نقره داغ
مهرویه مغزی
141
در جواب گفت: كبريت احمر در اصطلاح عرفان، مؤمنى است كه خود و خداى خود را
شناخته است، و ناياب هستند.
پرسيد: چرا سرالله حكمت شكستن قلب حوا را از او پنهان كردند؟ چرا به حوا نگفتند كه
قلب او مس بوده، و اگر آدم قلبش را نمى شكست، قلب مسى او نقره داغ نمى شد؟
قصه گو در جواب گفت: همانطوركه هستى را با نيستى كارى نيست، سرالله را هم با غرور
كارى نيست. فرياد حوا فرياد غرور بود. اگر به حوا گفته مى شد كه قلب او مس بوده، و
آدم مامور بوده تا قلب مسى او را شكسته و نقره داغ كند، فرياد غرور جانخراشتر و كار
سرالله هم بمراتب سختتر و سنگين تَرمى شد. كار سرالله اين است كه پا جاى پاى بندگان
خدا بگذارند، درد آنها را از نزديك احساس كنند، بدورن قلوب نفوذ كرده، و قلوب را از
درون التيام بخشند. بهمين خاطر پا را جاى پاى حوا گذاشتند تا شايد در قلب او نفوذ كرده
و دستشان به نقره داغ دل حوا برسد، علت درد را از نزديك احساس كنند، و گرد شفا بخش
كيميا و عشق را بر نقره داغ دلش پاشيده و آنرا طلا كنند.
حال بر گرديم بر سر داستان:
سرالله مکث کوتاهی کرده و فرمودند:
حواها آئینه نساخته می خواستند زيبائى خود را در آئینه تماشا كنند، و زمانى كه خود را
در يك شيشه مات بى نور تماشا كردند از آنچه ديدند آزرده خاطرشده و قلبشان شكست.
آنها از مقام خود آگاه نشده، مى خواستند به آدم مقام دهند وآتش به دامان خود زدند.
ولى من از مقام خود آگاهم و مى دانم عبد خدا هستم، و كارعبد، جان دادن و جان بخشيدن
است .
سرالله مكثى كرده فرمودند: اى حوا! حال تو پشت به نور كرده و در تاريكى ايستاده اى، و
خدا را متهم مى كنى كه نور را از تو پس گرفته است.