180
چنینگفت حوا...
تاريك ـی چ ـون ه ـوای ب ـرای آدم ـی اس ـت، تاريك ـی از ن ـور زندگ ـی میياب ـد
ولــی نمیدانــد.
در اين تاريكی چه كنم؟
-
در ايـن تاريكـی جـام وفـا و عشـق را سـر كـش تـا نـور را بـا ديـده دل ببینـی
و زنـده شـوی.
- چرا نور خود را بهما نشان نمیدهد؟
نـور هـم ماننـد هـر معشـوقی نـاز دارد و عاشـق صـادق میخواهـد، عاشـقی
ك ـه هم ـه ج ـان ش ـود و ج ـان را در ره ـش ف ـدا كن ـد، عاش ـقی ك ـه او را در
تاريكـی بیابـد، عاشـقی كـه نـور را نـور ديـده خـود كنـد، عاشـقی كـه نـور را
مانن ـد شـراب در جامهـای طاي ـی ب ـرای خاكی ـان دور بگردان ـد، عاشـقی ك ـه
جـای نـور را در هاونـی ريختـه و بكوبـد تـا از راز وجـودش بـا خبـر شـود،
عاشـقی ك ـه ب ـه ن ـور وف ـا كن ـد، عاشـقی ك ـه سـايه ن ـور شـود، عاشـقی ك ـه
زيبايـی معشـوق را در نـور ببینـد و كـور نشـود، عاشـقی كـه اشـعه خورشـید
را بشـكند تـا بـه خورشـید برسـد، عاشـقی كـه ثـروت دنیـا مانـع رسـیدن او
بـه نـور نشـود، يـا در نـور بهاحتـرام سـر و يـا غـرورش را در زيـر پاهايـش
گذاشـته و هرگـز سـر را بلنـد نكنـد تـا نـور بتوانـد سـرش را نـوازش كنـد،
عاشـقی كـه قلبـش از اهـل دنیـا پـاك باشـد تـا نـور بتوانـد در قلبـش بنشـیند،
و ماننـد مجنـون در خـاك هـم دنبـال لیلـی بگـردد و از خـاك ناامیـد نشـود،
عاشـقی كـه همـه گـوش شـود و در خـاك فـرو رود تـا صـدای پـای نـور را
بشـنود، عاشـقی كـه همـه خـاك شـود تـا جـای پـای نـور را در خـود نگـه
دارد، عاش ـقی ك ـه هم ـه قل ـب ش ـود و خ ـود را ب ـه قل ـوب هم ـه اه ـل عال ـم
بچسـباند تـا ضربـان قلـب نـور را بشـنود، عاشـقی كـه همـه احسـاس شـود
تـا سـر انگشـت نـور را روی نبـض خـود احسـاس كنـد، عاشـقی كـه از نـور
نفـس كشـد، عاشـقی كـه نفسـش مفـرح ذات باشـد، عاشـقی كـه همـه تنهايـی
شـود تـا تنهايـی معشـوق را احسـاس كنـد، عاشـقی كـه همـه چشـم شـود تـا
نـور را ببینـد، عاشـقی كـه همـه لـب شـود تـا نـور بنوشـد، عاشـقی كـه همـه
جـام شـود تـا نـور از او بنوشـد! عاشـقی كـه همـه خـون پـاك شـود تـا نـور
و معشـوق او را بنوشـد، عاشـقی كـه همـه شـهد و عسـل شـود ت ـا معشـوق