101
رذگ
هایــی پــر از
هایی پــر از میــوه، بــا کیف
هــا بــا دســت
پــچ خانواده
پچ
را هـم
هـا
هـا. ردیـف اتاقک
لبـاس و دمپایـی پلسـتیکی بـرای زندانی
آورم
های خاکسـتری بـه خاطـر مـی
ای بـا گوشـی
پشـت دیـواری شیشـه
بردنـد بـه دفتـر کوچکـی
و اینکـه گاه مـن و بـرادرم را از درِ پشـتی می
گرفـت. امـا
دسـتمان را می
و زنـی چـادر بـه سـر، ظریـف و شـکننده
ی مـادرم را دیگـر بـه یـاد نـدارم.
چهـره
انـد. بـه خصـوص یکـی از آنهـا،
هـا باقـی مانده
خوشـبختانه عکس
پـدرم مـا
۱۳۶۷
مـاه
ایـم. دی
مـان زده
تنهـا عکسـی کـه بـه دیـوار خانه
را مدتـی بـه پاریـس بـرد، کلس سـوم دبسـتان بـودم و مـن و بـرادرم
زدی ـم. در ایسـتگاه قطـار اُسـترلیز
دیگـر ب ـا هـم ب ـه فرانسـه حـرف می
خواسـت چیـزی بـه مـا بگویـد.
) مدتـی ماندیـم. پـدرم می
Austerlitz
(
در رسـتوران ایسـتگاه ب ـه م ـا توضی ـح داد کـه مام ـان م ـرده، ب ـه نظـرم
ی کافــی بــه ســلولش
از کمبــود ویتامیــن (نــور خورشــید بــه انــدازه
هــای پــدرم را
رســید). بعدهــا معلــوم شــد کــه آن روز حرف
نمی
ی
درسـتگـوش نـداده بـودم و در ذهنـم قاطـی کـرده بـودم. در واقعـه
، مـادرم تیربـاران یـا بـه دار
۱۳۶۷
کشـتار زندانیـان سیاسـی در تابسـتان
هــای پایــان جنــگ ویرانگــر ایــران و
آویختــه شــده بــود. در آن ماه
عـراق، ه ـزاران م ـرد و زن اعـدام شـده بودن ـد. حـال آن کـه ت ـا آخـر
خب ـر مان ـده
ه ـا ب ـه کل ـی از وضعی ـت خویشـان خـود بی
پایی ـز خانواده
بودنـد.
چنـدی بعـد، پـدرم عکـس بزرگـی از مادرمـان را قـاب کـرد، بعـد
ی تاب ـوت، البت ـه ب ـه رن ـگ
ه ـم کم ـدی س ـاخت ب ـه ش ـکل و ان ـدازه
آبـی آسـمانی: کمـدی کـه روی درش بـا خـط خـوش بـه رنـگ قرمـز
ای کمـد قـرار بـود فضـای خالـی را
بنـدی شیشـه
نوشـت “هیـچ”. طبقه
ی
تداعـی کنـد. هیـچ چیـز در آن نبـود. یـا همـه چیـز در آن بـود، همـه
آن چیزهایـی کـه از مـادرم بـه جـا مانـده بـود و مسـافران خُـرد خُـرد
آوردنـد تـا در “مـوزه” بگذاریـم: یـک مجموعـه
از ایـران برایمـان می