نقره داغ

مهرویه مغزی

نقره داغ

از گره دل حوا پرسيد جواب آمد: نپرس! پرسيد: چرا؟ جواب آمد: داستان گره دل حوا بسيار طولانى ، دردناك ولى آموزنده است. گفت: خلاصه كن و بگو. جواب آمد: قبل از آنكه داستان دل حوا را بگويم بايد به داستان ديگرى گوش كنى، تا حكمتِ دل شكستن حوا برايت روشن شود. از حالا به بعد هم من جوابگو نيستم . پرسيد: چه هستى؟ در جواب گفت: قصه گو! جوابگو قصه گو شد و گفت: در زمان قديم پادشاهى زندگى مى كرد كه از قدرت و ثروت دنیا همه را داشت، ولى چون دختر دلبندش نابینا بود خوشي هاى دنيا برایش زهر شده و از ساله و بسيار ١٨ گلويش پايین مى رفتند. اين پدر مهربان از شدت عشق به دختر، كورى دختر زيبايش را از خود دختر پنهان كرده بود، و به او نگفته بود كه نا بيناست و در صورت چون ماهش چشمى وجود دارد كه نور و زیبائی را نمى بيند. پدر، وجود چشم و نور را از دخترش پنهان كرده بود تا دختر به كمبودش پى نبرد، و براى آنكه خاطرش از اين بابت جمع جمع باشد او را به قصرى دور افتاده برد و تعداد زيادى همدم هم برای او گماشت تا تنها نباشد. مجازات كسى را هم كه اين راز را براى دخترش فاش كند مرگ گذاشت. از آنجا كه دختر از نا بينائى خود و وجود نور بى خبر بود، آرزو و طلب ديدن نور را هم نمى كرد. او در دنياى تاريكش مانند بلبل أواز مى خواند. گريه نزديكانش

84

Made with