Memoirs – Showra Makaremi

53

اه‏تشا دای

بدهن ـد ک ـه ق ـدری دردش س ـاکت ش ـود، چ ـون مث ـل ‌ ش ـاید مرهم ـی آنکـه دو پایـم گذاشـته شـده باشـد داخـل آتـش همانطـور میسـوخت، انصـاف ج ـواب می ـداد، ت ـا چش ـمت ک ـور، نصیح ـت ‌ ول ـی آن زن بی ای جــز ‌ حــاج آقــا را گــوش بدهــی. در آن صــورت مــن هیــچ چــاره تحم ـل درد و رن ـج نداش ـتم. ناگفت ـه نمان ـد ک ـه در آن م ـدت غ ـذای کافـی هـم بـه مـن نمیدادنـد. چنـد روز از آن مقدمـه گذشـت تـا بـار دیگـر مـرا بردنـد بـه طـرف زیرزمیـن ولـی بـه مجـرد وارد شـدن داخـل زیرزمیـن از وحشـتم همانجـا غـشکـردم. فقـط ایـن جملـه را فهمیـدم کـه حـاج آقـا گفـت، ببریـدش. لـذا مـرا برگرداندنـد داخـل سـلولم. ولـی یکـی دو روز بعـد سـلولم را عـوض کردنـد. سـلول جدیـد یـک اتاقـک مسـتراح بـود کـه فقـط جـای چمباتمـه زدن داشـت. آنهـم بـا آن بـوی تعفـن و مشـمئزکننده. درسـت مـدت پنـج مـاه تمـام داخـل آن سـلول لعنتـی بـودم و بدتـر از همـه آنکـه تـا یـکمـاه متوالـی صبـح بـه صبـح یکـی از خواهـران تـوّاب در را بـاز میکـرد و یـک تـفجانانـه در صورتـم میانداخـت. ناگفتـه نمانـد در آن مـدت پنـج مـاه یـا در حالـت ضعـف بـودم یـا بـه بخـت بـد خـودم گریـه میکـردم و از خداونـدگار سـخت ‌ طلـب مـرگ میکـردم. بـاورم نمیشـد کـه چـرا بایـد آنهمـه جان شـده باشـم کـه آنهمـه سـختیها را تحمـل کنـم. بـاور کنیـد همـه چیـز خـود را از یـاد بـرده بـودم. نـه بچـه و نـه پـدر و مـادر را بیـاد نمیـآوردم. بـود ۶۲ شـده. آذرمـاه ‌ درسـت شـده بـودم ماننـد یـک مجسـمه مسخ الاسـام رمضانـی آمـد و مـرا سـوار ماشـین ‌ کـه یـک روز خـود حجت آبـاد. در ضمـن در بیـن راه میگفـت، هـدف ‌ خـودش کـرد آورد عادل مـا آن اسـت کـه تـو از اعـدام نجـات پیـدا کنـی. چـون بـرای تـوّاب هـا بودنـد کـه بـا گنـاه ‌ بـودن بایـد از تـو مدرکـی داشـته باشـیم. خیلی کمت ـری از ت ـو اعـدام شـدند و همـه آنه ـا ه ـم ب ـر علی ـه ت ـو شـهادت ای. ‌ ای، سـخنرانی میکـرده ‌ دادنـد کـه تـو دسـته راه میانداختـه فاطمـه میگوی ـد، درسـت اسـت م ـن سـخنرانی میکـردم، دسـته راه

Made with FlippingBook HTML5