نقره داغ

مهرویه مغزی

نقره داغ

اين كهكشان شيرى كه اين چنين زيباست، بايد قلب من " را در نور ببيند. بقلبش گذشت باشد. اين آسمان آبى، سقف اطاق من است. اين خورشيد، چراغ اطاق من و اين ستارگان كه به من چشمك مى زنند، مؤنس دل منند. اين ماه با اين همه ناز و كرشمه، بايد راز خورشيد را در خود پنهان كرده باشد كه چهره اش را هر شب نشانم نمى دهد.....و اين فضاى بزرگ سبز و آبى ولى خالى، باغ خانه من است، و آب دريا ها هم بايد آئینه من در روى این كره " خاكی باشند. افكار حوا ، حوا را از آدم جدا كرد و حوا در جستجوى نور و آئینه راهش را از آدم جدا كرد و رفت، رفت تا آئینه پيدا كند و زيبایى خود را در آیینه تماشا كند. آدم، كه سهمش از نور بيشتربود، و مى خواست در نور زيبائى حواى بهشتى را ببيند، ديدن زيبائى كهكشان دواى دردش نشد و در غيبت حوا شدیداً احساس تنهایى كرد، و اراده کرد که به بهشت باز گردد. ولى چون امكان بازگشت به بهشت نبود، او از شدت نااميدى آنچه را كه خدا به او عطا کرده بود را مانند توپى به طرف بهشت پرتاب كرد. در نتيجه خاطره محوى از حواى بهشتى در ذهنش باقى ماند، ودر دام و تله سايه حوا در روى كره خاكى افتاد. به دنبال سايه رفت وسايه حواى بهشتى را در چهره هاى بى شمارى ديد، درعشق سرگردان شد وحلقه مار غرايز در دور كمرش تنگترو تنگتر شد، ومار كنترل او را به دست گرفت. ولى حوا، كه هنوز خاطره نور در باغ بهشت در ذهنش تا اندازه اى زنده بود، به دنبال نور، آئینه و آب مى گشت تا زيبایى خود را در نورو درآب ببيند، غافل از آنكه نور با آدم بود. در باغ بهشت ارتعاشات فكرى و قلبى آدم و حوا با هم موافق بودند، وهمه با هم در جهت موافق ارتعاشات اراده الهى حركت مى كردند. ولى در خارج از بهشت؛ خواسته هاى آنها متفاوت و متضاد شدند. حوا مى خواست روى ابرها براند و مانند ماه زيبائى اش را از بالا در آب رودخانه ها تماشا كند ، روى إبرها براند، سُر بخورد و تصویرش را در آب اقيانوس ها ببيند. حوا در رويا به دنبال آدم مى گشت، در حالی که آدم در روى خشكى و در بيدارى به دنبال حوا مى گشت، و حوا را طلب مى كرد. حوا خواب آدم را مى ديد كه مانند شاهزاده ای سوار بر اسب بالدار سفيد بطرف او مى راند، و لى در بيدارى دور آب و آئینه طواف مى كرد. آدم هم دور تصوير محوى، كه از حوا بهشتى در خاطرش باقى مانده بود و يا سايه حوا، طواف مى كرد، و چون تصاويرعكس و سايه بودند، آئینه و قلب ها را مى شكست. سرانجام حوا با آب، آئینه و ماده پيمان بست، و آدم هم با خشكى، يعنى با مغزش!

119

Made with