Memoirs – Showra Makaremi

17

اه‏تشا دای

بـا ماشـین سـپاه گشـت میـزد مـرا شـناخت و دسـتگیرم کردنـد. هـر هایـم را بسـپارم دسـت ‌ چـه التمـاس کـردم اجـازه بدهنـد کـه بـروم بچه کسـی قبـول نکردنـد. گفت ـم، تقصی ـر از خـود شماسـت کـه دم از "خل ـق" میزنی ـد. همـان خلقـی کـه شـما تـا دیـروز برایشـان یقـه پـاره میکردیـد، امـروز قـدرت را انـد زیـرا شـما ‌ لوح افتاده ‌ در دسـت گرفتـه، بـه جـان شـما افـراد سـاده ادع ـای س ـواد داری ـد ول ـی از ش ـناخت مل ـت خودت ـان غاف ـل بودی ـد. هنـوز هـم ایـن رشـته سـر دراز دارد و تـازه اول خـط اسـت. ش ـدند ت ـا وق ـت تم ـام ش ـد. ‌ ای ـن بگومگوه ـا مان ـع گف ـت و ش ـنود س ـپس از متصـدی زن ـدان پرس ـیدم، تکلی ـف طف ـل ش ـیرخوارش چ ـه میش ـود؟ ، تکلیـف وی را دادسـتان بایـد معیـن کنـد. مـا هـم کیف ‌ جـواب داد را گرفتـه مراجعـت کردیم. روز بع ـد م ـن و مادرب ـزرگ، دو طف ـان را برداش ـته بردی ـم خدم ـت آقـای دادسـتان شـاید اجـازه دهـد اقـاً روزی یکمرتبـه طفـل شـیرخوار را ببرنـد نـزد مـادرش تـا شـیرش دهـد. متأسـفانه پـس از یـک انتظـار طولانــی از ســاعت پنــج صبــح تــا یــک بعدازظهــر کــه موفــق بــه ملقـات جنـاب دادسـتان شـدیم و تقاضـای خـود را بـه سـمع ایشـان و شـقاوت تمـام فرمودنـد، برویـد آنهـا را ‌ شـرمی ‌ رسـاندیم بـا کمـال بی بگذاری ـد روی ت ـاوه کبابشـان کنی ـد. شـد، جنـاب دادسـتان بـه نظـر شـما مـادر گناهـکار اسـت. ‌ عـرض ایـن طفـل معصـوم و شـیرخوار چـه گناهـی کـرده اسـت؟ آخـر شـما خواهی میزنیـد در صورتـی کـه در دیـن مقـدس ‌ دم از اسـام و اسـام اسـام از افـراد معصـوم حمایـت شـده. حـال شـما بـه چـه مجـوزی میگویـی آنهـا را بگـذار روی تـاوه کبابشـان کـن. جـواب داد، اگـر آنهـا تولـه سـگ بودنـد مـا برایشـان احتـرام قائـل بودی ـم. چـون بچـه مناف ـق هسـتند م ـا آنه ـا را دشـمن خـود میدانی ـم.

Made with FlippingBook HTML5