Next Page  62 / 256 Previous Page
Information
Show Menu
Next Page 62 / 256 Previous Page
Page Background

نقره داغ

مهرویه مغزی

62

چه مى شود؟

جوابگو با اشاره دست به او فهماند كه ساكت باشد، و او ساكت و منتظر ماند. بعد از چند

دقيقه جوابگو از حالت نيمه بيهوشى بيرون آمد، چشمانش را باز كرد و سئوال كننده برق

أشك قرمز، برنگ خون را در چشمانش ديد، و سئوال كرد: ترا چه مى شود؟

مابين عالم ملكوت و جهان ماده

Golden Gate

در جواب گفت: بزيارت دروازه طلائى ((

رفتم، بزيارت دروازه طلائى رفتم، بزيارت زمانى رفتم كه دروازه طلائى عالم ملكوت به روى

جهان ماده باز شد.

پرسيد: از زيارتت بگو!

در جواب گفت: گفتى نيست، ديدنى است!

از جوابگو خواست او را با خود بزيارت ببرد.

شده بود، از او خواست دعا خوانده و چشمانش را ببندد

"

با

"

جوابگو، كه از شدت انبساط خاطر

و از عالم وآنچه در اوست منقطع شود.

سئوال كننده، كه مشتاق زيارت بود، با دل و جان اطاعت كرد. خود را ديد كه از وسط إبرها

مى گذرد و هنوز مدت كوتاهى نگذشته بود كه به ميدان وسيعى رسيد. همينكه بر زمين

نشست از بال خود جدا شد، و طاق نصرتى از گلهاى رنگارنگ و بسيار زيبائى را ديد كه از

يك طرف ميدان به طرف ديگر ميدان زده شده بود . در اين هنگام چشمش به وسط ميدان

افتاد و صاحب زمان را زيارت كرد، كه با عمامه سبز در وسط ميدان ايستاده و لبخند مى زدند،

در حالى كه ارواح مخلصين و مومنين از چهار گوشه جهان دور وجود مباركشان طواف مى

كردند. هيكل مبارك هم سر جوانى را در بغل گرفته و نوازش مى كردند. در اين زمان سايه

در وسط ميدان ايستاده

"

روح

"

هاى تيره اى را ديد كه روحشان را گم كرده بودند و با آنكه

بود، او را نمى ديدند. براى يك آن جلوى چشمش سياه شد، ولى زمانى كه سياهى، ابر شد و

ابر هم كنار رفت، سقف آسمان را ديد كه از وسط باز و دروازه طلائى شد، و أهل ملكوت