46
چنینگفت حوا...
کـه جوشـد کـوه آت ـش و، جوشـد بحـر اب، ول ـی شـد!ای مظل ـوم ت ـو
دعـا نخوانـده دعايـت مسـتجاب شـد!
***
تئاتر زندگی!
از تئاتر زندگیات برايم بگو!
-
زمانـی قلـب را ،كـه منزلـگاه محبـوب بـود، هـدف تیـر زهراگین دشـمنان
محب ـوب ك ـردم، و محب ـوب از فضل ـش م ـرا ب ـه دورن مخـزن اسـرارش
فرس ـتاد، قل ـب مجروح ـم را ه ـم ب ـا دع ـای فرش ـته نج ـات پ ـاک نگ ـه
داشـت تـا در مخـزن اسـرارش پـای نلغـزد، و مـرا در دريـای بخشـش و
فضلـش غسـل داد و دلـم را از رنجشهـا پـاك كـرد تـا بـرای ناسپاسـی
جايـی باقـی نماند!مـرا در ان مخـزن نگـه داشـت تـا روزی كـه خـود را
در تئات ـر بزرگـی دي ـدم، م ـن تماشـاچی ب ـودم و خل ـق را میدي ـدم ك ـه
روی صحن ـه ام ـده و روی ف ـرش قرم ـزی په ـن ش ـده ب ـران ق ـدم زده و
میرفتنـد، جـای پاهايشـان تـا مدتـی کوتـاه باقـی میمانـد و بعـد از بیـن
میرف ـت، گاه ـی س ـئوالی میكردن ـد و منه ـم ج ـواب م ـیدادم، گاه ـی
زهـر میدادنـد ولـی فـورا جـام شـهدی از عالـم بـالا بدسـتم میدادنـد
و م ـذاق تلخ ـم را ش ـیرين میكردن ـد!و اي ـن نماي ـش ادام ـه داش ـت ت ـا
بتدريـج گوشـه وکنـار ايـن نمايـش اسـرارامیز را برايـم روشـن كردنـد!
بگو چه ديدی؟
-
بـدان كـه تنهـا ‹خـود› را بـه ان نمايـش راه میدهنـد، و از ‹مـن› در انجـا
خبـری نیسـت! پـس هـر زمـان كـه ‹مـن› را از ‹خـود› را جـدا كـردی
میتوانـی شـاهد نمايـش زندگـی خـود باشـی!
بگو سراپا گوشم!
-
روزی خ ـود را دي ـدم ك ـه تنه ـا در روی صندل ـی تماش ـاخانه نشس ـته و
غ ـرق دري ـای غ ـم ب ـود ك ـه بناگه ـان دری ب ـر روی صحن ـه و روب ـروی