Memoirs – Showra Makaremi

109

رذگ

فـوری جـواب داد: “بیسـت و هفـتسـال؟ حتمـا وضـع زندونـای اونجا خواسـت در زندونـای ایـران ببینمـش!” ‌ خیلـی خـوب بـوده. دلـم می ورزی ـد. ‌ مادرب ـزرگ مهرب ـان و فروتن ـم ب ـه بازمان ـدگان حس ـادت می شــد ‌ در وجــودش نوعــی خصومــت نســبت بــه کســانی احســاس می بودنــد، در حالــی کــه دو دختــرش کــه چیــزی از ‌ کــه نجــات یافتــه بقیـه کـم نداشـتند جـان خـود را از دسـت داده بودنـد. بعدهـا بـه ایـن هـای دیگـری کـه اینجـا و آنجـا شـنیده بـودم چنـگ ‌ هـا و جمله ‌ جمله توانســتم بپرســم: ‌ هایی بودنــد کــه نمی ‌ انداختــم، پاســخ پرســش ‌ می هـا ‌ “حتمـا وضـع زندونـای اونجـا خیلـی خـوب بـوده”؛ “فاطمـه رو ماه تـو یـک سـلول انفـرادی حبـس کـردن”؛ “هـر شـب یـک محکـوم بـه رو ‌ ش ـد”؛ “هم ـه ‌ ک ـه ف ـرداش اع ـدام می ‌ ب ـردن ‌ م ـرگ ب ـه س ـلولش می در عـرض دو مـاه کشـتن”؛ “اونـا هزارهـا نفـر بـودن، ولـی هیچکـس دونـه درسـت چنـد نفـر بـودن”؛ “میگـن اونـا رو تیربـارون کـردن، ‌ نمی چـون وقـت دار زدن نداشـتن”. وقت ـی پ ـدرم آم ـده ب ـود پاری ـس، در آش ـپزخانه ایس ـتاده بودی ـم ک ـه چـه اتفاقـی افتـاد؟” از ماشـین پیـاده شـده ۶۷ ازش پرسـیدم: “در سـال بودی ـم و در راه خان ـه، می ـان صحبت ـی ک ـه محت ـوای آن ی ـادم نیس ـت، ناگهـان ایـن جملـه از دهـان پـدرم در رفتـه بـود: “بـه فاطمـه گفتـه بودم کـه بـه ایـن تظاهـرات نـرود!” همانجـا بـود کـه ازش پرسـیدم. جـواب داد: “کشــتار”، گفــت “جنایــت علیــه بشــریت”. دنیــا چشــمانش را نه ـا ‌ دانسـتم. آ ‌ بسـته ب ـود. م ـادرم تنه ـا قربان ـی نب ـود، حتم ـا ای ـن را می ی زندانیـان سیاسـی را اعـدام کـرده بودنـد: چـه آنهایـی کـه دوران ‌ همـه محکومیتشـان تمـام شـده بـود و آزاد نشـده بودنـد، چـه آنهایـی کـه در آخـر دوران محکومیـت بودنـد مثـل مـادرم (او بـرای مـادرم اطاقـی در بیمارسـتان لیمـوژ رزرو کـرده ب ـود ت ـا وقت ـی آزاد شـد چن ـد م ـاه از او پرسـیدم ‌ سـکوت کردی ـم. از خـودم می ‌ مراقب ـت کنن ـد). چن ـد لحظـه اش نشسـته بـود ‌ وقتـی پـدرم بـا کـراوات معمولـشجلـوی فنجـان قهـوه

Made with FlippingBook HTML5