Memoirs – Showra Makaremi

24

ها ‌ یادداشت

کار را بکنـم جـان علیمحمـد در خطـر اسـت ‌ جـواب داد، اگـر ایـن کــه منظــورش شــوهرش باشــد و میگویــد وقــت نــدارم بایــد بــروم. میگوی ـم، پ ـسصب ـر کـن صبحان ـه بخـور. میگویـد، برادرهـا سـر چهـارراه منتظرنـد. امـا طبـق معمـول خنـده از لبانـش محـو نمیشـد. در ضمـن گفـت، حاملـه هـم هسـتم. نمیتوانـم زیـاد فعالیـت داشـته باشـم. سـپس وی خداحافظـی کـرده و میـرود مـا هـم بـه سـوگ نشسـته بـه ایم. تـازه اول سـال اسـت. ‌ قـول معـروف بـدرود میکنیـم. گرفتـار شـده خـدا بـه دادمـان برسـد تـا چـه پیـش آیـد بعـد از ایـن. شـب تلفـن زنـگ میزنـد. گوشـی را ٨ چهاردهـم فروردیـن سـاعت برداشـتم. - منزل فلنی؟ - ما هستیم. - شما دختری دارید به اسم فتانه زارعی؟ - بله. - من از سپاه بندرعباسصحبت میکنم. - بفرمایید. - دختــر شــما دســتگیر شــده و شــوهرش هــم در درگیــری کشــته ش ـده اس ـت. ولـی مـن بـرای اینکـه مطمئـن باشـم جـواب دادم، فقـط فعـاً پـدرش نیسـت، شـما تلفـن خودتـان را بدهیـد، تـا پـدرش کـه آمـد بگویـم بـا شـما تمـاس بگی ـرد. بع ـد از چن ـد دقیق ـه خـودم تلف ـن کـردم. سـؤال ایــد؟ جــواب مثبــت دادنــد. ســؤال ‌ کــردم، شــما چنیــن تلفنــی کرده میکنـم، میتوانیـم بیاییـم ملقاتـی؟ و کجـا بیاییـم؟ جــواب میدهــد، هــر وقــت بخواهیــد میتوانیــد بیاییــد و اینجــا هــم بیاییــد مرکــز ســپاه بگوییــد بــرادر صالــح را میخواهیــم. س ـپس م ـن س ـر روی زان ـو گذاش ـته در خ ـود ف ـرو می ـروم. م ـادر و

Made with FlippingBook HTML5