121
رذگ
میدیــدم بــا ایــن
.
کــول میکــردم، میبــردم دم زنــدان تــا شــیرِت بِــدن
ن، وقتـی میـای از بـسکـه گریـه کـرده بـودی،
شـیری کـه بـه تـو میـد
میدونـی؟
،
چشـمات ورم کـرده بـود. یـک روز اومـدم گفتـم فاطمـه
میخـوره، بـه دردش نمیخـوره. از بـس کـه شـیرِ
ایـن شـیری کـه ایـن
جــوش بهــش میــدی و اینــم گریــه میکنــه فــردا زبونــش هــم بــرام
گُنـگ میشـه. مـن الان کـه رفتـم خونـه، میـرم شـیر خشـک میسـتونم
دیگــه هــم نمیارمــش. گفــت: گنــاه نــداره؟ گفتــم: نــه، اینجــوری
بدتـره. اومدیـم خونـه، رفتیـم پسـتونک و شـیر و قوطـی شـیر و شیشـه
چ ـی اِس ـتدیم ورداش ـتیم آوردی ـم.”
و گولزن ـی و همه
ی مـا آن را بـا جزئیـات از بـر بودیـم،
بـه جـز ایـن خاطـره کـه همـه
های زنـدان دخترهایش
مادربزرگـم زیـاد دوسـت نداشـت راجـع به سـال
آن فکـر کنیـم
گفـت، چیزهایـی هسـتکـه اگـر بـه
صحبـتکنـد. می
کـردم تـا دوتایـی در خانـه تنهـا بمانیـم تـا
شـویم. صبـر می
دیوانـه می
برایـم گفـت.
۶۷
کنـم. تـا ایـن کـه بالاخـره از پاییـز
دوبـاره از او سـؤال
هایـی کـه پیـش از ایـن تاریـخ افتـاده بـود کلمـی
ی اتفاق
امـا از همـه
هـا در زنـدان، نـه از سـوءقصدها، نـه از تهـران،
نگفـت: نـه از ملقات
نـه از موقعـی کـه مـادرم را بـه زنـدان نحـس اوین منتقـل کـرده بودند و
کردنـد دیگـر مـرده اسـت. ولـی یـادش بـود کـه چگونـه
همـه فکـر می
میرفتیـم ملقاتی میگفتن نیسـتن.
همـه چیـز بـه پایان رسـید: “هـر بار مـا
نمیدونسـتیم بردنشـون کجـا. دیگـه مـا خبـر نداشـتیم اینـا کجـا هسـتن.
نمیدونسـتیم کـه اینـا کجـا هسـتن. وقتـی کـه میگفتیـم، میگفتـن همین
الملقـات
دم زندانـن، تـو زندانـن. ملقاتـی نـدارن. چهـار مـاه ممنوع
ب ـود. چه ـار م ـاه م ـا ندیدیمـش. بع ـد از چه ـار م ـاه دیگـه همـه پ ـدر
مادرهـا رو طلـب کـردن بـه بنـد. گفتـن فـان روز بیاییـن کـه جوابتونـو
ن، این ـم
هات ـون اع ـدام ش ـد
بدی ـم. وقت ـی ک ـه رفتی ـم، گفت ـن ک ـه بچه
کاغذاشـون. هـر چـی اومدیـم بهشـون گفتیـم قبرهاشـون کجاسـت؟
فاطمـه رو خـب بـرده بـودن یـه جایـی خـاککـرده بـودن. بعـد گفتـن