28
چنینگفت حوا...
و آب حیاتــش میجوشــد و غلغلــه و قهقهــه حوريــان را میشــنود.
میخواسـت بگوي ـد رقصكن ـان ب ـه دي ـدار محب ـوب م ـیرود، ب ـا قلب ـی
بالزنـان در هـوای ملكـوت. چـون عروسـی در مهمانـی مـاه، بـا طبقـی
زر ک ـه دور میچرخـد. او میخواسـت بگوي ـد ك ـه هن ـوز بان ـگ گم ـان
اه ـل دنی ـا را میش ـنود، و م ـوج گم ـان آنه ـا ب ـهاو میرس ـد، ام ـا اي ـن
صـدا درآهن ـگ دستافشـانی اهـل ملكـوت گـم شـده كـه میخوانن ـد:
”مژده مژده همه عشاق بكوبید دو دست
كانكه از دست بشد دست زنان میآيد”
او میخواسـت بگويـد جـان گمگشـتهاش حـال پیـدا شـده، و قصـد آن
داشـت تـا رمـز عالـم امـکان را بـرای نـوزادش فـاش كنـد، دريـغ کـه
اذناش ندادنـد سـخنش در جـان شـد و رفـت!
***
نیش و نوش!
در زمانه هیچ زهر و- قند نیست-
كه يكی را، با دگر- پیوند نیست
زهر ماران، مار را - بأشد حیات
نسبتش با آدمی، بأشد ممات
..........
در ته دريا، گهر با سنگهاست
فخرها، اندر میان ننگهاست *
آب حی ـات م ـاران زهـر اسـت و آب حی ـات انسـان انگبی ـن، گوهـر
میـان سـنگها جلـوه کنـد و فخـر در میـان ننگها....اگـر مـار زهـر
آگینـی تـورا زخـم زد بـدان کـه قنـدی و انگبیـن. اگـر سـنگی پرتـاب
كردنـد بـدان كـه گوهـری و چـون لکـه ننگـی بر دامـنات چسـباندند
بـدان كـه جامـه فخـر بـر تـن داری!