Memoirs – Showra Makaremi

28

ها ‌ یادداشت

پاســداران جــواب میدهــد، از مــن بپــرس. میگوی ـم، ش ـما بفرمایی ـد. میگوی ـد، اولاً ب ـرای گردان ـدن در داخـل شـهر بـرای عبـرت ضـدّ انقـاب و دوم همینجـا بـه دارش بزنیـم. مـن هـم میگویـم، خـدا وسـعتان بدهـد هـر چـه بیشـتر از ایـن کارهـا بکنید. بعـد از آنهـم کلمـن آبـی را بـا کسـب اجـازه از دادسـتان تحویلـش دادم و کسـی ه ـم کـه جـواب صحی ـح ب ـه م ـا بده ـد کـه ب ـرای چـه انــدش گچســاران، نبــود. فــردای آن روز هــم برگشــتیم ‌ منظــور آورده شـیراز. بعـداً معلـوم شـد منظـور از انتقـال بـه گچسـاران بـرای نمایـش بـوده. بـه ایـن طریـق دو روز بـا ماشـین روبـاز و بـا بلندگـو دور شـهر میگرداننــد و فریــاد میزننــد، ایــن همــان فتانــه زارعــی اســت کــه از دسـت سـپاه فـرار کـرده بـود. و یـک دسـته هـم راه میاندازنـد بـا سـر دادن شـعار "فتانـه زارعـی اعـدام بایـد گـردد". و پـس از آنکـه متوجـه نفـرت مـردم نسـبت بـه خودشـان میشـوند، دو مرتبـه زن مظلـوم را پـس میفرسـتند بندرعب ـاس. بعـد از چنـد روز دو مرتبـه از بندرعبـاس اطـاع داده شـد دختـر شـما اینجاســت. یــک روز هــم مــادر، بــرادر و مادرشــوهرش رفتنــد بنــدر ملقاتـی. در ضمـن مادرشـوهرش میگویـد، چـرا توبـه نمیکنـی؟ شـاید فرجـی شـود آزاد شـوی. جـواب میدهـد، اولاً زندگـی بـرای مـن بعـد از علیمحمـد مفهومـی نــدارد و در ثانــی هــر کــس بخواهــد توبــه کنــد بایــد چنــد نفــر از ‌ مجاهدیــن را بــه دســت خــود اعــدام کنــد. در صورتــی کــه مــن ق ـادر ب ـه کشـتن ی ـک گنجشـک ه ـم نیسـتم ت ـا چـه رسـد ب ـه ی ـک آنه ـم از طرف ـداران مجاهدی ـن ک ـه هدف ـی نداش ـتند ج ـز ‌، آدم بیگن ـاه نجـات کشورشـان از دسـت بیگانـگان. شـما نمیدانیـد ایـن رژیـم چـه کینـه و عداوتـی بـا مجاهدیـن دارد، بعـد هـم همانهایـی هـم کـه بـه ان ـد، اعدامشـان میکنن ـد. تاکن ـون ه ـم م ـرا ‌ ق ـول خودشـان توب ـه کرده ان ـد ب ـرای اع ـدام نمایش ـی. ام ـا م ـن دو ‌ ب ـا ش ـکم پ ـر س ـه مرتب ـه برده

Made with FlippingBook HTML5