نقره داغ

مهرویه مغزی

نقره داغ

سئوال كننده طبق معمول بشاخه ديگرى پريد و از راز معشوق پرسيد. جواب آمد: من راز معشوق را بتو گفتم. گفت: ولى من نفهميدم. در جوابش اين شعر رومى را خواند: دوش ديوانه شدم عشق مرا ديد و بگفت آمدم نعره مزن جامه مدر هيچ مگو

گفتم اى عشق من از چيز دگر مى ترسم گفت آن چيز دگر نيست دگر هيچ مگو! پرسيد: مولانا از چه مى ترسيد؟ جواب آمد: مولانا با آنکه معشوق را در قلبش پيدا كرده بود از هجران مى ترسيد، از این مى ترسيد که عشقش به معشوق او را از معشوق جدا کند. پرسيد: مگر عشق براى مولانا هم حجاب شده بود؟ جواب داد: حجاب چشم را كور مى كند. عشق براى مولانا حجاب نبود، عشق براى مولانا ابر بارنده شده بود تا جلوى گرماى شديد عشق معشوق را بگيرد، ابر بارنده اى كه از آب حيات مولانا و حرارت عشق محبوب درست شده بود. پرسيد: چرا؟ جواب آمد: دل عاشق ظرفيت عشق معشوق را ندارد. اگر عشق عاشق به معشوق، حجاب چشمش شود عاشق را كور مى كند. ولى اگر در حرارت عشق معشوق، آب حيات عاشق

70

Made with