نقره داغ

نقره داغ

2

مهرویه مغزی

نقره داغ

نقره داغ نوشته: مهرویه مغزی طرح روی جلد: نیما نیکو نشر: انتشارات دنیا 2016 چاپ اول: تابستان

3

4

كتاب نقره داغ را براى دو فرزند عزيزم نهال و نيما

به یادگار مى گذارم. نهال و نيما شرايطى را برای مادرشان فراهم كردند تا او با فراغ بال در فراز و نشیبهاى عوالم پنهان گردش كند.

5

6

مهرویه مغزی

نقره داغ

سخنی کوتاه با خواننده نويسنده اين كتاب در دوران كودكى خواب ديد كه يك باغ پُر گل است. از خواب خوش بيدار شد و خواست يك باغ پر گل شود، و چون در روز روشن و با چشم باز هم در رويا زندگى مى كرد، آرزو مى كرد كه موزه اى ازآثار هنرى كمياب شود ، كتابخانه اى براى كتابهاى خوانده نشده و یا ناشر كتابهاى چاپ نشده شود، دادگاهى براى اجرای عدل و عدالت شود، فواره اى دروسط ميدان يك دهكده كوچك شود، آجر کوچکی در يك مسجد و شمع روشنی در يك كليسا شود. او آرزو داشت قلبش را محراب و براى همه اديان مشرق الاذکار كند وبراى تمام مذاهب و مليت ها در محراب قلبش دعا بخواند. او مى خواست رمزى از رموز حيات را، هرچند ناچيزباشد، كشف كند. او می خواست روزنه ای به طرف آفتاب باز کند، بهمین خاطر هم در شب هاى تاريك به پشت ماه سفر مى کرد تا خورشيد و نور را پيدا كند، و در شب هایی كه ماه ماهِ تمام بود از ماهِ تمام، سراغ خورشيد را مى گرفت. چشمش پاک بود و با چشم پاك به آنچه در آسمان و زمين بود نگاه مى كرد، و کائنات را هم پاك و مطهر مى ديد. او مى خواست محبت كند و محبت ببيند، عاشق شود و عشق بورزد. نويسنده اين كتاب سالهاى سال با آرزوهايش زندگى كرد، و زمانى كه از آرزو كردن نوشت. " ماده سحر آمیز " خسته شد قلم بدست گرفت و كتابى بنام ماده سحرآمیزداستان زنى بود كه مرد قلبش را شكست و نور ازشكاف قلب، وارد قلب زن شد و آن زن با نور حامله شد. به زبان انگليسى به چاپ رسیده است. در كتاب " طلسم زن " از همین نویسنده، كتابى بنام

7

مهرویه مغزی

نقره داغ

، خدا حوّا را ازنو خلق مى كند. " طلسم زن " نام دارد كه به زبان فارسى چاپ و منتشر شده " چنين گفت حوّا... " كتاب سوم نويسنده، است. در این كتاب حوّا آنچه را كه قرنها در قلبش پنهان كرده بود را به رشته تحرير درمى آورد. چهارمين و آخرين كتاب اين نويسنده است. اين كتاب در توصیف مقام " نقره داغ " كتاب حوّا ودر عین حال انتقاد از حوا نوشته شده است. نويسنده با نوشتن چهار كتاب بالا در راه خودشناسى قدم نهاد، خواب دوران كودكى اش تعبير شد، رمزى از رموز حيات بر او آشکارشد، روزنه ای به سوی آفتاب بروى او باز شد. اوهمان باغ گلى شد كه در دوران كودكى خوابش را ديده بود. اگرچه موزه نشد ولى نقاش و نويسنده شد. دادگاه نشد ولى از حق خود و ديگران تا حد امكان دفاع كرد. آجرمسجد و شمع كليسا نشد ولى قلبش را برای همه ادیان، محراب و مشرق الاذکار کرد. ناشر كتابهاى چاپ نشده نشد ولى كتاب هائى نوشت و چاپ كرد كه تا بحال نوشته و چاپ نشده بودند، و آنکه براى كتاب هاى خوانده نشده؛ كتابخانه نشد ولى خود كتاب هائی نوشت كه تا بحال نوشته وخوانده نشده بودند. مقصد نويسنده از نگارش این چهار كتاب فرارى دادن جادویی است كه قرنها مانند پرنده اى زن پر و بال مى زند، تا زن (حوّا) عِوَض جنگ دائم با اين جادو، " مقام " سياه دور سر جایگاه راستین خود را یافته و در نتیجه به حقش، كه پيش خدا محفوظ است و مقام اوست، برسد.

8

مهرویه مغزی

نقره داغ

از زبان نويسنده مولاى من مى فرمايد زبان شعر، كليد گنج هاى پنهانى خداوند است.

مولاى من مى فرمايد هنر هديه ايست كه خداوند به هنرمند مى دهد تا او با هنرش سقف فلك را بر داشته وطرحى نو از بهشت روى خاك ناپاك اندازد وعالم را زيباتر كند، و از طریق هنرش خدا را پرستش كند. سعى كردم تصويرى " نقره داغ " من نه هنرمندم و نه شاعر. اما قبل از نوشتن كتاب ازاين کتاب در ذهن خود كشيده و آن را با زبانى نزديك بزبان شعر بنويسم . زبانی که بیانگراحساسات قلبى و روحی انسان است، زبانی که به تعريف و تمجيد و موشكافى نیاز ندارد، و در ذهن خواننده هم سئوال برنمى انگیزد. اين كتاب را با زبان شعر، كه زبان امواج ورقص كلمات است، نوشتم تا شايد امواجش به ساحل قلب خواننده خورده و در قلب او بنشيند و تصويرى از کتاب هم در ذهن او ترسیم شود، تا اين قطره (نویسنده) هم به آرزویش رسیده و به دريا وصل شود، و رقص کلماتش هم از شوق سماع شود.

9

مهرویه مغزی

نقره داغ

پس اى خواننده اين كتاب، آنچه را كه در اين كتاب مى خوانى به خاطر بسپار. اگر نصيحت است آن را گوش كن و از سخنم پند گير حتى اگر نصيحت من با عمل من در تضاد باشد ، زیرا پاكى و ناپاكى عمل مرا به پاى تو نخواهند نوشت. اگر آنچه را مى خوانى به نظر افسانه آمد آن را مانند قصه هاى هزار و يك شب آنقدر باز گو كن تا سرانجام بگوش شنوایی رسد و عطر حقيقت بخود گيرد، و اگر آنچه را مى خوانى به نظرت رویا و خواب آمد، آن را پيش خود نگه دار و پيش هر كس و ناكس بازگو مكن تا خلق خدا خواب خوش مرا به ذهن خود تعبير و تفسير نكنند، چون من همان خواب خوشى هستم كه مى بينم، من همان كتابى هستم كه مى نويسم، من همان روحى هستم كه درلا به لاى كلماتم موج مى زند و من همان نقشى هستم كه در ذهن تو ترسيم مى كنم. و براستى بدان درستى و يا گمراهى ذهن نويسنده گواه هستى و يا نيستى او در اين جهان ماده نيست. آنچه دليل هستى اوست صداى اوست؛ صدایی است كه از جهت مخالف با اصوات موافق موجود بلند مى شود تا ذهن خواننده را به جهتى نو و تازه بكشاند تا شايد ....شايد در ميان اين همه ضد و نقيض ها و فلسفه هاى بى شمار، حقيقت ديده و شناسایی شود، و بدان كتاب به منزله لباس ابريشمى است كه نويسنده براى خود مى دوزد به اميد آنکه الياف ابريشمى و نوازشگرش، پوست تن خواننده كتابش را هم نوازش كند، كتاب فرش قرمزى است كه نويسنده بافته ودر زيرپاهاى خواننده مى اندازد تا شايد همراه خواننده كتابش؛ ره به مقصود برد شايد... شايد!

10

مهرویه مغزی

نقره داغ

گفتار اول

ازنقره داغ پرسيد. جواب آمد: از زبان شاعر (احمد شاملو) نقره داغ حال و روز يك مرد عاشق است،

مرد عاشقى كه فكر مى كرد چون عاشق است معشوقه اش هم بايد به همان اندازه عاشقش باشد پرسيد: چرا عاشق نبايد انتظار داشته باشد معشوق هم او را به همان اندازه دوست داشته باشد؟ جواب آمد: اين انتظار عاشق از معشوق بى جاست. پرسيد: چرا؟

11

مهرویه مغزی

نقره داغ

جواب آمد: جهان هستى آیینه شد تا تصوير معشوق حقيقى در آن منعکس شود و به محض اینکه تصوير معشوق در آیینه هستى افتاد سر و كله عاشقان هم از هر طرف پيدا شد و بساط عشق وعاشقى به راه افتاد. پس عاشق در حقيقت ، تصوير زيبائی معشوق در آیینه هستى است. عاشق شعاع نورانى است كه از خورشيد معشوق جدا شده و وارد آیینه مى شود تا تصوير معشوق را در آيينه بياندازد، واز آنجا كه معشوق، عاشق زيبائى است عشقش هم به عاشق از حد و اندازه خارج است. پرسيد: چرا عاشق از درد هجران مى نالد؟ جواب آمد: عاشقى كه از درد هجران مى نالد زيبائى معشوق را در قلبش هنوززيارت نكرده است. او آگاه نيست كه معشوق از زيبائى خود، يعنى عاشق هرگز جدا نمى شود. او نمى داند هر جا زيبائى معشوق است معشوق هم هست و هركجا که معشوق رود زیبایی وعاشقانش را هم مانند اشعه هاى خورشيد با خود جمع كرده و مى برد. در حقیقت معشوق حقيقى، همان خورشيد جهانتاب و شمس حقيقت است، كه اگر زيبائى و تصوير خود را در آیینه اى ببيند، هركزاز زیبایی و تصويرش در آیینه جدا نمى شود. پرسيد: پس اين همه ناله و زارى عاشق ازچيست؟ در جواب گفت: اقيانوس با اين عظمت و بزرگى اش قادر نيست خورشيد را در خود جا دهد. ولى از آنجا كه خورشيد بر آن مى تابد ارتباط بسيار نزديكى بين نورخورشيد و آب اقيانوس به وجود مى آید، از آن رابطه بسيار نزديك و عاشقانه، ابر بارنده اى در آسمان ظاهر مى شود و بر کائنات مى بارد. همان ابر شب ها روى ماهِ تمام را تا اندازه ای می پوشاند، ماه را اسرارآميز مى كند و روزها هم روى خورشيد را مى پوشاند تا در سايه ابر در روى زمين درختان آسايش يابند. از آنجا كه قلب عاشق گنجايش عشق معشوق را ندارد، از حرارت عشق معشوق به عاشق و آب حيات عاشق ابرى در آسمان هستى ظاهرمى شود. ابرروى چهره معشوق را مى پوشاند، و يا بعبارت ديگر براى چهره معشوق نقاب مى شود تا زيبائى و حرارت عشقِ معشوق دودمان

