ها
یادداشت
46
آبــاد کــه قطعــه زمینــی اســت آخــر دارالرحمــه فــان شــماره
لعنت
سـیمانی، در ضمـن سـعی کنیـد کسـی سـر قبـر گریـه نکنـد یـا فاتحـه
انـد و
نگذاریـد. مـا از آن هـراس داشـتیم مبـادا فاطمـه را اعـدام کرده
از مـا پنهـان میدارنـد. در یـک وضـع هولناکـی بـه سـر میبردیـم. وقتـی
های ـش میافت ـاد دیوان ـه میش ـدیم.
ک ـه چش ـممان ب ـه بچه
خلصـه بعـد از چنـد هفتـه محـروم از دیـدار، دو مرتبـه اجـازه دیـدار
داده شـد. امـا اینمرتبـه وضـع خیلـی تغییـر کـرده بـود. اولاً مـا نفـرات
آخـری بودیـم کـه اسـممان خوانـده میشـد. وقتـی کـه میرفتیـم پشـت
بسـته میآوردنـد داخـل اتاقکـی کـه جلـوی راه در
تلفـن، فاطمـه را چشم
محـل نصـب تلفنهـا اسـت. آنجـا چشـم او را بـاز میکردنـد میآمد پشـت
اختیـار بـه هـر طـرف نـگاه میکـرد ماننـد کسـی
تلفـن کـه تـا مدتـی بی
کـه دچـار سـرگیجه شـده باشـد همانطـور م ـات و مبه ـوت میایسـتاد
بـدون آنکـه قـادر بـه تکلـم باشـد. طرفیـن بـا چشـمانی گریـان از هـم
جـدا میشـدیم. همانطوریکـه در تـب و تـاب بودیـم تـا هفتـه دیگـر کـه
بـاز چـه پیـش آیـد.
آور بـود زیـرا در آن
البتـه آن وضـع موجـود بـرای مـا خیلـی تعجـب
موق ـع شـاید بی ـش از ه ـزار زندان ـی زن و دخت ـر بودن ـد چـه در زن ـدان
رحمانـه
آبـاد. حـالا چـرا بـا فاطمـه آنطـور بی
سـپاه چـه در زنـدان عادل
ای شـده بـود. گاهـی اتفاقـاً
رفتـار میکننـد، خـود بـرای مـا یـک مسـئله
به ـش گوش ـزد میکردی ـم ک ـه ش ـاید ت ـو خـودت تقصی ـر داری ک ـه از
تش ـکیلت زن ـدان اطاع ـت نمیکن ـی وگرن ـه دلیل ـی ن ـدارد ک ـه آنق ـدر
های ـت در
زجـر بکشـی. به ـش میگفتی ـم، ت ـو نمیدان ـی کـه م ـا و بچه
بیـرون چـه میکشـیم و چـه خـون دل میخوریـم. جـواب میـداد، شـما
خبـر هسـتید.
هـم از رفتارهایـی کـه در اینجـا بـا مـن میشـود بی
دیگــر وابســتگان زندانیهــا هــم بــرای مــا دلســوزی میکردنــد و
راهنمایــی میکردنــد، برویــد تهــران. برویــد قــم. از مقامــات بــالا
دادخواهـی کنیـد. شـاید کسـی باشـد کـه بـه داد برسـد. ولـی مـا بـه