نقره داغ

مهرویه مغزی

نقره داغ

بين نبرند و من براى فرزندانش در اين عالم رحم شوم. ولى آدم بر پشت من نشست و قرنها از من سوارى گرفت. هر زمان سر را بلند كردم كه اظهار وجود كنم، مرا به اسم جادوگردر آتش سوزاند. زبانم را بريد تا سخن نگويم. صورتم را پنهان كرد تا زيبایى صورت مرا نبيند و به زشتى اعمال خود پى برد. قلبم را شكست تا درآیینه پاك قلبم؛ زشتى سيرت خود را نبيند، دستم را شكست تا دست به قلم نبرده و شرح حالم را براى آيندگان بنويسم. ولى از آنجا كه قلبم در سينه بود و نمى توانست آن را از سينه ام بيرون كشد، قلب مرابا عشق نوازش مى كرد تا مرا، كه تشنه عشق بودم، دوباره تسليم عشق كند، و او بتواند شمشيرزهر الود زبانش را در آن فرو كند. پس اى نور، تو شاهد و آگاهى كه نسل آدم چگونه قلب مرا شكستند و برمن رحم نكردند. حال چگونه قلب مجروحم را دوباره هدف تير بلاى آدم كنم؟ تو شاهد و آگاهى كه آدم بر سرمن و زيبایى تو چه آورده، آدم قرار بود نور شود تا زيبايى مرا بينيد، آئینه شود تا من زيبایى خود را در او ببينم ، ولى نه تنها نورو آئينه نشد آئینه ها را هم شكست تا من خود را نبينم. او قرنها مرا مانند قاب شكسته اى به ديوار اطاقش آويخت وهر روز نقشى از يك حواى تازه در آن قاب گذاشت تا خود را سرگرم كند، غافل از آنكه همه نقش ها يك نقش بودند. ولى از آنجا كه آدم هزار چهره داشت، حواى هزار چهره را طلب مى كرد و حواى يك چهره را هزار چهره مى كرد تا آرامش يابد. (حوا وكيل نسل حوا شده و از جانب آنها داد سخن مى داد) حال امواج موافقى كه تو مرا از آنها خلق كردى كف دريا شده اند، و تو از كف دريا مى خواهى كوسه هاى دريا را ببخشد؟ تو نور خدا هستى، و من بنده نور. تو نور هستى، و من سايه نور، سايه اى كه هنوز شيرين است، و تو از سايه مى خواهى تاريكى را ببخشد؟! تو شرابى، و من ساقى دل شكسته. تو مى خواهى ساقى دل شكسته پيمانه شكن را ببخشد؟ تو رويایى، و من و آدم نقشى در روياى تو. آدم قلب مرا شكست و براى اولين بار مزه نفرت و كينه را به من چشاند و نقش پاك من، از روياى پاك تو، پاك شد. او نه تنها قلب مرا شكست قلب تو را هم شكست ولى تو او را فورا بخشيدى چون نور خدایى، ولى من هنوز

136

Made with