12

مهرویه مغزی

نقره داغ

عاشق را بر باد ندهد. عاشق كه معشوق را درپشت نقاب نمى بيند، از بى مهرى معشوق ناله و زارى مى كند و پنهان بودن معشوق را دليل بر بى محبتى او مى داند. ولى عاشق صادق اين راز را مى داند واز هجران معشوق شكايت نمى كند و دم بر نمى آورد، و مى داند در این پوشيدگى و پنهانى معشوق حكمت هاست. پرسيد: چه حكمتى؟! در عوض جواب، ازسؤال كننده پرسيد: اگر خورشيد از آسمان پاىين آمده و وارد اقيانوس شود، چه بلایی بر سر اقيانوس مى آيد ؟!!! ....... جوابگو به حرفش ادامه داد و گفت: همين بلا بر سر قلب عاشقى خواهد آمد كه عشق معشوق را بیش از ظرفيت دلش طلب مى كند. پرسيد: نقاب وابرى كه چهره معشوق را مى پوشاند، چه ارتباطى با نقره داغ دل عاشق دارد ؟ جواب آمد: نور خورشيد بر آب مى تابد، حرارت خورشید آب را بخار و ابر مى كند، ولى آب از حضور نور در قلبش بى خبر است و عکس خورشید را در خود نمی بیند. عاشقى كه دلش نقره داغ است درحقيقت حكم آب را دارد، و با آنکه رابطه اش با معشوق به نزديكى رابطه نور با آب است، نورمعشوق را در قلبش نمى بيند، دلش نقره داغ مى شود و از دورى و هجران معشوق ناله و زارى مى كند. نقاب و ابرى كه چهره معشوق را پوشانده است، حجاب ديده دل عاشق مى شود و عاشق، از معشوق بى خبر مى ماند. پرسيد: قلب عاشق اگرگنجايش عشق معشوق را ندارد، چگونه مى تواند معشوق را در خود جا دهد؟ در جواب گفت : آئينه نمى تواند خورشيد را در دل خود جا دهد، ولى اگر آیینه را در مقابل

13

مهرویه مغزی

نقره داغ

خورشيد نگه دارى تصوير خورشيد تمام وكمال در آن مى افتد. همانطور هم اگر قلب را پاك و آئينه كنى و آن را در مقابل شمس حقيقت قراردهى، تصوير حق در آیینه قلبت مى افتد ، و در آن لحظه حق با تو ودر قلب توست. پرسيد: چه زمانى حق از آیینه و يا از قلب من بيرون مى رود؟ جواب آمد: حق مانند خورشيد جا عوض نمى كند. اگر او راندیدی آیینه قلبت را به جهت ديگرى چرخانده اى. پرسيد: چگونه مى شود معشوق در دل عاشق باشد وعاشق از حضور او خبر نداشته باشد واو را نبيند؟ در جواب گفت: امكان دارد! در مركز تك تك اتم هاى تن من و تو، خورشيدى پنهان است. اگر يك اتم را بشكافيم میليونها نَفَر را به کشتن خواهيم داد. حال تصور كن چه تعداد بى شماری خورشيد در تن من و تو پنهان شده اند و ما از حضورشان با خبريم ولى نمى توانيم آنها را ديده و يا لمس كنيم. حال قدرت خدا و يا معشوق حقيقى را بين كه چگونه این خورشيدها را در تن ما در كنار هم قرار داده و بر انها حكم مى راند و اجازه نمى دهد كه از پناهگاهايشان بيرون آيند. پرسید: چگونه به حضور خدا پی برم؟ جواب آمد: اگر مى خواهى به حضور خدا پى برى كار خدا را ببين. اگر دنبال رد پاى خدا مى گردى، رد پاى خدا را در تخت روان تنت ببين تا حضورش را هم احساس كنى، و به یاد داشته باش، معشوقى كه من و تو حرفش را مى زنيم وهمه جا بدنبالش مى گرديم، يك دل دارد و هزار سودا .

14

مهرویه مغزی

نقره داغ

پرسيد: چرا معشوق يك دل دارد و هزار سودا؟ جواب آمد: معشوق يكى است، وعاشقان بى شمار. پرسيد: چرا خدا را معشوق مى نامى؟

درجواب گفت: خدا براى يتيمان پدر است و براى خلق، خالق است، براى ظالمان قهار است چون ظلم را از آنها اخذ می كند، براى مظلومان رفيق راه است و براى عاشقان معشوق. از هويت عاشق پرسيد جواب آمد: عاشق، زيبايى معشوق در يك آیینه از آیینه هاى دوار و بى شمار اين چرخ گردون است. عاشق اشعه ساطعه از آفتاب معشوق است. سراى معشوق در دل عاشق است، و بدون معشوق عاشق وجود ندارد. عاشقى كه معشوق را در قلبش نيافته باشد حكم آيينه اى را دارد که در مقابل آفتاب ایستاده و عکس خورشید در آن افتاده است. ولی چون ديده دلش هنوز بينا نشده است نورخورشید را نمی بیند و دائم از تاریکی می نالد. چنين عاشقى هويت ندارد، چون هنوز مقام خود و معشوق را نشناخته است. خلاصه كلام آنکه دایره هستى در حكم يك اتم است، نور معشوق حقيقي بر هسته مركزى أتم مى تأبد و در تمام لايه هاى هستى نفوذ مى كند، و اسمان هستى بلند مى شود. عاشق هم

يكى از الكترونهاى بى شمار اتم هستى است. از جا و مکان هسته أتم هستى سئوال کرد. جواب آمد: هسته أتم هستى در قلب انسان و قلب عاشق است. پرسید: قلب عاشق کجاست؟

15

مهرویه مغزی

نقره داغ

جواب آمد: قلب عاشق در مرکز أتم هستی، پیش معشوق حقیقی است! پرسيد: پس معنى هجران چيست؟ جواب آمد: تا زمانى كه عاشق، معشوق را در قلب خود و خود را در قلب معشوق نبيند در آتش هجران خواهد سوخت. پرسيد: چرا معشوق زيبائى خود را در يك آیینه تماشا نمى كند؟ جواب آمد: اگر معشوق زيبایی خود را در يك آیینه بيند و يا زيبائى خود را به طور كامل در يك قلب ظاهر كند، آیینه و قلب مى شكنند و اثری از عشق و عاشقی باقی نمی ماند. پرسید: آيا امكان دارد كه انسان زيبایی معشوق حقيقى را بطور كامل و واضح ببيند؟ جواب آمد: اگر بتوان كهكشان شيرى را در جيب بغل جا داد، مى توان زيبایی معشوق حقيقي را به طور كامل ديد واز زیارت زنده بازگشت . از جهان هستى پرسيد. جواب آمد: جهان هستى از آیینه های بزرگ و كوچك بى شمارى ساخته شد، آيينه هائى كه در اثر چرخش گرد و محدب شدند و دور هسته مركزى چرخيده و طواف کنند، در زمان معین و از زاويه هاى مختلف در مقابل نور و حرارت كرات نورانى تر و با هوش تر از خود قرار گرفته و زندگى مى يابند. پرسيد: چرا آیینه جهان هستى مسطح و يك تكه نيست؟

16

مهرویه مغزی

نقره داغ

جواب آمد: اگر آيينه جهان هستى صاف، مسطح و يك تكه بود و معشوق، زیبایی خودرا در يك آیینه مسطح صاف و يك تكه تماشا مى كرد، زيبائى درون آیینه (عاشقان) به نوربرون آیینه (معشوق) مى پيوست، آیینه مى شكست و جهان هستى از هم مى پاشيد. پرسيد: حال كه معشوق حقيقى خود را در آیینه هاى بى شمار چرخ گردون نگاه مى كند چرا آیینه ها نمى شكنند؟ جواب آمد: آیینه هاى چرخ گردون نه تنها مسطح نيستند متحرك و چرخان هم هستند و قادر نيستند زيبایی معشوق را بطور كامل و در يك زمان منعكس كنند، در نتيجه نمى شكنند. بعبارت ديگر خلقت از نور و سايه هر دو زندگى مى يابد. توضيح بيشترى خواست. جواب آمد: جهان هستى از لايه هاى مسطح، كه در موازات يكديگر حركت مى كردند ساخته شد. ولى از آنجا كه خلقت بر اساس مساوات به وجود آمده بود و نور، حرارت، عشق و زندگى بايد از مركزِ وجود به تمام لايه ها و سطوح هستى نشر مى كرد، لایه های مسطح و موازی شروع به گردش به دور خود و به دور مركز وجود كردند. لبه هاى تيز، برنده و نا صاف آنها در اثر گردش و چرخيدن بتدریج صاف و صیقلی شدو به شكل دايره، كه فرم كامل هندسه است، درآمدند، و همه با هم به دور قوه فاعله و يا آتش عشق در هسته مركزى و كرات با هوش تر از خود شروع به طواف كردند. جهان هستى گرد و چرخان شد، كره زمين به دور خود و خورشيد، كه از او با هوش تر بود، شروع به چرخيدن كرد و از نور و حرارت خورشيد زندگى يافت. گفت: كرات آسمانى كه هوش ندارند! در جواب گفت: كرات آسمانى روح ندارند، ولى هوش و روان آتش را دارند. آنها با آتشى كه در درونشان مى سوزد حركت مى كنند و بغير از خورشيد همه از هوش نوربى نصيبند. هوش حيوانات هم هوش آتش غرايز حيوان است. ولى هوش انسان، هوش نور است چون

