نقره داغ
مهرویه مغزی
148
حوا مكثى كرد تا نفس را تازه كند، ادامه داد و گفت:
و از آدم خواستم اين اشعار را با من براى معشوق حقيقى (خدا) بخواندو بگويد:
بگذار با توباشم!
بگذار آوازهاى خوش تو را بخوانم،
بگذار نور و زيبایى تو باشم،
!
"
باشم
"
بگذار
بگذارخود را در اكسير سحرآميز تو غسل دهم،
بگذار در گرماى سنيه تو رشد كنم تا رسيده شوم،
!
"
باشم
"
بگذار
بگذار با تو باشم!
كمك كن تا قايق شوم و در اقيانوس عنايات بی نهایت تو جایى براى خود باز كنم تا بطرف
ابديت رانم،
مرا پيام شوق كن و در يك بطرى انداخته و در درياى مرده بيانداز، تا شايد دل مرده اى مرا
بيابد و دلش شاد شود،
مرا يك دانه شكر در جام شراب و جام شربتت كن،
مرا خورشيد كن، خورشيد كن تا از افق هاى بى شمارى طلوع کنم، تا به طلوع تو رسم و
جان را به جانان تقديم كنم،
مرا نبض كن، تا اشاره انگشتت را از نزديك احساس كنم،
مرا نفسِ تنهائى كن، تا تنهائى تو را احساس كنم، تنهائى تو باشم و در كنارت بمانم ،
مرا اشك كن، تا از چشمانت جاری شوم و گونه هايت را بپوشانم،
بگذار باشم، بگذار با تو باشم!
"
بگذار با تو باشم!
حوا مكث كرد، آه عميقى كشيد و براى اولين بار چهره اش را به طرف سرالله بر گرداند،
و گفت:
!
"
باشم
"
من مى خواستم
من مى خواستم سواركار شوم و در دشت هاى حزن و اندوه بطرف بهشت بتازانم، و يا به