Memoirs – Showra Makaremi

110

ها ‌ یادداشت

ه بـه سـرش. ‌ متوجـه شـده بـود کـه بـا مشـت سـه دفعـه کوبیـد کمـی بع ـد از آن، دفت ـر بزرگـی ب ـا جل ـد سـیاه مقوای ـی پی ـدا کـردم کـه پدربزرگـم عزیـز خاطراتـش را در آن ثبـت کـرده بـود. در سـفرهای پیشـین مامـان اقـدس بـه فرانسـه، پدربزرگـم هیچوقـت همـراه او نیامـده ب ـود. ام ـا شـرایط تغیی ـر کـرد. ت ـا زمان ـی کـه ب ـه خاط ـر دارم و گوی ـا ها ‌ کــرد، بعــد از ســال ‌ ی پدربزرگــم درد می ‌ خیلــی پیــش از آن معــده اش را عمـل کنـد. روزی کـه ‌ ی معـده ‌ بالاخـره تصمیـم گرفـت غـده او را عمـل کردنـد سـرطان تمـام بدنـش را گرفتـه بـود، دیگـر از دسـت آمــد، بــه او گفتنــد چیــزی از عمــرش باقــی ‌ جراحــان کاری برنمی نمانــده اســت. ایــن بــود کــه پدربزرگــم تصمیــم گرفــت بــه فرانســه های ـش ‌ بیای ـد ت ـا ب ـرای آخری ـن ب ـار دخت ـر کوچکـش فرزان ـه و م ـا نوه بـود. کلس سـوم راهنمایـی بـودم. پدربزرگـم ۱۳۷۲ را ببینـد. زمسـتان توانسـت از رختخـواب ‌ تـر و لاغرتـر از تمـام یادهایـم بـود. نمی ‌ کوچک بیـرون بیایـد. تشـکشرا در سـالن انداختـه بودیـم تـا در میـان مـا باشـد. بــود. در خلــوت و تنهایــی در ‌ حــرف و آرامــی ‌ پدربزرگــم آدم کم ســی ‌ بی ‌ نشســت، بــا رادیویــی کــه روی بی ‌ ای روی زمیــن می ‌ گوشــه ی نمــازش. امــا در ایــن ســفر زمســتانی ‌ تنظیــم شــده بــود و ســجاده بـه کلـی سـاکت شـده بـود. اولیـن و آخریـن بـاری بـود کـه بعـد از کــرد، ‌ خوابیــد، غــذا را رد می ‌ دیدیــم. بــا درد می ‌ تــرک ایــران او را می بــه شــکنندگی یــک گنجشــک شــده بــود. فقــط یــک بــار بــا مــن هویــج بگیــرم. روز یکشــنبه ‌ حــرف زد: از مــن خواســت برایــش آب ب ـود. هم ـه رفت ـه بودن ـد ب ـازار، جـز م ـن و او. از روز پی ـش غ ـذا را رد کـرد، خیل ـی خوشـحال شـدم کـه از م ـن چی ـزی خواسـت. ول ـی ‌ می گیـری اسـتفاده کنـم! هـر کار کـردم ‌ مـن بلـد نبـودم از دسـتگاه آبمیوه هــای ناتوانــی و اضطــراب ‌ هــا را بگیــرم. لحظه ‌ نتوانســتم آب هویج نداش ـت. جـرأت بازگش ـتن پی ـش او را ه ـم نداش ـتم. انتظ ـار و ‌ پایان ـی پرتقـال برایـش بـردم ‌ کـردم، یـک لیـوان آب ‌ گرسـنگیش را مجسـم می

Made with FlippingBook HTML5