواهشه ـای ت ـن و وابس ـتگیهايم دو پ ـای چ ـپ و راس ـتم را بهه ـم دوختهانــد، بايــد تختهه ـا را كن ـده و در آتـش پـاك كننـده بسـوزانم تـا نـی شـوم و محبـوب در مـن بدمـد تـا م ـرا بهمهمان ـی ملكـوت راهـم دهن ـد! - حال كه نردبان هستی چه خواهشی داری؟ دلــم میخواهـد نـی شـوم تـا سـرانجام نـوا شـده و بـه بهشـت خـود وارد شـوم، از احوالاتت برايم بگو... - بسـان شـكی هسـتم كـه در دل تـو و خويـش افتـاده، غمـی را ماننـدم كـه در دل تـو و خـود نشسـته، نردبانـی هسـتم اينـک كـه طلـب رسـیدن بـه بهشـت را دارم ولـی پايههايـم بـه زمیـن چسـبیدهاند و سـرم میـان زمیـن و آسـمان دور میچرخـد، حـال پرنـدهای را دارم كـه خـود را در قفسـی بــی در زندان ـی كــرده اس ـت، حــال كتاب ـی را دارم ك ـه هنــوز كلماتــش تـراش نخوردهانـد، اينـک جـای نـور، جـال زندگـی و جبـروت مـرگ را در هــاون میكوبــم تــا ســر از رمــز و راز زندگــی و مــرگ درآورم، قطـاری هسـتم كـه عـوض بـذر نـور و روشـنايی سیاسـت و خداشناسـی را بــا خــود بهمقصــد نامعلومــی میبــرد، در حالــی كــه قطــار نــور را میبینــم ك ـه از طــرف مقابل ـم بهســرعت میآيــد ت ـا از كنــارم رد ش ـود - باز از ان مهمانى برايم بگو! در مهمانى ملكوت مهمانان بؤسه بر رخ خورشيد مى زنند تا عطر خورشيد را استشمام كنند. - وسيله سفرت چيست؟ وسيله راه ق ارى است كه بذر روشنائى را با خود حمل مى كند! - بليط قطار را چگونه تهيه مى نى ؟ هر زمان كه اتش غرايزم را كم و يا خاموش كنم بليط را دستم مى دهند. - غير از قطار وسيله ديگرى هم هست؟ نى اس ، بايد نى شد! - چگونه نى مى شوى ؟ حال نردبان هستم و تخته هاى خواهش تن و وابستگى هايم دو پاى چپ و رأستم را به هم دوخته اند، بايد تخته ها را كنده و در اتش پاك كننده بسوزانم تا نى شوم، نى شوم و محبوب در من بدمد تا مرا به مهمانى ملكوت راه دهند! - خواهش تنت چيست؟ ........ - خواهش دلت چيست ؟ دلم مى خواهد نوا شوم تا به بهشت خود وارد شوم. - از احوالاتت برايم بگو! بسان شكى هستم كه در دل تو و خويش افتاده ام، غمى را مانندم كه در دل تو و خود نشسته ام، نردبانى هستم كه طلب رسيدن به بهشت را دارم ولى پايه هايم به زمين سبي ه اند و س م ميان زمين و اسمان د ر مى چرخد، حال پ نده اى را دارم كه خود را در قفس بى در زن انى رده است، حال كتابى را دارم كه كلماتش تراش نخورده اند، حال گم شده اى را دارم كه اينك جاى نور جلال زندگى و جبروت مرگ را در هاون مى كوبم تا س از رمز راز زندگى و مرگ در اورم، قطارى هستم كه عوض بذر نور و روشناىى سيا ت را با خود بمقصد نا معلومى مى برم در حالى كه قطار نور را مى بينم كه از طرف مقابل به سرعت مى ايد تا از كنارم رد شود ولى قادر نيستم كه بار سياست را با

Made with