Next Page  149 / 256 Previous Page
Information
Show Menu
Next Page 149 / 256 Previous Page
Page Background

نقره داغ

مهرویه مغزی

149

خلق خدا سوارى داده و آنها را به بهشتشان برسانم،

من مى خواستم عطر شوم، و يا عطرى را استشمام كنم،

من مى خواستم آتش شوم، و اگر نشدم مشعلدار شوم،

من مى خواستم شراب شوم، و يا شرابى را مزه كنم،

من مى خواستم نور شوم، ويا چراغى را روشن كنم.

"

ولی عاقبت برده خداى خاموشان شدم، و در خاموشى ،خاموش شدم .

حوا خاموش شد، ولى خاموش نماند. تازه سر درد دل حوا از آدم باز شده بود. اين بار رویش

را به طرف آدمى، كه قلبش را شكسته بود و در فاصله بسيار دور ايستاده بود و او را تماشا

مى كرد، كرد و گفت:

ولی تو با من همراه نشدى. مرا كه ماه تمام را طواف مى كردم از اوج پائين كشيدى،

و من عوض ماه تمام، تو را طواف كردم،

عوض خورشيد، تو را طواف كردم،

عوض چهره معشوق، چهره تو را ديدم ،

عوض چشم محبوب، در چشمان تو خيره شدم ،

عوض دست خدا، دست تو را گرفتم،

عوض خالق، تو را روى سرم گذاشتم.

من كور و كَر بودم، و قلبم هم در سرماى خانه تو يخ زده بود.

زمانى كه به خانه ات آمدم از عشق حامله بودم، و تو به من فرصت ندادى كه فرزند عشق را

به دنيا بیاورم، درعوض عاشق حواى ديگرى شدى، غافل از آنكه من و او هر دو يك حوا

بوديم. من كه از حكمت آمدن آن حوا بى خبر بودم، گمان كردم عزرائيل آمده است تا

جانم، ماهِ تمامم، خورشيدم و خدايم را از من بگيرد. نمى دانستم كه او يخ شكن و بت شكن

است و مامور است، مامور است بتى را، كه من با دست خود ساخته بودم، بشكند. نمى دانستم

كه او يخ شكن است و آمده است يخ قلب مرا بشكند، تا نور بر قلب من بتابد و قلب يخ زده

مرا گرم و مرا جارى و روان كند تا به شمس حقيقت و معشوق حقيقى بپيوندم.

آن حوا فرشته بود و از طرف خدا آمده بود، ولی چون نقاب حوا را بر صورت خود زده بود

من اورا دشمن مى پنداشتم.