17

مهرویه مغزی

نقره داغ

انسان روح دارد. بهمين خاطر وجودش مؤثراست و زيبائى و نور را ظاهر مى كند، ومانند آتش نمى سوزاند، مگر آنكه صفات حيوانى بر صفات انسانى او غلبه كند. پرسيد: فرق هوش نور خورشيد با هوش نور، در انسان چيست؟ در جواب گفت: هوش خورشيد، هوش نور در طبيعت است، هوش انسان، هوش نوردر عالم ملكوت است. بهمين خاطربا هوش الهى مى توان بر هوش نور در طبيعت غلبه كرد. پرسيد: چرا خورشيد از كره زمين با هوش تر است؟ در جواب گفت: كرات هم مانند انسان ها يا با هوش هستند، يا كم هوش و يا بى هوش. هر كره اى كه از آن نور و حرارت ساطع مى شود از كرات ديگر با هوش تَر است، و كرات آسمانى را به طواف خود مى كشاند. هر چند در كره زمين آب، استعداد شکوفایی و امكان زیست وجود دارد ولى بدون نور و حرارت خورشيد همه از بين خواهند رفت . زمين به دورخود وخورشيد مى گردد تا از خورشيد كسب نور و حرارت كند، ولى گردش كره زمين به دور كره نورانى خورشید دليل بى هوشى زمين نيست. هوش زمين، هوش خاك و آب است و هوش خورشيد نوردر طبيعت. ازآنجا كه زمین نمی تواند به بقيه كرات نور و حرارت نثار كند، از خورشيد كم هوش تَراست. انسان هم مانند کره زمين بى هوش و بى نور است و تا زمانى كه از هوش نور خدا بهره نگرفته است، هوش آب و خاك را دارد . پرسيد: منظورت از هوش آب و خاك در انسان چيست؟ در جواب گفت: اگر هوش نورازانسان پس گرفته شود، انسان هوش آب و خاك را ظاهر خواهد كرد. مانند آب جارى شده و حركت مى كند، مثل خاك سرد وته نشين مى شود و زباله هاى موجودات روحدار را در او خاك مى كنند.

18

مهرویه مغزی

نقره داغ

بهمين خاطر انسان هم مانند زمين بايد دور خود بچرخد تا خود را بشناسد، ودور خورشيد حق طواف كند تا خداى خود را بشناسد. در غير اينصورت مانند آب راكد شده و مى گندد. پرسيد: اگر معشوق حقيقى يكى است، چرا تعداد معشوقان در اين عالم بى شمارند؟ جواب آمد: آیینه هائى كه زيبايى معشوق حقیقی را در اين عالم واضح تر ظاهر و منعكس مى كنند، معشوقان مى شوند و بساط عشق و عاشقى براه مى اندازند . سراغ معشوق حقيقى را گرفت . جواب آمد : معشوق حقيقى هميشه آشکار و حاضر است ولى انسان او را در همه حال حاضر نمى بيند. پرسيد: چرا؟ درجواب گفت: اگر تاريكى، حجاب ديده شود خورشید را هم در روز روشن نخواهى ديد. ولى اگر دلت به حضور نور، شهادت دهد خورشيد را درپشت پرده تاريكى شب هم خواهی ديد، خورشيد را خواهى ديد که به حضور نور در شب تاريك شهادت می دهد. پرسيد: چگونه خورشيد را درپشت پرده تاريكى شب ببينم ؟ جواب آمد: از وسط تاريكى رد شو، با ديده دل دنيا و اهل آنرا تماشا کن تا خورشيدى را بينى كه هيچوقت غروب نمى كند، و درپشت پرده تاريكى شب (حجاب چشم) منتظراست در را برویش باز كنى و طلوع كند و بر تو و بر همه اهل عالم بتابد. پرسيد: اگر آئینه قلب انسان چرخان است و درهمه احوال دور حق طواف مى كند، چرا هنوز كه هنوز است زائرین دور اماكن مقدسه طواف مى كنند؟

19

مهرویه مغزی

نقره داغ

جواب آمد: حركت قدم انسان با ضربان قلب او بايد يكى باشد، اگر حركت قدم با حركت قلب در تضاد باشد، روح سرگردان مى شود و خود فروشى آغاز مى گردد. اگر اراده براى قلب انسان عصا، و مغزبرای انسان قدم نشود، سرانجام عصا و قدم با حزن بر زمين سخت خورده و انسان را به سرزمين هاى حزن و اندوه خواهند كشاند. پس هر زمان به زيارت مى روى و آیینه قلبت به دور حق و اراده حق طواف مى كند، قدمت هم بايد به دور مقامات متبركه طواف كند تا اراده، قلب و قدم به وحدت رسيده و نفس ترا دعا كند، دعايت مستجاب شود و دعاى مستجاب شده تو را به دشت هاى طرب و شادمانى كشانده و تو در دشتهاى طرب و شادمانى عصا و قدم زنى. از ظهور و غيبت معشوق پرسيد؛ جواب آمد: ظهور معشوق در قلب عاشق بستگى به ظرفيت دل عاشق دارد. براى عده اى هميشه حضور دارد وظاهر است؛ هرچند از ديده پنهان باشد، براى عده اى هميشه پنهان است، هر چند هميشه ظاهر باشد. از آشكارى و پنهان كارى معشوق سر چشمه طلب در قلوب باز مى شود و بساط عشق وعاشقى براه مى افتد؛ همانطور كه از طلوع و غروب خورشيد رنگها ظاهرشده و دنيا را رنگ آميز و زيبا مى كنند. ازوسعت قلب معشوق حقيقى پرسيد. جواب آمد: مرا از وسعت قلب معشوق حقيقى خبر نيست، ولى بايد وسعت قلبش از وسعت قلوب عاشقان بى شمارش بى نهايت وسيعتر باشد تا همه را در قلب خود جا دهد. از وسعت قلب عاشق پرسيد. درجواب گفت: عاشق اگر صادق باشد جا براى معشوق حقيقى در قلبش باز مى كند .

20

مهرویه مغزی

نقره داغ

سئوال كننده، كه وسعت قلبش به اندازه وسعت جواب نبود، از وسعت قلب عاشق صادق سئوال نكرد. واز عاشق و معشوق پرسيد. جوا ب آمد: معشوق در جستجوى عاشق صادق است؛ عاشقى كه از عشق جز عشق طلب نكند. بهمين خاطر تا از عشق عاشق عطر انقطاع به مشام معشوق نرسد، عاشق، معشوق را در قلبش زيارت نمى كند و معشوق از چشم عاشق پنهان مى ماند. این باراز انسان پرسيد جواب آمد: قلب انسان آئینه جهان بالاست و عكس عالم پاک را درجهان ماده منعكس مى كند. آئینه قلب انسان دوّاراست و دور خود و جهانِ بالا طواف مى كند. تصوير معشوق حقيقى از زوايا و در زمانهاى مختلفه در آئینه قلب انسان مى افتد تا نورو زيبايى معشوق آئینه قلوب را نشكند. از نماز پرسيد. در جواب گفت: پيامبران الهى نماز را براى پيروانشان به ارمغان آوردند تا آیینه قلب انسان در ساعات مشخص روز و از زاويه هاى مشخص در مقابل انوار شمس حقيقت قرار گيرد. پرسيد: حكمت نماز چيست؟ جواب آمد: در حين نماز وبا ذكر كلمات الهى، قلب نمازگزار بطرف جهان پاک چرخیده و آئینه مى شود وتصوير معشوق حقيقى در قلب او مى افتد. آئینه قلب نمازگزار تصوير حق را در فضاى خانه نمازگزار منعكس می کند و خانه اش مانند قلبش نورانى مى شود. هر چه آئینه قلب پاكتر و لطيف تَرباشد، اثرات نمازِ نمازگزار هم در اين عالم بيشتر مى شود. پرسيد: آئينه چگونه لطيف مى شود؟!

21

مهرویه مغزی

نقره داغ

در جواب گفت: آئينه از شيشه و جيوه درست شده است. آيينه اى كه شيشه اش بسيار نازك به ضخامت برگ گل باشد، ولى جيوه پشت آن ضخيم باشد آن آئينه را آئينه لطيف نامند. چون جيوه آيينه عاقبت در حرارت بخار و در هوا پخش مى شود، در حالى كه شيشه اش ته نشين و خاك مى شود. قلبى كه لطيف و حجابش نازك مانند برگ گل باشد، عاقبت در حرارت انوارحق بخار وابر بارنده مى شود. پرسيد: در كدام يك از حركات نماز، آئینه قلب انسان زیبایی معشوق را بيشتردر این عالم منعكس مى كند؟ جواب آمد: بستگى به اين دارد در كدام يك از حركات نماز قلب تو به خدا نزديكتر مى شود. از قلب جوابگو پرسيد. جواب آمد: در هنگام سجده، قلب و سرهردو به خدا نزديك مى شوند، و نه تنها قلب، سرهم به حضور حق شهادت مى دهد. شرحش را خواست. در جواب گفت: زمانى كه سجده مى كنم و سر رادر مقابل خالق آسمان و زمين بر خاك مى سايم؛ حالِ گدائى را دارم كه خود را درزیرپاهاى پادشاه بخشنده و مهرباني انداخته است و مطمئن است پادشاه کاسه خالى او را از سيم و زر پر خواهد كرد. پرسيد: منظورت از كاسه چيست؟ جواب آمد: منظور از کاسه، كاسه سراست و يا كاسه قلب. اگر در حين نماز دنيا را خواهى، سرت كاسه واز سيم و زر پر می شود. این کاسه عاقبت با خاك پر خواهد شد. اگر در حين نماز آخرت را خواهى، قلبت کاسه و جام می شود و ازشراب الهى پر خواهد شد، و از سيم و

22

مهرویه مغزی

نقره داغ

زر دنيا بى نياز مى شوی. اگر در حين نماز و سجده جز رضاى الهى هيچ طلب نكنى، عاقبتت بخير است چون اراده الهى روح ترا مانند پر کاهی از جا كنده و پرواز میدهد، ترا به عوالم ناشناخته مى برد تا تو نديده ها را ببينى و نشنيده ها را بشنوى. بعبارت ديگر اراده الهى روح نمازگزار را با خود مى برد تا عوالم الهى رانشان نمازگزار دهد. بهمين خاطراگردر عرض روز و در يك زمان از يك زوايه مشخص درمقابل حق سجده نكنم و پيشانى ام را به احترام حق بر خاك نسايم و كلمات نماز را زيارت نكنم سر و قلبم هر دو سنگين مى شوند. سرم در تمام روز با نسيم هوا مثل پرچم دور خود و خواسته هایش می چرخد، و قلبم هم درهر آن، رو به طرف يك قبله جديد و دروغى ايستاده و نماز مى گذارد. پرسيد: مگر خدا در همه جا نيست؟ چرا انسان بايد در يك جهت مشخص رو به قبله ايستاده و نماز گذارد، قلب انسان كه زمان و زوايه نمى شناسد؟ در جواب گفت: تا زمانى كه خدا را در تمام اقطار وجهات قلبت زيارت نكرده اى؛ بايد در ساعات مشخصى از روز رو بطرف قبله ايستاده و نماز گزارى! باز از نقره داغ پرسيد. جواب آمد: نقره داغ دل عاشقى است كه هنوز طلا و جام نشده است. پرسيد: چگونه نقره داغ طلا و طلا جام مى شود؟ جواب آمد: قلبى كه عاشق نشده ويا كيمياى عشق هنوز آنرا لمس نكرده باشد، حكم مس را دارد. قلبى كه مزه عشق و عاشقى را چشيده باشد ولى هنوز معشوق را در قلب خود زيارت نكرده باشد واز درد هجران مى نالد، نقره داغ است. هر چند نقره داغ از مس برتر است ولى چون هنوز طلا نشده كيميا مى خواهد تا طلا شود. پرسيد: كيميا كجاست؟

23

مهرویه مغزی

نقره داغ

جواب آمد: كيميا پيش كيمياگر است. كيمياگر كيميا را پيش مس امانت مى گذارد، كيميا مس را طلا مى كند و تا زمانى كه كيميا پيش مس امانت است، مس طلاست. پرسيد: چه كسى كيميا را پيش كيميا گر به امانت مى گذارد؟ در جواب گفت: خداوند كيميا را پيش كيمياگر به امانت مى گذارد. اگر امانت دار(كيمياگر) لايق باشد امانت (كيميا) پيش امانت دار باقی مى ماند، در غير اينصورت به صاحبش بازگردانده مى شود. پرسيد: كيميا چيست؟ جواب آمد: كيميا نَفس حق است، نفسى كه در اجساد مرده دميده مى شود و مرده ها را زنده می کند. كيميا روح است، روحى كه در رحم مادر جذب تخمك مى شود. كيميا شراب الهى است، شرابى كه جام طلایی قلب من و تو را پر كرده و شراب نخورده ما را مست مى كند. كيميا طلسم است، طلسمى كه خدا در قلب انسان به ودیعه می گذارد تا انسان معماى خلقت را باز كند. كيميا نَفس پاك است، نفسى كه ماهيت عناصر را عوض مى كند. كيميا عمل خير و حرف نيك است، حرف و يا نيت پاكى كه در قلب محتاجانش مى نشنيد. كيميا نيت و فكر پاك است، نيت و فكر پاكى كه در هوا معلق و تاب می خورد تا در خاك (قلب) پاكى بنشيند و ظاهر شود. كيميا توت سفيد شيرين است، توت سفيد شيرينى كه با تكان دادن درخت توت در سفره سفيد و پاكى افتاده و نوش جان مى شود، شيرينى اش جذب خون شده و خون را شيرين مى كند. كيميا ميوه شيرين است، ميوه شيرينى و عسلى كه پرنده ای آن را در دهانش مزه مزه مى كند. كيميا گرده گل است، گرده گلى كه با نسيم هوا از گل جدا مى شود، در هوا مى چرخد و چرخ مى زند، بر دامان گلى ديگر نشسته و حال آن گل را دگرگون مى كند. كيميا قوه جاريه است، قوه جاريه اى كه آب را جارى مى كند. كيميا قوه ناميه است، قوه ناميه اى كه گياه را رشد مى دهد. کیمیا سنگینی و تاریکی در دل سنگ است، سنگينى و تاريكى که ذغال را الماس می کند. كيميا آتش پاك كننده است، آتش پاك كننده اى كه ناپاكى ها را در خود مى سوزاند. کیمیا عطر روضه رضوان

24

مهرویه مغزی

نقره داغ

است، عطرى که اگر به مشام مشتاقانش رسد آنها را از خود بی خود می کند. کیمیا غلغله و أواز گلابپاشان ملکوت است، غلغله اى که اگربگوش اهل خاک رسد آنها را از خواب غفلت بیدار می کند. کیمیا نور صفات الهى است، نورى كه اگربر مس وجود بتابد مَس وجود را طلا مى كند. کیمیا جان است، جانى که رقص کنان، نعره زنان وارد تن مرده اى مى شود و او را زنده می کند. کیمیا رمز است، رمزى كه روزنه ها را به روی آفتاب باز می کند. کیمیا نسیم است، نسيمى که ذره را چرخ زنان رقص كنان تا لب چشمه خورشید درخشان می برد. کیمیا سر است، سرى که هرگز بلند نمی شود تا سرانجام در زیر پاهای مومنین خاک شود. کیمیا عطراست، عطرى که خود، خود را مى بويد، عطرى كه خود را در آئینه تماشا می کند. کیمیا آب زلال است، آب زلالى که از خود می نوشد. کیمیا آئینه و یا قلب شکسته است، آئينه و يا قلب شكسته اى که با وجود شکستگی هنوززيبائى معشوق حقیقی را منعکس می کند. کیمیا کتیبه است، كتيبه اى که همه اسامی خدا در روی آن حک شده، کتیبه اى كه هرگز خاك نمى شود. کیمیا چشم است، چشمى که همه را پاک مى بیند. کیمیا طبق زر است، طبق زرى كه قلب معشوق حقیقی را روى سرش حمل مى كند. کیمیا طبق زراست، طبق زرى كه قلب عاشق را پیش معشوق می برد. كيميا نَفس انقطاع كيمياگر از جهان ماّده است، نَفس انقطاعى كه مس را طلا مى كند. باز پرسيد: چرا قلب انسان بايد طلا و طلا هم بايد جام شود؟ جواب آمد: قلب انسان بايد طلا و جام شود چون خدا شراب الهى را فقط در جام هاى طلایی مى ريزد. پرسيد: چرا؟ جواب آمد: خدا ساقى الهى است. ساقى شراب الهى را در پياله و يا در قلب شكسته مى ريزد ولى آن را در پيمانه پيمان شكن نمى ريزد. خدا شرابى، كه در روز ازل انداخته است، را در جام مسى و يا جامى كه نقره داغ است نمى ريزد. چون مس و نقره داغ برای شراب الهی حکم زهر را دارد، و زهر شراب را حرام می كند. بعبارت ديگر خدا گوهر شناس است قدر

25

مهرویه مغزی

نقره داغ

گوهرش را مى داند و آن را دست هر قدر ناشناسى نمى دهد. از كيميا گرشدن و از رمز كيميا پرسيد. جواب آمد: از رمز كيميا خبر ندارم. راز كيميا هم بايد در نَفس پاك كيمياگر باشد، چون نفس پاك کیمیاگر است كه مس وجود را طلاى ناب مى كند. از کیمیاگری پرسیدی، براى آنکه انسان كيمياگر شود نفَسش بايد پاك شود. پرسيد: چگونه نَفس را پاك كنم تا كيمياگر شوم؟ در جواب گفت: اگر هواى كيمياگر شدن در سر دارى بايد از فكر ساختن طلا براى منافع مادى در آئى، زبانت را هم از زهر عنصر ماده پاك كنى، نفسى به انقطاع از جهان ماده كشى تامرگ را بدون آنكه بميرى تجربه كنى واز اكسيژن انقطاع و از هواى ملكوت نفس كشى تا دوباره زنده شوى، در اين ره هزاران بار بميرى و زنده شوى تا قلب مسى و يا نقره اى تو بتدريج تغيرماهيت داده و طلا شود. بعبارت ديگر مرگ و زندگى دست بدست هم می دهند تا ماهيت عناصر قلب مسى و يا نقره اى ترا عوض كرده و آنرا طلا و طلا را براى شراب الهى جام كنند، تا جام قلبت از شراب الهى پرو لبريز شود و نَفس تو هم پاك و كيميا. كيميا ماهيت عناصر را عوض كرده و مرده ها را زنده كند، و تا زمانى كه كيميا و نَفس پاك، پيش تو امانت است تو هم كيمياگرى. باز از كيمياگران پرسيد. جوابگو جواب را جور ديگرى داد و گفت: همه كيمياگرو صاحب كيميا (نفَس) هستند، همه اكسيژن هوا را مى گيرند و به درون ريه ، و عوض " اكسيژن " ها فرستاده و وزندگى مى يابند. ولى تا زمانى كه در عوض اكسيژن انفاق نکنند، كيميا و نَفس آنها بر اجسام و اجساد بى اثر خواهد ماند. " زندگى " زندگى، جوابگو ساكت شد، نفس عميقى كشيد، و در تعريف كيمياگر گفت:

