61
اهتشا دای
بــوس کردنــد کــه
کــه آنهــا هــم زندانــی داشــتند ســوار یــک مینی
های اط ـراف آن را رن ـگس ـیاه زده بودن ـد. بع ـد از ط ـی
تم ـام شیش ـه
مسـافتی مـا را بردنـد جلـوی یـکراهـرو کـه پلـه بطـرف بـالا میخـورد.
هــا ســالن بزرگــی بــود. در آن ســالن
مــان کردنــد. بــالای پله
پیاده
هـم یـک تلویزیـون بـزرگ بـود کـه مرتـب آهنـگ مـارش مینواخـت
طوریکـه مغ ـز س ـر آدم تی ـر میکش ـید. آنجـا ه ـم اس ـمها را خواندن ـد.
رفتیـم داخـل یـک راهـرو کـه محـل ملقاتیهـا بـود. بعـد از مختصـری
گش ـتن فاطم ـه را پش ـت یکـی از کابینه ـای تلف ـن پی ـدا ک ـردم. در آن
موقـع هـم او و هـم مـن نتوانسـتیم از گریـه خـودداری کنیـم. مـن از
دوندگـی ب ـه حال ـت ضع ـف درآم ـده ب ـودم و او از سرنوشـت نامعل ـوم
خـود دچـار یـأس و ناامیـدی شـده بـود. نـور حیـات در چشـمهایش
مـرده بـود، رنـگصورتـش تیـره شـده بـود. بـا یـکدسـت قـادر نبـود
را دودسـتی گرفتـه بـود. خلصـه پـس
گوشـی تلفـن را نگـه دارد، آن
از رد و بـدل کـردن چنـد جملـه و احوالپرسـی معمولـی و عـدم اطـاع
از دلیـل انتقالـش بـه تهـران بـه همـان طریـق کـه آمـده بـودم آنجـا را
تـرک کـردم.
اش از گریـه غـش کـرده
ولـی وقتـی آمـدم منـزل دیـدم مـادر بیچـاره
اســت. وقتــی هــم کــه بــه هــوش آمــد بــاور نداشــت کــه فاطمــه را
ام. خیــال میکــرد بــرای تظاهــر و خوش ـحال کــردن او میگویــم
دی ـده
ام. سـپس پـس از دو روز توقـف در تهـران عـازم شـیراز
فاطمـه را دیـده
شـدیم و ق ـرار شـد اول خـرداد دو مرتب ـه برگردی ـم ته ـران ب ـرای دی ـدن
هـا
دوبـاره بـه اتفـاق بچه
۶۳
فاطمـه. همانطـور هـم شـد. اول خـرداد
از شـیراز عـازم تهـران شـدیم ولـی متأسـفانه ایـن دفعـه خیلـی بدتـر و
ت ـر از دفع ـه قب ـل ب ـود. ب ـاز طب ـق معمـول رفتی ـم ب ـه
خیل ـی ناامیدکننده
لونـا پـارک امـا اسـم فاطمـه در لیسـت نبـود. مـن خـودم رفتـم سـراغ
اطلعـات، یـک بـرادر میانسـالی متصـدی اطلعـات بـود. البتـه جلوی
اطلعـات هـم خیلـی شـلوغ بـود. بـه مـن گفـت، بـاش تـا تحقیـق کنم