نقره داغ

مهرویه مغزی

نقره داغ

خورشيد وماه را مامور كردم، كه درسفر رفيق راه تو باشند، ولى حال سرماىِ قلب تو در آنها اثر كرده و سرد شده اند. خاك زمين را نرم كردم، تا اجساد مردگان را در آن جا دهند و تو در سرزمين هاىِ سرسبز و هواىِ معطر به عطرِگلُ و رياحين قدم زنى. ولى از نافرمانی تو زمين هم سخت شده واجسادِ مردگان را دفع مى كند. بذرِعشق را در قلبِ آدم كاشتم تا از عشق غافل نشود، ولى حال آدم هم از عشق نفرت دارد. زبان طبیعت، که زبان جمع، تفريق، ضرب و تقسيم بود، را به تو ياد دادم تا احتمالات را بسنجى و فرزندانى، که از اراده من و رحم تو به دنيا مى آيند، را در خطرات احتمالى حفظ كنى، و تو عوض آنكه حدودات را شكسته و وارد عالمى شوى كه درآن عالم فضل و عناياتم بى حد و حساب است ، درس هاییِ را که از طبيعت آموخته بودى براى جمع و تفريق از خود گذشتگى هايت بکار بردى. مليونها سال پيش تراخلق كردم، و درهر آن تو را از نو خلق جديد كردم تا در زمان حال با من زندگى كنى. ولى توهنوز درگذشته بدنبال من مى گردى، غافل از آنكه من نه در گذشته هستم و نه در آينده، من در " زمان حالم و در زمان حال زندگى مى كنم. به فكر حوا گذشت اگر خدا در گذشته ودرآينده نيست، و در زمان حال است، چرا او بايد بهشتِ زمانِ حال را فدایِ آدم كند؟ خدا فكر حوا را خواند و در جواب حوا گفت: من ازعالمى با تو حرف مى زنم كه همه عوالم ازآن عالم زندگى مى يابند. ولى تو هنوزدر پشت درهاى بسته گذشته زندگى مى كنى، و من نمى توانم در گذشته تو زندگی دميده ويا انوارِ زمان را از سر نو بر گذشته تو بتابانم، تا آنچه كه بغير رضاى من بر تو وارد آمده است، را از صفحه روزگار و از ذهنِ تو پاك كنم. در زمان حال تو در گذشته اى زندگى مى كنى كه نفس نمى كشد، مرده است و روح تو هم در خرابه هاى آن محبوس شده است. خراب آبادى كه تو به اسم گذشته در آن قدم مى زنى، از قطعاتِ قلبِ شكستهِ ات فرش

190

Made with