Memoirs – Showra Makaremi

29

اه‏تشا دای

اش را اسـتقامت کـردم ولـی دفعـه سـوم غـش کـرده و از هـوش ‌ مرتبـه رفت ـم. ول ـی متأسـفانه هن ـوز زن ـده هسـتم. سـپس ادامـه داد، مـن از اعـدام شـدن خـودم هیـچ نگرانـی نـدارم. ایســت کــه در شــکم دارم کــه ‌ فقــط نگرانــی مــن بــرای ایــن بچه سرنوشـت ایـن معصـوم بـه کجـا منتهـی میشـود. بعـد اصـرار میکنـد، مـن راضـی نیسـتم شـما در ایـن هـوای گـرم بیاییـد بـرای دیدنـی. هـر وقـت احتیـاج باشـد خـودم تلفـن میکنـم. آن ملقات ـی هـم ب ـه ای ـن نحـو برگـزار شـد. ول ـی ای ـن دفع ـه وضـع خیلـی مبهـم و تاریـک بـود بطوریکـه بـوی ناامیـدی به مشـام میرسـید. جــوّ زندانهــا فــرق کــرده بــود. اعدامهــای روزمــره تبدیــل بــه قتــل شـده بـود. پیـر و جـوان، بچـه، زن حاملـه برایشـان فـرق ‌ عـام عمومـی نمیکـرد، مهـم آن بـود کـه زندانهـا خالـی شـوند چـون دیگـر جایـی واردیــن نبــود. بــه هــر زندانــی بیــش از ســه وجــب جــا ‌ بــرای تازه نمیرسـید. هـوا بـرای تنفـس وجـود نداشـت. بـوی مشـمئزکننده بندهـا مأموری ـن زندانه ـا را ب ـه س ـتوه آورده ب ـود. بطوریک ـه مأموری ـن زن ـدان تعری ـف میکردن ـد از ب ـوی تعف ـن نمیش ـود ب ـه محی ـط اط ـراف زن ـدان رف ـت. م ـا ه ـر روز ک ـه میگذش ـت در فک ـر آن بودی ـم ک ـه ف ـردا چ ـه پیـش میآیـد تـا بالاخـره پیـش آمـد آنچـه کـه طاقـت گفتنـش را هـم نـدارم تـا چـه برسـد بتوانـم یادداشـت کنـم. بــود. دختــر معصومــم تلفــن کــرد ۶۱ درســت پانزدهــم مهرمــاه س ـر بیایی ـد بن ـدر؟ گفت ـم، مگـر خب ـری ‌ گف ـت، خی ـال نداری ـد ی ـک هسـت؟ میگویـد، نـه، فقـط دلـم برایتـان تنـگشـده. پرسـیدم، چـرا ش ـب تلف ـن میکن ـی؟ ج ـواب داد، یک ـی از ب ـرادران ۱۰ ح ـالا س ـاعت انـد از شـما یـک احـوال بگیـرم. التمـاسکردم، اگـر خبری ‌ اجـازه داده چــرا شــما بدبیــن هســتید؟ بهــش میگویــم، ‌، هســت بگــو. میگویــد ف ـردا م ـن و م ـادرت میآیی ـم. ‌ بس ـیار خ ـوب ف ـردا ی ـا پس روز بعــد خواســتم بــروم بلیــط بگیــرم کــه صبــح اول وقــت

Made with FlippingBook HTML5