26

مهرویه مغزی

نقره داغ

كيمياگر انسان كامل است ، انسانى كه اكسيژن هوا را گرفته واكسيژن به هوا پس مى دهد. كيمياگر نفس پاك است، نفسى كه زندگى مى يابد و زندگى مى بخشد. كيمياگر عاشق صادق است، عاشقى که از عشق معشوق به خود منقطع است، معشوق را بخاطر معشوق دوست دارد، معشوق را در قلب خود مى بيند، و از هوای قفسه سينه معشوق نَفس كشيده و زنده شده و زندگى مى بخشد. كيمياگرعاشقى است كه اگر معشوق را در قلبش نيابد، اگر ازعشق معشوق هم بميرد دوباره زنده نخواهد شد. كيمياگراگر در عوض زندگى يافتن، زندگى نبخشد كيميا يا نَفس پاك از او اخذ خواهد شد. پرسيد: چگونه امكان دارد عاشق از عشق بميرد ولى زنده نشود؟ جواب آمد: همه ما ازهوایی كه از قفسه سينه مان بيرون مى دهيم، نفس بعدى را مى كشيم . بعبارت ديگر مكافات انسان در نفسى است كه فرو مى دهد، و مجازاتش در نفسى، كه بيرون مى دهد، پنهان است. حال اگر انسان نفس فرو داده را با رضاى حق بيرون دهد ومكافات را با مكافات و شكرانه مكافات حق را با شكرانه جواب دهد، نفس بعدى را هم از همان هوا خواهد كشيد، الطاف رحمانى شامل حال او شده و زنده خواهد شد. مثالى خواست تا روشن شود. جواب آمد: عاشق ازهواى قفسه سینه معشوق نفس كشيده وزندگى مى يابد. ولى اگر هواى قفسه سينه معشوق را با عشق و شكرانه از قفسه سينه خود بيرون ندهد، بعشق زنده نخواهد شد. بهمين خاطر تعداد عاشقان بى شمارند، ولى تعداد عاشقانى كه به وصال معشوق رسيده و يا مى رسند محدود، تعداد عاشقانى كه جان خود را باختند نامحدود، ولى عاشقانى كه ابدى شدند محدود، تعداد كيمياگران بى شمارند ولى تعداد كيمياگرانى كه نفس كيميا شدند محدود. جوابگو ساكت شد. نفس عميقى كشيد و ادامه داد: عاشقانى بودند كه جان (معشوق) را در قلب خود نيافتند و جان خود را در هجران معشوق باختند، و معشوق نتوانست جان را در آنها

27

مهرویه مغزی

نقره داغ

دميده و آنها را زنده كند، كيمياگرانى بودند كه مرگ را تجربه كردند ولى چون از جهان ماده منقطع نشده بودند، نفس بعدى را نتوانستند ازاكسيژن انقطاع و يا ازهواى ملكوت كشيده و زنده شوند. از جان پرسيد. جواب آمد: جان براى عاشق، هوای قفسه سینه معشوق است، جان براى كيمياگر، اكسيژن انقطاع از طلاست؛ هواى قفسه سينه معشوق عاشق را زنده مى كند، و اكسيژن انقطاع از جهان ماده، كيمياگر را زنده و نَفسش را پاك و كيميا مى كند. پرسيد : چگونه امکان دارد نَفس كيمياگر كيميا شود؟ جواب آمد : امكان دارد، ولى مانند كبريت احمر كمياب است . باز پرسيد: چگونه نفس كيمياگركيميا مى شود؟ جواب آمد: كيمياگرى كه از طلا، كه گل سر سبد جهان ماده است، منقطع باشد با آنكه در اين عالم قدم مى زند ولى از هواى عالم ملكوت نَفس مى كشد و نَفس پاكش در اين عالم بيرون مى دهد. نَفس چنين كيمياگرى كيميا و به قول سعدى نَفس او مُمِدّ حيات و مفرّح ذات است، و مى تواند ماهيّت عناصر را تغير داده و مس وجود را طلا كند. از فرق شراب الهى با شرابى كه خلق خدا مى اندازند پرسید. پرسيد چرا اسم شراب را روى عنايات حق گذاشته اند. جواب آمد: شراب الهى، شيره وجوهر تعليمات و كلمات الهى است. خداوند شراب الهى را قطره قطره در حلق مردگان مى ريزد تا آنها را زنده كند. شراب الهى انسان را با هوش مى

28

مهرویه مغزی

نقره داغ

كند و هوش نور را به انسان می دهد، غم را از بين می برد، شادى را افزون مى كند، وچون شيره جان معشوق است عمر كوتاه را جاودانه مى كند. شرابى كه خلق خدا مى اندازند از آب انگور است، اثرش زود از بين مى رود و درد افزون مى شود؛ غم جانشين شادى، و خمارى جانشين مستى مى شود. يك قطره شراب الهى شفاى ابدى عنايت مى كند و هزار جام شراب انگور، نه تنها درد را درمان نمى كند بلکه شفا راهم از انسان اخذ مى كند. و سئوال كردى چرا اسم شراب را روى عنايات حق گذارده اند ......شايد به اين دليل باشد كه شيره جان معشوق حقيقى هم مانند شراب خوشى و مستى مى آورد و انسان را ازدنياى وانفسا منقطع و به عوالم ملكوت وابسته مى كند......شايد شراب الهى، كه شيره و جوهر جان محبوب است، در قفسه سينه خدا انداخته و پخته شده أست تا خدا آنرا قطره قطره در حلق خلق خود بريزد ......شايد! از هوش نور در انسان سئوال رفت. در جواب گفت: نور هوش دارد، ادعا ندارد، غرور ندارد، بر همه مى تأبد، در مقابل خورشيد سر تعظيم فرود مى آورد، هر شب در دل خورشيد فرو مى رود تا در صبح سحر با خورشيد طلوع كند، بدون آنكه بسوزاند نفوذ مى كند، بدون آنكه خرابى ببارآرد روشنائى مى بخشد، وابسته نيست، منقطع است، گياهان را رشد مى دهد، أمراض را شفا مى دهد، زيبائى را از درون سنگ خارا وخاك بيرون كشيده وظاهر مى كند، در نورزيبائى مى شود. انسانى كه هوش نوررا دارد ادعا ندارد، غرور ندارد، بر همه مى تأبد، سر را در مقابل شمس حقيقت؛ درزير پاهايش مى گذارد، هر شب بحساب كار خود مى رسد تا حق از او راضى و خوشنود شود و او را با عبايش بپوشاند و از شرچشم بد حفظش كند، حرفش نفوذ مى كند، احدى را نمى آزارد، مغناطيس است و روشنائى را بدنبال خود مى كشاند، وابسته نيست، منقطع است، نفسش شفا بخش است،زيبائى را از درون زشتى بيرون كشيده و ظاهر مى كند، أشياء، گياهان و حيوانات را به بهشتشان، كه قلب اشرف مخلوقات است، وارد مى كند. از مرگ پرسيد.

29

مهرویه مغزی

نقره داغ

جواب آمد: مرگ فرشته ايست كه براى روح مژده آزادی از جهان ماده را مى آورد. مرگ فرشته ايست كه ابر و مه را كنار مى زند تا روح به كشورانوار وارد شود. پرسيد: كيمياگر چگونه مى ميرد و زنده مى شود؟ جواب آمد: هر باركيمياگر نَفس پاكش در اين عالم مى دمد مى ميرد، ولى از آنجا كه نفس بعدى را از اكسيژن انقطاع و در عالم ملكوت مى كشد، دوباره زنده مى شود. مثالى خواست تا روشنتر شود. در جواب گفت: نفس پيامبران الهى كيميا است، و ارواح و قلوب را تقليب و پاك مى كند. ولى هر بار نفس را در ارواح و در قلوب مى دمند دود و دُخانى از ناخالصى و ناپاكى هاى خلق خدا بلند مى شود و آنها را تا دم مرگ مى برد، بطوریکه آرزوی صعود به عالم بالا را مى كنند، ولى از آنجا كه نفس آنها كيميا ست نفس بعدى را، از انقطاع از آنچه در راه حق بر آنها وارد آمده بود، مى كشند تا به آنچه مأمورند وهدايت خلق خداست، مشغول شوند. پرسيد: چرا زمان حال را براى پيامبران الهى بكار مى برى؟ هيچ پيامبرى در حال حاضر حيات ندارد در جواب گفت: پيامبرالهى چه در اين عالم حيات داشته باشد و چه در عالم انوار باشد، در قاب زمان زندگى نمى كند. گذشته، حال و آينده براى او يكى است. قبل از تولد در اين عالم از طرف خدا انتخاب مى شود، بعد از تولد در اين عالم خدا اورا خواب مى كند تا در يك زمان مشخص او را بيدار كند. منظورهم از بيدارى، آگاهى كامل بر وظيفه ايست كه خدا قبل از تولد بأو وأگذار كرده است. پس در حقيقت تولد و مرگ جسماني پيامبر الهى، ارتباطى با حضور او در اين عالم ندارد، او هميشه حاضر است. از وصال پرسید. پرسيد: اگر عاشق جزیی از زیبایی معشوق در آئینه است، معنی وصال چيست؟

30

مهرویه مغزی

نقره داغ

جواب آمد: عاشقى كه واصل شده باشد به وصال معشوق مى رسد. از واصل شدن پرسيد. پى بردن است. " خود " جواب آمد: واصل شدن يعنى خود را شناختن و به مقام بازاز وصال پرسيد. در جواب گفت: وصال یعنی خدا را شناختن! وصال يعنى از خودشناسى به خداشناسى رسيدن و خدا را شناختن. از خود شناسى پرسيد. را شناختن. " خود " جواب آمد: خود شناسى يعنى چيست ؟ " خود " پرسيد: ، زیبایی معشوق حقيقى در آئینه قلب انسان است. بهمين خاطر حق مى " خود " جواب آمد: فرمايد خود را بشناس تا خداى خود را بشناسى. آن كس كه خود و يا زيبائى معشوق حقيقى را در آئینه قلبش نبيند و نشناسد، چگونه مى تواند معشوق را ديده و شناسایی كند وشهادت به وجود معشوق دهد! ؟ ....... وجواب دهنده گفتارش را ادامه داد و گفت: زیبایی يكى از ظهورات نوراست، اگر نفسى ظهورات نور را نبیند، چگونه مى تواند به وجود نور شهادت دهد ؟ ......

