Next Page  126 / 160 Previous Page
Information
Show Menu
Next Page 126 / 160 Previous Page
Page Background

ها

یادداشت

120

آیـد روزی مادربزرگـم حلـوا بـا خـال پسـته درسـت کـرده

یـادم می

هـای پلسـتیکی آبـی چیـده بـود. چـون قـرار بـود روز

بـود و در جعبه

بعـد در حیـاط زنـدان بـه ملقـات مـادرم برویـم. در آن روز زندانیـان

هایشـان را حضـوری ببینن ـد. سـرانجام، آن روز

اجـازه داشـتند خانواده

در ذهنـم مانـده

مـان بـه زنـدان رفتیـم. صحنـه

ی آبی

بـزرگ بـا جعبـه

ام یـا خـودم بـه یـاد دارم؟): پشـت درهایـی بـزرگ،

اسـت (آیـا شـنیده

هــا

منتظــر بودنــد. هــوا گــرم بــود. زن

چنــد زن بــا چادرهــای ســیاه

روی زمیــن خاکــی نشســته بودنــد و معلــوم نبــود چــه ســن و ســالی

خواسـت یـک روز تمـام پیـش

دارنـد. مادربزرگـم خوشـحال بـود. می

ی ایـن روز دائـم

هـا منتظـر ایـن روز بـود. دربـاره

دختـرش بمانـد. هفته

خواهیـم بـه دیـدن مامـان برویـم،

گفـت، می

زد. می

بـا مـن حـرف مـی

خواهیـم بـرای او حلـوا ببریـم، چـون آن روز روزِ مخصوصـی اسـت،

می

کـرد.

روز مـادر یـا شـاید روز جشـن انقـاب. دیگـر گریـه نمی

در آن روزهایـی کـه بـرای آخریـن بـار بـه ایـران رفتـم از مادربزرگـم

ی همیشـگی

ی آن دوران پرسـیدم. شـروع کـرد همـان خاطـره

دربـاره

های چــای

را دوبــاره تعریــف کــردن، زمانــی کــه جلــوی اســتکان

خواســتم برایــم تعریــف کنــد.

چســباندم و می

خــودم را بــه او می

اش بلهایـی بـود کـه خواهرشـوهرش بـه سـرش

موضـوع مـورد علقـه

ها،

آورد، زمانـی کـه او نوعـروس سـاکن خوزسـتان بـود. سـاعت

مـی

کــرد.

آزار و اذیــت خواهرشــوهرش را بــا وســواس برایــم تعریــف می

خواهرشـوهرش هرگـز صاحـب بچـه نشـده بـود و حـالا در تنهایـیِ نـود

گذرانـد. امـا هنـوز هـم بـا

و هشـت سـالگی روزهـای غمگینـی را می

کنـد، بـه

ی بـرادر دیگـرش کـه بـا او در یـکخانـه زندگـی می

بیـوه

دهــد.

اش ادامــه می

ی معــروف خواهرشــوهری

ســلطه

های خواهرشـوهرش، کـه ما را بـه دنیای

مادربزرگـم گاه میـان داسـتان

هـای

بـرد، خاطره

کارمنـدی پدربزرگـم و شـرکت ملـی نفـت ایـران می

گف ـت: “صب ـح ک ـه میش ـد، ت ـو رو

گنجان ـد. می

جدی ـدش را ه ـم می