![Show Menu](styles/mobile-menu.png)
![Page Background](./../common/page-substrates/page0124.jpg)
نقره داغ
مهرویه مغزی
124
قصه گو نفس عمیقی کشید و داستان را ادامه داد، و گفت:
آدم و حوا، عوض آنكه دامن اشعه زمان را محكم در دست بگيرند، بخود مشغول شده و
ازگذشت زمان غافل بودند. آنها درعوض آنكه كمر باريك ساعت شنى را دردست گرفته و
با هر دانه شن كه فرو مى ريزد، قدمى به سوی خود و خدا شناسى بردارند، شن هاى ريخته
شده زمان را زير و رو مى كردند تا دليلى براى بى وفایى هم ديگر بيابند. آنها در كنار
مرداب گذشته ها نشسته و خبر نداشتند كه اجل هاى معلق در بالاى سرشان پرواز مى كنند.
قصه گواز سخن گفتن باز ايستاد. نفس عميقى كشيد و بحرفش ادامه و گفت:
نسل آدم و حوا بايد از كمر باريك و طناز زمان رد مى شدند تا به عالم انوار رسند، كمر
باريكى كه اندازه اش به اندازه منفذ انتهاى سوزن بود، وآسمانش هم پاك و مقدس، و
روى ابرهاى بارنده اش هم جاى پاى ارواح ديده مى شد. آنها بايد در روى ابرهاى بارنده
قدم مى زدند، ابرهائى كه از آب حيات عاشقان و حرارت عشق معشوق حقيقى در آسمان
هستى بلند و ظاهر شده بودند.
پرسيد: چگونه مى توان در روى ابر هاى بارنده قدم زد؟!
در جواب گفت: منظور از إبرها ى بارنده در آسمان هستى، همانا سوز دل عاشقان، إشعار
شاعران و سخنان عارفين است. بعبارت ديگر منظور پرواز كردن با پر أولياست.
اگر بتنهائى قادر به پرواز نيستى و يا بال و پرت شكسته است، از أولياء حق كمك خواه،
دست بدامان آنان شو، اشعارشاعران و عارفين را بخوان تا سبك شده و پرواز نمائى.
شنونده داستان آدم و حوا سئوال امانش نمى داد، و موضوع را عوض کرد و از ابدى شدن
پرسيد.
قصه گو گفت: أبديت، يك دانه شن در ساعت شنى، از زمانى شروع مى شود كه از قسمت
مافوق وارد كمر باريك ساعت شنى می شود، و أبديت آن زمانى پايان مى پذيرد كه به