31

مهرویه مغزی

نقره داغ

پرسيد: اگر عاشق، زيبائى معشوق را در قلب خود نبیند چه مى شود؟ جواب آمد: اثر انگشت معشوق بر روى كتيبه قلب عاشق تا ابد باقى مى ماند، ولى از اثر انگشت معشوق، عاشق به قلب معشوق راه نخواهد يافت. باز از خودشناسى پرسيد. بنظر مى آمد سئوال كننده تمام جوابهاى سئوالاتش را در يك آن مى خواست، و چون امكانش نبود از اين شاخه به آن شاخه مى پريد. جوابگو، كه متوجه حال او شده بود، بروى خود نياورد و در جواب گفت: خود را بشناس تا خداى خود را بشناسى و ازايمان به اطمينان رسى. پرسيد: چگونه از ايمان به اطمينان رسم؟ جواب آمد : مولاى من مى فرمايد اطمينان اعظم از ایمان است. بعبارت ديگر خداشناسى اعظم از خود شناسى است. ولى تا ايمان نداشته باشى و يا خود را نشناسى، به اطمينان، كه خداشناسى أست، نخواهى رسيد. ایمان راه است و اطمينان مقصد. اگر ایمان انسان، اطمينان نشود سرانجام شك در آن رخنه خواهد كرد، انسان خود خداى خود مى شود و از رسيدن به مقصد اصلى بازمى ماند. پرسيد: چگونه ایمانم را اطمينان كنم؟ جواب آمد: اگر در همه احوال و در همه جا نور و زيبائى خداوند را ديدى، ايمانت اطمينان شده است. اگر در زشتى زیبایی را و در تاريكى نور را ديدى ايمانت اطمينان شده است. پرسيد: چگونه در زشتى زيبائى را و در تاريكى نور را مى توان ديد؟ جواب آمد: تنها با عمل به دستورات الهى اين كار ميّسر است، تنها با عمل به دستورات

32

مهرویه مغزی

نقره داغ

پدراست كه فرزند به پدر نزديك و نزديكتر مى شود، او را بيشترمى شناسد، دل به او مى بازد و به او اطمينان مى كند. جوابگو مكث كرد، ازهواى قفسه قلب معشوق نفس كشيد و در ادامه گفتارش گفت: قلب انسان آئينه است، ولى نبايد مانند آئينه آنچه را مى بيند منعكس كند، آئينه قلب انسان بايد نديده ها را هم ببیند و در اين عالم ظاهر و منعكس كند. آئينه قلب انسان اگر پاك باشد قادر است در تضادها نور وحدت را ببيند، و در رنگارنگ بودن پوست انسانها وحدت؛ يعنى بى رنگى را ببيند. فرق آئينه قلب انسان با آئينه اى كه از شيشه و جيوه درست شده درهمين است. از حكمت پرسيد. جواب آمد: نور و زيبائى را، كه هنوز در پشت پرده پنهان باشد، حكمت گويند. مثالى خواست تا روشن شود. جواب آمد: آنچه در این طرف پرده، زشت و تاريك مى بينى زيبائى و نورش هنوز در پشت پرده پنهان و ظاهر نشده است. بعبارت ديگر حكمتش هنوز در پس پرده و در اين سوی پرده ديده نمى شود. وظيفه انسان است كه حكمت و يا نور و زيبائى آن را از پس پرده به این سوی پرده كشانده و ظاهر كند. وظيفه انسان است که زشتى را به بهشتش، زيبائى، وارد کند و تاريكى را به بهشتش، نور، برساند. مثالی خواست. جواب امد: فرض كنيم حكمت وجود بذر براى تو نامعلوم باشد. ولى اگر آن را در خاك بكارى، بذردر تاريكى و دردرونِ خاك و جوار حيوانات، كه در درون خاك زندگى مى كنند، از هم باز مى شود، ريشه مى دواند و رشد مى كند و سرانجام سر از خاك بيرون

33

مهرویه مغزی

نقره داغ

آورده و زيبائى اش را نمايان می كند. تو به محض آنکه نهال تَر و تازه را مى بينى به حكمت وجود بذرِ به ظاهر زشت، بى خاصيت و ناچيز، در اين سوی پرده پى خواهى برد. همانطور که قبلا هم گفتم يكى از حكمت هاى وجود انسان اين است كه انسان از تاريكى نور را، و از زشتى زيبائى را ظاهر كند. به عبارت ديگر حكمت وجود انسان اين است كه زيبائى و نور را از پس پرده به جلو پرده بكشاند تا نمایان و ديده شوند، و همه به وجود نور

و زيبائى شهادت دهند. از وظيفه انسان پرسيد.

جواب آمد : وظيفه انسان است كه خود به بهشت خود وارد شود، و موجودات و اشياء را هم به بهشتشان وارد كند. با چشم پاك به آسمانها و خلقت خداوند نگاه كند. برای نور مغناطيس شود، يعنى نور را به طرف تاريكى و تاريكى را به طرف نور كشاند تا تاريكى به بهشت خود، نور، وارد شود. مجسمه ساز ماهری شود و زيبائى را از دل سنگِ بيرون كشيده و ظاهركند تا سنگ بظاهرزشت هم مجسمه زيبائى شده به بهشتش، كه موزه ها و ميدانهاى شهرها ست، وارد شود. نقاش شود و نقشى از عالم ملكوت برعالم خاك اندازد تا رنگها هم به بهشتشان وارد شوند. نوازنده شود و سنفونى أفلاك را بنوازد تا دلها نواخته شده و نت هاى موسيقى هم به بهشت خود وارد شوند. نويسنده شود داستانى بنويسد؛ داستانى كه چشم ها را بازتر و گوش ها را شنواتر كند وكلمات هم وارد بهشت خود شوند. باغبان شود، زمين سخت را شخم زند و در دل خاك بذر پاكى بكارد و زيبایی بذر را از درون بذر بيرون كشانده و ظاهر كند، تا بذر بظاهر ناچيزهم به بهشت خود، كه درخت شدن و نزديكى به خورشيد است، وارد شود. جواهر ساز شود، الماس را طورى تراش دهد كه الماس به بهشتش، كه برليان شدن و نگين انگشترى شدن است، وارد شود. گياهان را با نگاه عشق و محبت رشد داده و تَر و تازه كند تا آنها هم به بهشتشان، كه نگاه محبت آميز اشرف مخلوقات است، وارد شوند. حيوانات را ارج نهد تا آنها هم به بهشت خود، كه قلب اشرف مخلوقات است، وارد شوند. انسان بايد از مخزن اسرار رازِ الماس شدن را بیابد، الماس شود، لبه هاى تيز و ناهموار نفسش را تراشيده وصاف و هموار كند تا برليان و لايق انگشتری حق شود و به بهشت خود وارد شود.

34

مهرویه مغزی

نقره داغ

از راز الماس شدن پرسيد! در جواب گفت: طلب شديد ذغال سنگ براى الماس شدن؛ ذغال سنگ را الماس مى كند. راز الماس شدن هم بايد همان طلب شديد ذغال سنگ براى رسيدن به بهشتش الماس باشد. انسان هم تا خود و خداى خود را نشناخته است مثال يك معدن ذغال سنگ است، معدن ذغال سنگى كه طلب الماس و برليان شدن در او بوديعه گذاشته شده است. انسان زمانى كه خود را مى شناسد معدن الماس مى شود، و زمانى كه در راه خدا شناسى قدم گذاشته و با كمك دستورات حق لبه هاى تيز و ناهموار الماس (نفس) را صاف و هموار مى كند، معدن برليان مى شود، و اگرتا آخرين نفس به محبوب خود وفا كند، برليانش (روحش) لايق انگشترى حضرت پروردگار شده و در نور خدا در همه عوالم الهى ديده خواهد شد. مثالى خواست تا روشنتر شود. در جواب گفت: كره زمين از اطاعت و طواف بدور خورشيد؛ برليان و نگين انگشترى خورشيد خداى خود شد. حال نگين انگشترى را ببين، كه با چه عظمتى دور صاحب انگشترى،خورشيد، طواف مى كند تا از او نور گيرد، و مى داند اگرهم برليان باشد در تاريكى ديده نخواهد شد، و نورمى خواهد تا ديده شود. پرسيد: آنچه شرحش را دادى كار خداست نه کار بنده خدا. چگونه انسان مى تواند اشياء را به بهشتشان وارد كند؟ جواب آمد: امكان دارد! اگرانسان جا براى خدا در قلبش باز كند و واسطه کار خدا در این عالم شود، خدا هم كارهايش را از طريق او در اين عالم انجام خواهد داد. از زشتى و زيبائى، و تاريكى و نور پرسيد. جواب آمد : غيبت، گواهی بر حضور و نيستى، گواهى بر وجود مى دهد. زشتى، غيبت زيبائى

