Memoirs – Showra Makaremi

111

رذگ

کـه بـا دسـت رد کـرد. گیــری را ‌ ترهــا وارد آشــپزخانه شــد و آبمیوه ‌ بالاخــره یکــی از بزرگ هویـج بـه سـالن برگشـتم پدربزرگـم ‌ راه انداخـت. وقتـی بـا لیـوان آب هـای آبـی زیـر پوسـت ‌ های اسـتخوانیش بـا رگ ‌ خـواب بـود و دسـت پیـش مـا مانـد و ۱۳۷۳ اش بـود. پدربزرگـم تـا تحویـل سـال ‌ روی سـینه در هواپیمـا ‌ فـردای آن روز بـه طـرف تهـران پـرواز کـرد. در راه برگشـت هایـم کـه همـراه او بـود بـرای مـا تعریـف ‌ از پـا درآمـد. یکـی از خاله خواسـت بـا جسـد ‌ کـرد کـه خلبـان در زوریـخ توقـف کـرد چـون نمی پیرمـردی در هواپیمـا بـه پـرواز ادامـه دهـد. امـا بعـد از چنـد سـاعت مذاکــره بــه توافــق رســیدند و بــه ســفر ادامــه دادنــد. چــه توافقــی؟ دانـم. هیچوقـت هـم جـرأت نکـردم در مـورد ایـن سـفر ‌ درسـت نمی روح ‌ چیـزی بپرسـم، آن هـم از کسـی کـه آن روز توانسـت جسـد بـی ای ‌ ای را، مـرده ‌ بازگردانـد. بـدن خشـکیده و یخـزده ‌ پـدرش را بـه خانـه میـان زنـدگان. بیسـت و سـه سـالم بـود وقتـی بـرای اولیـن بـار دفتـر پدربزرگـم را بـاز کـردم کـه خاطراتـش را بـه آن سـپرده بـود. دسـتخط پدربزرگـم در ی س ـوم هم ـه چی ـز ‌ ه ـای اول خوان ـا و مرت ـب ب ـود و از صفح ـه ‌ صفحه هـا هـم ‌ ها و تـه صفحه ‌ ی باقیمانـده حاشـیه ‌ شـتابزده. در پنجـاه صفحـه فشــرده ســیاه شــده بــود بــدون هیــچ ســرخطی و ‌ هم ‌ هایــی به ‌ بــا کلمه تقریبـا بـدون خطخوردگـی. چـون زبـان فارسـی را بلـد نبـودم بخوانـم ام فرزانـه خواسـتم دفتـر را بـا صـدای بلنـد بخوانـد و مـن آن را ‌ از خالـه ضبـط کنـم: و مهــار عقــده درونــی خــود کــه ‌ “تصمیــم دارم جهــت ســرگرمی درمـان سـراغ نـدارم جـز ایـن ‌ ای هـم بـرای نجـات از ایـن درد بی ‌ چـاره‏ کـه بـرای معرفـی عزیـزان از دسـترفته خـود، فاطمـه و فتانـه، یادداشـتی خبــر ‌ هــای عزیــزم کــه از جریــان و کــم و کیــف آن بی ‌ بــرای نوه‏ های فاطمــه.” ‌ خواهنــد بــود بگــذارم، مخصوصــاً جگرگوشــه‏

Made with FlippingBook HTML5