نقره داغ

مهرویه مغزی

نقره داغ

غافل از آنكه در ماده و مغز، هر دو، خطر سنگ شدن بود، ودر سنگ خطر سر و قلب شكستن. قصه گو نفسی تازه کرد و داستانش را ادامه داد و گفت: آدم و حوا در عوض آنكه به خواست پروردگار خود عمل كنند و نور و زيبايى را در خود و در جهان تاريك بيابند، هر كدام راه جداگانه اى را براى خود انتخاب كردند و همديگر را در كهكشان شيرى گم کرده وتنها ماندند، درحالى که مار غرايز، دور كمر هر دوى آنها پيچيده و تاب خورده بود، و حلقه اش را هم روز به روز تنگتروتنگتر مى كرد ، تا روح آنها را قبضه كرده و ازان تغديه كند و زنده بماند. ولى از آنجا كه حوا در ميوه درخت بهشت خود رادوش بدوش آدم ديده بود، و مزه مادرى را هم در باغ بهشت چشيده بود و يا به او چشانده بودند، وفا و احساسش از آدم بيشتر شده بود. روزى حوا از ديدن زيبایى خود درآب و آئینه و رويا ديدن خسته شد، واز تنهایى بجان آمد، و دنبال يك آدم گشت تا در نور آدم زيبایى خود را ببيند و از تنهائى در آيد. ولى آدم كه به خواهش حوا سيب را خورده و با چشم خود آنچه را كه حوا در سيب ديده بود، نديده بود درجستجوی ارامش عوض يك حوا، هزارحوا طلب مى كرد. در تاريكى به شكار حواها مى رفت، غافل از آنكه اگر با يك حوا به آرامش نرسد، با هزاران حوا هم به آرامش نخواهد رسيد. با وجود دستورات خدا به آدم و حوا، هر دو فراموش كردند كه نور بايد زيبایى را ببيند ، تا گم مى شود، و زيبایى هم بايد نور بيند، در غير اينصورت پنهان مى ماند. شنونده داستان، كه با دقت تمام به اين داستان گوش مى كرد، با عجله پرسيد : بعد چه شد؟ قصه گو گفت: به ياد داشته باش كه آدم و حوا در يك بهشت بودند، بهشت هم يك درب دارد. آنها از همان دربى كه از بهشت بيرون آمده بودند بايد به بهشت باز مى گشتند. ولى در خارج از بهشت، هركدام مى خواستند از يك درجداگانه به بهشت باز گردند، و در تاريكى بر سر مقام و حق و حقوقشان با هم دعوا و مرافعه مى كردند، غافل از آنكه راه آمدن و بازگشت به بهشت هر دو يكى بود. حوا زيبایى اش را برخ آدم مى كشيد و آدم نورش را

120

Made with