35

مهرویه مغزی

نقره داغ

است ولى دليل بر عدم زيبائى نيست و گواهی به وجود زيبائى مى دهد. تاريكى، غيبت نور است ولى دليل بر عدم نور نيست چون شهادت به وجود نور مى دهد، و نيستى هم گواهى بر هستى مى دهد. پرسيد: چگونه نيستى مى تواند برهستى گواهى دهد؟! در جواب گفت: همانطوركه غيبت، بر حضورگواهى مى دهد، نيستى هم بر هستى گواهى مى دهد. موجودات بى جان بر وجود موجودات جاندار گواهى مى دهند، مرده ترا بياد زنده مى اندازد، ميزاطاقت ترا بياد درختى مى اندازد كه روزگارى با آب و نور خورشيد رشد كرده و بالا مى رفته است و حال همان درخت، بى جان و ميز شده و در زير دست تو ساكن است و با اراده تو جابجا مى شود، و اگر هزار سال هم آنرا از جايش تكان ندهى، چون ارتباطش با آب، نور و حرارت آفتاب قطع شده أست، از جايش تكان نخورده و رشد نخواهد كرد. در اين مثل نيستى و بى جانى ميز بر وجود و هستى درخت جاندار گواهى مى دهد. اين ستاره، كه از فاصله چندين هزار سال نورى در آسمان مى درخشد، به احتمال زياد چندين هزار سال پيش خاك و در فضا پخش و ناپديد شده است، ولى نورش در حال حاضر بچشم تو مى خورد. اين ستاره در نيستى هم؛ هستى جلوه مى نمايد، و نورش بر وجود آن در چندين هزار سال پيش گواهى مى دهد . انسان هم اگر ستاره شود، در غيبتش نورش تا چندين هزار سال به اين كره خاكى و اهل آن خواهد رسيد. خلاصه كلام آنكه زشتى با زيبائى و نور با تاريكى نه تنها درتضاد نيستند، به وجود يكديگرهم شهادت مى دهند. پس اگر در جهان ماده، تضادها حجاب دل و ديده ات نشدند، نشانه آنست كه تو وارد آئینه و يا زيبائى معشوق را تماشا مى كنى، و در راه خود شناسى قدم گذاشته اى تا ' خود ' شده و از يار (خود) به يار بى نشان (خداوند) پى برى. پرسيد: از كجا بدانم چه كسى خود و خداى خود را شناخته است؟

36

مهرویه مغزی

نقره داغ

در جواب گفت: از من مى شنوى قاضى نشو. ولى اگر شدى و نفسى را ديدى كه از خود دفاع مى كند بدان كه نه خود را شناخته است و نه خداى خود را، واگر نفسى را ديدى از حق دفاع مى كند، بدان كه خود و حق هر دو را شناخته است. از يار بى نشان پرسيد. " خود " جواب آمد : خداوند همان يار بى نشان است که از روز ازل نشانى از زيبائى اش، يعنى را در دل انسان به امانت گذاشت تا انسان از آن نشان او را يافته و بشناسد. بهمين خاطر خدا را بشناسد تا خداى خود را هم بشناسد. " خود " از انسان خواست اول پرسيد: تو خود را شناخته اى؟ جواب آمد : در راه خودشناسى خطرات و امتحانات بى شمارى است، و يكى از آنها همين سئوالى است كه از من می كنى و مرا به چالش مى كشی. پرسيد: چرا؟ را ديده و شناسائى كرده ام مدعى هستم. " خود " جواب آمد : اگر بگويم زيبائى معشوق يعنى اگر بگويم او را نديده و نشناخته ام، چگونه ناديده مى تواند با اطمينان از زيبایی معشوق داد را شناخته بودم زبانم بند و قلمم هم از شوق شكسته شده بود. " خود " سخن دهد، اگر و من هم اگر جای تو بودم اين سئوال را ازهيچ كس نمی پرسیدم چون اين سئوال انسان را به امتحان مى اندازد، و تو هم جواب درستى نخواهى گرفت. از هويت جواب دهنده پرسيد. پرسيد: تو كه، و يا چه هستى؟ جواب آمد: من نمى دانم چه هستم و يا كه هستم! من نه آنم و نه اين! گاه زبانم ،گاه قدم ، گاه قلم، گاه كلمه! شايد جيوه ام و خدا مرا پشت شيشه مى كشد، آیینه مى سازد و نورش را بر آن مى تاباند تا

37

مهرویه مغزی

نقره داغ

برایش خاطره جمع كنم، شايد ....شاید قلب باشم ودر سينه ام مى طپم ، شايد....شايد قلب باشم و در سينه ديگرى مى طپم، شايد .....شاید يك ضربه از ضربانهاى قلب فرعون باشم، فرعوني كه براى تفريح خلق خدا را به جان هم مى انداخت، شايد .....شاید ضربه اى از ضربانهای قلب گلاديوتورى باشم كه برندگى و بازندگى در جنگ تن بتن براى اوتفاوت نمى كرد چون در هر صورت كشته مى شد، شايد .....شاید سربازى باشم كه براى زنده ماندن نمی جنگيد، او می جنگيد تا كشته شود و ترسش از مرگ بريزد، شايد ....شايد ضربه اى از ضربانهای قلب مادر آن سرباز باشم، شايد.... شايد ضربه اى از ضربانهای قلب عاشقى باشم كه درهجر معشوق ناله و زاری می کند، شايد..... شايد ضربه اى از ضربانهای قلب عاشقى باشم كه به وصال معشوق رسيده است، شايد..... شايد یک سايه از سايه هاى بى شمار آفتاب يوسف باشم، شايد....... شايد درس عبرت باشم، درس عبرتى كه خلق بايد از ظلم ظالمان بیاموزند، شايد .......شايد آه مظلومى باشم كه قرنها پيش كشيده شده است، شايد ..... شايد قفسه سينه اى شرابخانه شده است، شايد..... شايد سنگى باشم که ذغال در قفسه سینه اش الماس می شود، شايد....شاید سنگ دلى باشم كه دل خود را مى شكند، شايد.....شايد سنگى باشم كه سرمى شكند، شايد..... شايد سنگى باشم ولى نور را جذب مى كنم، شايد .....شايد سجاده نمازى باشم، شايد......شايد عطر باشم و خود را در آئینه تماشا می کنم ، شايد......شايد عطر باشم و خود؛ خود را بو مى كنم، شايد.....شايد آئینه شکسته باشم ولى هنوز عکس معشوق را منعكس مى كنم، شايد..... شاید نفس پاك وكيميا باشم ، شايد...شايد عاقل باشم و هنوزعاشق و صادق نشده باشم، شايد....شايد عاشق باشم ولى عشق، حجاب ديده ام شده است، شايد ....شايد يك عاشق صادق باشم، شايد.....شايد يكى از كرات تاريك آسمانى باشم و از خجالت رويم را از نور بر گردانده ام، شايد.....شاید ميوه درخت بهشت(سيب)باشم و هنوز درمعده آدم هضم نشده ام،شايد....شايد أشك چشم خدا باشم و مثل سيل روان باشم، شايد .....شايد أشك چشم يك يتيم باشم، شايد.....شايد أشك چشم خود پرستى باشم و تنها براى خود أشك مى ريزم، شايد.....شايد لب باشم و به دعا باز و بسته مى شوم، شايد.....شايد حرف راست باشم واز دهان پاك دلى درمى آيم، شايد.....شايد يك حرف دروغ باشم، حرف دروغى كه بخود مى گويم، شايد.....شايد قدم باشم و در جهت مخالف حركت تو برداشته مى شوم، شايد.....شايد قدم موافقى با قلب و قدم تو باشم، شايد......شايد ذره اى در دل آفتاب يوسف باشم، كه آفتابش را درسياهچال انداختند تا نورش چشمانشان را نزند، شايد....شايد شال سفيدى باشم كه طاهره

