Memoirs – Showra Makaremi

25

اه‏تشا دای

خواهـر هـم معلـوم اسـت در آن دقایـق حسـاسچـه فکـر میکننـد و چه میکشـند. بعـد از بـه خـود زدنهـا و سـوز و گـداز کردنهـا، مـن بلنـد میشـوم آنهـا را آرام میکنـم. بـه آنهـا میگویـم، هنـوز وقـت بـرای گریـه کـردن خیلـی داریـد. تـازه اول کار اسـت. میگویـم، تمـام کسـانی کـه اند، ‌ برداشـته ‌ اند یـا قدمـی ‌ داشـته ‌ در پیشـبرد ایـن انقـاب لعنتـی سـهمی کـه میخواهـد باشـد. از قبیـل ‌ بایسـتی نابـود شـوند. حـال بـه هـر اسـمی منافــق، محــارب، مفســد، مرتــد، مســتکبر. کســانی هــم کــه از ایــن طلب بایسـتی برونـد جبهـه و شـهید ‌ نامهـا مبـرا باشـند بعنـوان شـهادت بـالا و سرشـناس هـم بایـد تـرور شـوند. ‌ شـوند. افـراد رده خلصــه آنشــب را صبــح کردیــم. صبــح روز بعــد اول وقــت دو بلیـط گرفتیـم بـرای بندرعبـاس. مـن و زن بـرادر فتانـه صبـح اول وقـت رسـیدیم آنجـا. طبـق دسـتور بـرادر صالـح سـراغ ایشـان را گرفتیـم. مـا را راهنمایـی کردنـد داخـل یـک اتـاق. طولـی نکشـید فتانـه و بـرادر صالــح آمدنــد. برخــاف دلهــره و ناراحتــی مــا فتانــه هیــچ اثــری از و قـوت ‌ اش نمایـان نبـود کـه خـود باعـث دلگرمـی ‌ ناراحتـی در چهـره قلـب بـرای مـا شـد زیـرا فتانـه ماننـد کوهـی اسـتوار مثـل آنکـه هیـچ اتفاقـی نیفتـاده شـروع بـه صحبـت کـرد. اول از هـر چیـز گفـت، چنـد روز پیـش کـه مـن صبـح آمـدم منـزل، مـرا در بیـن راه دسـتگیر کـرده بودن ـد. س ـپس ادام ـه داد وقتیکـه علیمحم ـد و آق ـای مهن ـدس "ن" در درگیـری شـهید شـدند، مـن و زهـرا "الـف" کـه هـر دو حاملـه بودیـم خواسـتیم فـرار کنیـم کـه متأسـفانه جلـوی پلیـس راه دسـتگیر شـدیم. آبـاد و سـپاه بـرای نمایـش ‌ بعـد مـرا آوردنـد شـیراز و بردنـد زنـدان عادل و صبـح زود آوردنـد منـزل پیـش شـما بـرای مـژده دادن بـه شـما کـه مــن حاضــر نشــدم شــما را در جریــان بگــذارم. بعــد هــم برگشــتیم بندرعبـاس. از آن روز تـا بـه حـال هـم کـه ده روز میگـذرد مـن و زهـرا، کـه هـر دو خانـواده در یـک منـزل سـکونت داشـتیم، مرتـب شـب و روز تحــت بازجویــی هســتیم. در ایــن مــدت بازداشــت هیــچ اذیــت

Made with FlippingBook HTML5