Memoirs – Showra Makaremi

30

ها ‌ یادداشت

ام تنـگ ‌ مادرشـوهرش از اهـواز آمـد و گفـت، دلـم بـرای عروسـم و نـوه شـده، میخواهـم بـروم بندرعبـاس سـری بـه آنهـا بزنـم. کـه مـا جریـان تلفـن کـردن شـب قبـل را برایـش بازگـو کردیـم و مـن پیشـنهاد کـردم، چـون خسـته هسـتی بمـان، فـردا بلیـط میگیریـم کـه فـردا شـبحرکت کنیـم انشـاءالله. همانط ـور ه ـم ش ـد. ام ـا ی ـک س ـاعت قب ـل از حرک ـت ناگه ـان و ناخـودآ گاه بدنـم بـه لـرزش افتـاد. دندانهایـم بـه هـم میخـورد. در اثـر دلهـره و دلشـوره از خـود بیخـود شـده بـودم. بطوریکـه اطرافیـان متوجه وضـع مـن شـده بودنـد. امـا پیـش خـود فکـر میکـردم ممکـن اسـت امشـب بـرای مـا تصادفـی پیـش بیایـد. حتـی تصمیـم داشـتیم آنشـب از نظـر کنیـم ولـی دیـر شـده بـود. پیـشخـودم فکـر کـردم ‌ رفتـن صـرف پنـاه بـر خـدا. هـر چـه خیـر اسـت پیـش میآیـد. بـا همـان حـال نامسـاعد حرکـت کردیـم. بطـوری دندانهایـم بـه هـم میخـورد کـه فکـم را محکـم گرفتـه بـودم. دنیـا در نظـرم تیـره و تـار شـده بـود. لـرزش عجیبـی سـر تـا پـای وجـود مـرا فـرا گرفتـه بـود و آن ان ـدازه ناراحـت شـده ‌ دو نف ـر همسـفرم ه ـم از وضـع متشـنج م ـن بی ای نداشـتیم. ‌ بودنـد ولـی هیـچ چـاره خلصـه صب ـح ش ـده رس ـیدیم بن ـدر. هی ـچ چی ـز ه ـم از گلویم ـان ای بخوریــم. طبــق معمــول میــروم ‌ پاییــن نمیــرود کــه اقــاً صبحانــه جلـوی سـپاه. برخـاف انتظـار میگوینـد، برویـد دادگاه، ممکـن اسـت آنجـا باشـد، چـون از اینجـا بردنـدش. میـروم جلـوی دادگاه میگوینـد، اینجـا هـم نیسـت. برویـد زنـدان شـهرک شـاید آنجـا باشـد. پی ـش خ ـودم فک ـر میکن ـم، خدای ـا ی ـک پیرم ـرد و دو پی ـرزن مگ ـر چقـدر میتواننـد تحمـل داشـته باشـند و چقـدر میتوانیـم کرایـه تاکسـی بدهیـم؟ اولاً زنـدان شـهرک تـا شـهر حـدود بیسـتکیلومتـر راه اسـت. شـب تاریـکو بیم مـوج و گردابـی چنین حائل کجــا داننــد حــال مــا ســبکبالان منزلهــا

Made with FlippingBook HTML5