38

مهرویه مغزی

نقره داغ

(قره العين) در آخرين شب حياتش بر گردن خود انداخته بود، شايد.....شايد همان چاهى باشم كه ماه تمام (طاهره) را در شب صعودش از اين عالم درآغوش گرفت تا چشم نامحرم بر پيكر پاكش نيافتد، شايد....شايد يك آئینه پاك در مقابل ماه تمام (طاهره) باشم، شايد..... شايد ماه وآئینه باشم، شايد .....شايد عكس ماه تمام روى آب رودخانه ها باشم، شايد....شايد ماهى باشم، همان ماهى كه عاشق ماه بود و سرانجام به ماه و به معشوق رسيد، شايد .... شايد يك راز نهفته در صدف عشق باشم، شايد....شايد يك ماهى آزاد در درياى آزاد باشم، شايد.... شايد يك حكمت از حكمت هاى نهفته پشت پرده باشم، شايد.....شايد رنگين كمان باشم، شايد......شايد يك شاخه از درخت توت سفيد باشم....شايد توت سفيد شيرينى در دهان يك گنجشك باشم....شايد .....شايد واسطه بين ظالم و مظلوم باشم....شايد.....شايد يك آئینه شكسته در بستر يك رودخانه گل آلود باشم، آئینه اى كه تنها عكس كوسه ها را در خود مى اندازد....شايد.....شايد ....شايد زيبائى باشم و مى خواهم نور را شكسته و به آفتاب رسم .....شايد....شايد ستاره باشم، ستاره اى كه چند صد هزار سال پيش، در فاصله چند صد هزار سال نورى خاك وناپديد شده ولى هنوز كه هنوز است نورش در غيبتش حضور دارد و چشم و چراغ شب هاى تاريك است، شايد....شايد گردش كرات بدور يكديگر باشم، شايد.... شايد .شايد چراغانى شب عروسى … اين كهكشان شيرى كه حرفش را مى زنند من باشم، شايد. باشم، شايد .... شايد لباس عزاى عزاداران باشم، شايد.....شايد سر موئى در دست غافلان باشم، شايد ....شايد يك نگاه بى تفاوت به ظلم يك ظالم باشم، شايد .....شايد نگاه يك مظلوم به جلاد نادانش باشم، شايد.... شايد نگاه پاكى به آفتاب و آئینه باشم، شايد....شايد آب و آئینه باشم، شايد ....شايد سنگ و آئینه باشم، شايد...شايد آئینه و نور باشم، شايد ....شايد آبروى رفته بى آ بروئى باشم شايد.....شايد آب پاك روى سنگفرش خيابان باشم، شايد....شايد آب پاكى باشم كه با نيت پاك روى سنگ قبر مى پاشند، شايد....شايد عطر گل باشم و در هوا پخش باشم شايد....شايد نيش زنبور عسل باشم، شايد....شايد شهد شيرين گل و عسل باشم، شايد.....شايد گلابپاش باشم شايد.....شايد در زيارتگاه ها عطر گلاب باشم، در مساجد آب وضو، و در كليسا هم شمع روشن باشم، شايد....شايد دعا باشم و پشت سر مسافر خوانده مى شوم، شايد....شايد آب پاك باشم و پشت سر مسافر با دعا پاشيده مى شوم....شايد....شايد عطر روضه رضوان باشم .....شايد....شايد روح باشم و در رحم مادر جذب تخمك مى شوم، شايد....شايد خاك و آب باشم و به خاك و آب بر مى گردم، شايد.....شايد آتش جهنم؛ و

39

مهرویه مغزی

نقره داغ

در زير خاك كشورها پنهان باشم تا مجازات حاكم ظالم شوم، شايد ....شايد خاكم از خاك بهشت، آبم از آب حيات و نورم از خدا باشد، شايد..... شايد رقص درويشى باشم، شايد...... شايد سينه اى باشم و براى خدا تاريك خانه شده باشم تا خدا عكسهايش را در آن چاپ كند، شايد.....شايد! سوْال كننده با عجله حرف جوابگو را قطع كرد و گفت: امكان ندارد انسان بتواند آنچه را كه ذكر كردى باشد؛ و يا بشود! در جواب گفت: امكان دارد! انسان در همه أحوال مى تواند جيوه، قدم، قلم، كلمه، آئینه و ماه، آتش جهنم، درس عبرت، دعا، سر مو، عطر، گلاب ، خاك، نور، آبرو، بى آبروئى، روح ، گلابپاش، نگاه پاك، نگاه بى تفاوت به ظلم ظالم، آب حيات، نورمهتاب، ذره در دل خورشيد، سنگ، برليان، ستاره، واسطه، رنگين كمان، تاريكخانه، شرابخانه، چراغانى شب عروسى، لباس عزا، ذره در دل آفتاب، سايه آفتاب يوسف، شال سفيد، چاه ، ماه و آئینه، زيبائى، توت سفيد، عاقل، عاشق محتجب، نفس پاك، ميوه بهشتى، زنبورعسل، نيش زنبور عسل، نگاه مظلوم، أشك خود پرست، سجاده نماز، سنگ سر شكن، سنگ دل شكن، عطرى كه خود را بو مى كند، عطرى كه خود را در آئینه تماشا مى كند، آه مظلوم ، ضربان قلب سرباز، ضربان قلب مادر سرباز گمنام، ضربان قلب وصال، ضربان قلب گلاديوتور، ضربان قلب فرعون، عاشق صادق ، آئینه و نور، ماهى آزاد، عطر روضه رضوان، قدم مخالف، قدم موافق، أشك خدا، أشك يتيم، عكس ماه روى آب رودخانه ها، حرف دورغ، حرف رأست، آئینه شكسته ، رقص، گردش كهكشان و طواف باشد و يا بشود. مثالى خواست تا روشن شود. جواب آمد: انسان در يك كهكشان زندگى مى كند و درقفسه سينه اش هم يك كهكشان دارد. انسان با زمين؛ بدور زمين و بدور خورشيد طواف مى كند، يعنى با هر قدمى كه در روى زمين بر مى دارد؛ مليونها قدم هم در فضا مى زند، و صاحب كعبه را هم در قلبش طواف مى كند. اگر انسان از گردش خود بدور زمين و خورشيد آگاه مى شد و قدمهايش را هم در

40

مهرویه مغزی

نقره داغ

اين فضاى نامتناهى مى شمرد ازآن آگاهى؛ انبساط خاطر وهيجان شديد قلبى به او دست مى داد بطوريكه جان را بجانان تسليم مى كرد. ولى از آنجا كه انسان بايد در عوالم الهى و روح سير و سياحت كند، عوالمى كه قابل مقايسه با قدم زدن در فضا نيست، خدا آگاهيهاى بى شمارى را از انسان گرفت تا او پرواز با روح را در اين عالم ياد گيرد. پرسيد: منظورت از قدم زدن در فضا؛ چيست؟ در جواب گفت: زمين بطور مداوم بدور خود وخورشيد طواف مى كند، و يا بعبارت ديگر در اين فضاى نامتناهى قدمهاى بى شمارى بدورخود و خورشيد مى زند. انسان هم همراه زمين وناآگانه مليونها قدم در فضا بر مى دارد، يعنى با هر قدم كه در روى زمين مى زند تعداد بى شمارى قدم هم بدور زمين و خورشيد مى زند. فاصله زمانى قدم اول تا قدم دوم انسان بيش از چند ثانيه نيست، ومسافتى را هم كه انسان در يك قدم در روى زمين طى مى كند سانتيمتر نيست، در حالى كه انسان درهمان مدت بسيار كوتاه در فضا قدم هاى ٥٠ بيشتر از بى شمارى زده و بدور زمين و خورشيد طواف كرده است. در حقيقت انسان در چند ثانيه مسافتى بإندازه يك سال نورى را طى كرده است. پس در فاصله ما بين قدم اول و قدم دوم انسان در روى زمين؛ فضاهاى بى نهايت وسيع وخالى، كه خارج از حدودات زمانى و مكانى هستند، وجود دارند. ولى درعوالم روح قدم دوم وجود ندارد، تنها يك قدم است و آنهم قدم اول است. قدم اول هم قدمى است كه اگر باسم حق برداشته شود ، قدم بعدى در عالم ملكوت زِده خواهد شد، در غير اينصورت قدم بعدى در فضاهاى خالى و نابود تا ابد زده شده و خواهد شد! پس اگر قدم اول را به اسم حق در اين عالم بر دارى؛ قدم بعدى را درعالم ملكوت خواهى زد، قدم اول تو با قدم آخرتو يكى مى شود و خدا دنيا و آخرت، هر دو، را بتو خواهد داد و عاقبتت بخير خواهد شد. جوابگو مكث كوتاهى كرد و بحرفش ادامه داد و گفت: زمان براى كسانى كه قدم اول را باسم حق بر مى دارند وجود ندارد، آنها اول را در آخر و آخر را در اول مى بينند، آنها فضاهاى خالى زمان ومكان را، كه مابين قدم اول و قدم آخراست، را نمى بينند ، براى آنها

41

مهرویه مغزی

نقره داغ

گذشته عين زمان حال و زمان حال حال عين گذشته است ، و حال هم با آينده و گذشته يكى است. براى نفوسى كه اول و آخر را با هم مى بينند؛ پيامبرانى كه هزاران سال پيش ظهور كرده اند با پيامبرانى كه در زمان حال حاضرند و پيامبرانى كه در آينده قرار است ظهور كنند؛ يكى بوده و همه در حال حاضر حضور دارند . آنها به وحدت خدا، وحدت دين، و وحدت انسان نه تنها ايمان دارند اطمينان هم دارند. جوابگو نفس عميقى كشيد وادامه داد و گفت: براى حسن ختام به اين بحث بدان كه حق هم " قدم اول بر دار، و قدم ديگر در عالم قِدم گذار.. " مى فرمايد: بعد از يك تنفس كوتاه، جوابگو در دنباله جواب به سئوال خودشناسى چنين داد سخن داد : همه انسانها به يك نيروى مافوق ويا خدا ايمان دارند. ايمان پايه خود شناسى است و تا ايمان اطمينان، كه أساس خداشناسى است، نشده است شك، راجع به حقيقت وجودى انسان، انسان را لحظه اى رها نخواهد كرد. بعبارت ديگر تا زمانیکه سر، رنگ پوست تن ، درجات و نژاد دست و پا خواهيم زِد، ' خود ' در توهمات راجع به ' تو ' و ' من ' مرا از تو جدا مى كند، ' ايمان ' و حدس و گمان مى زنيم كه آن هستیم و يا اين! پرسيد: چه نوع خودشناسى ما را به طرف خداشناسى رهنمون مى شود؟ جواب آمد : براى آنکه از خودشناسى به خداشناسى رسى بايد پادزهر زهرى را، كه جهان ماده مرتبا به تو تزريق مى كند، را مرتبا به خود تزريق كنى، زیبایی معشوق را در خود مشاهده كنى، قدم در راه خودشناسى بگذارى، خود را بشناسى، ازوسط زیبایی( آتش) بگذرى تا به

نور رسيده و قدم در راه خداشناسى گذارى. پرسيد : منظوراز زهر و پادزهر چيست؟

در جواب گفت: زهر وابستگى به ماديات است. این زهر را جهان ماده در رگهاى ما تزريق مى كند. پادزهر هم انقطاع از مادیات است. انقطاع از مادیات هم با اطاعت از دستورات الهى

42

Made with