نقره داغ

مهرویه مغزی

نقره داغ

حوا مكثى كرد تا نفس را تازه كند، ادامه داد و گفت: و از آدم خواستم اين اشعار را با من براى معشوق حقيقى (خدا) بخواندو بگويد: بگذار با توباشم! بگذار آوازهاى خوش تو را بخوانم، بگذار نور و زيبایى تو باشم، ! " باشم " بگذار بگذارخود را در اكسير سحرآميز تو غسل دهم، بگذار در گرماى سنيه تو رشد كنم تا رسيده شوم، ! " باشم " بگذار بگذار با تو باشم! كمك كن تا قايق شوم و در اقيانوس عنايات بی نهایت تو جایى براى خود باز كنم تا بطرف ابديت رانم، مرا پيام شوق كن و در يك بطرى انداخته و در درياى مرده بيانداز، تا شايد دل مرده اى مرا بيابد و دلش شاد شود، مرا يك دانه شكر در جام شراب و جام شربتت كن، مرا خورشيد كن، خورشيد كن تا از افق هاى بى شمارى طلوع کنم، تا به طلوع تو رسم و جان را به جانان تقديم كنم، مرا نبض كن، تا اشاره انگشتت را از نزديك احساس كنم، مرا نفسِ تنهائى كن، تا تنهائى تو را احساس كنم، تنهائى تو باشم و در كنارت بمانم ، مرا اشك كن، تا از چشمانت جاری شوم و گونه هايت را بپوشانم، بگذار باشم، بگذار با تو باشم! " بگذار با تو باشم! حوا مكث كرد، آه عميقى كشيد و براى اولين بار چهره اش را به طرف سرالله بر گرداند، و گفت: ! " باشم " من مى خواستم من مى خواستم سواركار شوم و در دشت هاى حزن و اندوه بطرف بهشت بتازانم، و يا به

148

Made with