Memoirs – Showra Makaremi

16

ها ‌ یادداشت

ماهـه و یک ‌ دو طفـل معصـوم هـم یـکدختـر پنـج 1 تـرککـرده بـود. سـاله بودنـد کـه از مـا غریبـی میکردنـد مخصوصـاً دختـرک ‌ پسـر سـه زب ـان، چـون قب ـل از آن از شـیر م ـادر تغذی ـه شـده ب ـود عـادت ب ـه ‌ بی میکـرد. ‌ چیـز دیگـری نداشـت، خیلـی ناآرامـی بالاخـره بالاجب ـار خان ـواده را ب ـه همـان حـال ره ـا کـرده آم ـدم ب ـه طـرف منـزل. درب منـزل را کـه طبـق معمـول بـاز کـردم دو پاسـدار که های خـود را بـه طـرف مـن نشـانه گرفتنـد. ‌ داخـل هـال بودنـد اسـلحه بعــد از معرفــی خــود و چنــد ســؤال و جــواب اجــازه دادنــد داخــل شـوم. بـه هـر طرفـی کـه نظـر میافکنـدم یـا قفـل در شکسـته شـده بـود یـا هـر کجـا کـه موفـق بـه شکسـتن قفـل نشـده بودنـد، شیشـه و درب و پنجـره آنجـا را شکسـته بودنـد. تمـام وسـایل زندگـی از لبـاس و غیـره وس ـط ات ـاق خـواب افت ـاده ب ـود. بعضـی از ظ ـروف شکسـته، ریخت ـه شـده ب ـود وسـط ات ـاق. در ضمـن ی ـک عـدد کی ـف را کـه محت ـوی تع ـدادی م ـدارک شـخصی و مق ـداری وجـه نق ـد ب ـود ب ـا خـود ب ـرده بودنـد کـه در آن موقـع خیلـی احتیـاج بـه پـول داشـتند. جریـان را با دو پاسـدار در میـان گذاشـتم، از آنهـا خواسـتم کـه راهنمایـی کننـد چـون هـای شـیراز آشـنا نبـودم. ‌ هنـوز بـا بیشـتر خیابان ای داد و گف ـت ب ـرو ‌ پ ـس از آن رفت ـم س ـراغ دادس ـتان، ایش ـان نام ـه دفتــر زنــدان. وی هــم دســتور داد کــه فاطمــه و کیــف مــورد نظــر را بیاورن ـد دفت ـر. طول ـی نکش ـید ک ـه فاطم ـه ب ـا رنگ ـی پری ـده، لب ـان داغبسـته و چشـمانی گریـان وارد دفتـر شـد. الهـی ایـن منظـره نصیـب هیــچ پــدر و مــادری نشــود کــه منظــره وحشتناکیســت. اول از همــه هایـش را گرفـت کـه جریـان را برایـش بازگـو کـردم. مـن ‌ سـراغ بچه هـا را گذاشـتم فـان ‌ از نحـوه دسـتگیریش جویـا شـدم. گفـت، بچه جـا و رفتـم قـدری میـوه بـرای آنهـا بخـرم کـه یکـی از شـاگردهایم کـه ، نشــر ۱   جزئیــات ایــن حادثــه را حســن مکارمــی در کتــاب گریــز ناگزیــر، جلــد 1 ، نوشــته اســت. ۳۷۹-۴۰۰ ، صــص ۱۳۸۷ ، نقطــه

Made with FlippingBook HTML5