نقره داغ
مهرویه مغزی
151
جوان شدم،
"
بى تو
"
يك زن هزار ساله بودم،
"
با تو
"
من كه
جوان در تن جوان شدم،
"
بى تو
"
جوان در تن پير ميمردم ،
"
با تو
"
من كه
آئینه چرخان شدم ودور
"
بى تو
"
خاك بودم و خاك را طلب مى كردم،
"
با تو
"
من كه
ايش طواف كردم،
خورشيد حق و گنبد فيروزه
شياطين زمین از من ترسيدند،
"
بى تو
"
از شياطين زمین مى ترسيدم ،
"
با تو
"
من كه
روشن شدم،
"
بى تو
"
چراغى خاموش بودم،
"
با تو
"
من كه
نىِ گريان
"
بى تو
"
شاخ سبز ولى گنديده اى در بستر رودخانه اشكهايم بودم،
"
با تو
"
من كه
شدم و نواهاى عاشقانه و سوزناك براى معشوق حقيقى نواختم،
از تو بى نياز
"
بى تو
"
گدا بودم واز گدايانِ عشق، عشق را گدایى مى كردم،
"
با تو
"
من كه
شدم و در اقيانوس هاى فضل الهى راندم،
به اصل
"
بى تو
"
يك عكس كهنه، پوسيده و زشت به ديوار اطاقت بودم،
"
با تو
"
من كه
خود، كه جوان و زيبا بود نزديك شدم،
خورشيد چلچراغ اطاقم
"
بى تو
"
چلچراغ اطاقم از كريستالهاى تيره و سياه بود،
"
با تو
"
من كه
شد،
ماهِ تمام را به اطاقم كشاندم و آنرا ماهِ
"
بى تو
"
ماهِ تمام به اطاقم راه نداشت،
"
با تو
"
من كه
من ناميدم،
ستاره آسمان شدم،
"
بى تو
"
ستاره اى در آسمان نداشتم،
"
با تو
"
من كه
"
وارد بهشت شدم.
"
ى تو
"
در جهنم بودم،
"
با تو
"
منكه
حوا نفس عميقى كشيد و ادامه داد و گفت:
بذر عشقى را كه از من دزديدى به من بدهكار نيستى، آن بذر، ديگر به درد من نمى خورد،
تو درخت و ميوه هاى آن بذر را به من مديونى.
مى دانم درد مى كشى و مى دانم دردت به خاطر من نيست،خاطر غرور شكسته توست.
"
غرورت شكست چون حواى ضعيف تو را با تمام قدرتت ترك كرد و رفت.
حوا سكوت كرد. قلب سرالله به خاطر آدم و حوا، هر دو، از غم لبريز شده بود. اين بار حوا
با لحن بسيار غمناكى به حرفش ادامه داد وبه آدم گفت: